با استرس دستای خیس از عرقش رو به شلوارش مالید و به ورودی کافه خیره شد.
کم کم داشت از اینکه جلوی جونگ کوک رو برای همراهیش گرفته بود پشیمون میشد.دیروز کوک بهش گفته بود که یکی از آشناهاش مشتری ثابت این کافه اس و فهمیده که به کسی برای کمک توی کار ها نیاز دارن.
تهیونگ تو این یک ماه کم کم به حضور تو اجتماع عادت کرده بود ولی امروز استرس عجیبی داشت. شاید بخاطر این بود که میدونست اونها به احتمال زیاد قبولش میکنن، البته اگه گند نمیزد!
آب دهنش رو قورت داد و اخم ضعیفی کرد. شونه هاشو صاف کرد و با قدم های آروم به سمت ورودی شیشه ایِ کافه رفت.
قبل از ورود به تابلوی چوبی بالای در نگاه کرد.
کلمه ی «سانشاین» با فونت زیبایی روی تابلوی چوبی می درخشید.
با هل دادن در شیشه ای، باد خنکی صورت گر گرفته از گرماش رو نوازش کرد. حالا دیگه بهار شده بود و هوا به تدریج گرم و گرمتر میشد.اخم ضعیفش با حس خنکی داخل کافه از بین رفت و نگاهش رو بین فضای آرامش بخش کافه چرخوند.
کافه ی ساده و قشنگی بود و هر طرفی گلدون درختچه های سبزی به چشم میخورد.-خوش اومدید!
با شنیدن صدای نرمی که از روبروش یعنی پیشخوان میومد، گردنش رو که در حال دید زدن سمت راست کافه بود صاف کرد.
پسری ریزجثه، با لبخندی درخشان بهش زل زده بود.
تابحال کسی رو ندیده بود که اینطور به پهنای صورت لبخند بزنه، البته بجز جونگکوک! که خب اون کلاً بحثش جدا بود.. شیرینی خنده های جونگکوک با خنده های پسرک پشت پیشخوان ابداً قابل مقایسه نبود ولی این پسر یه جورایی کیوت بود.تهیونگ پلکی زد و سعی کرد افکارش رو کنترل کنه. نفس عمیقی کشید و قدم هاش رو به سمت پسرک به حرکت درآورد.
به محض رسیدن به پیشخوان گلوش رو صاف کرد و گفت:
+سلام، من کیم تهیونگ هستم!پسرک دستی به چتری های مشکیش کشید و لبخندش رو حفظ کرد:
-منم پارک جیمین هستم، اما متوجه نشدم چرا خودتون رو معرفی کردین؟!بعد از این حرفش به صورت کیوتی لبهاش رو جمع کرد.
تهیونگ لبخند کوچیکی بخاطر بامزه بودن پسر مقابلش زد و گفت:
+شنیدم اینجا نیاز به کمک دارین.شخصی که خودش رو جیمین معرفی کرده بود چند ثانیه تند تند پلک زد و به صورت ناگهانی به پیشونی خودش کوبید که باعث درشت شدن چشمهای تهیونگ شد:
-اوه درسته من چقدر خنگم! نامجون گفته بود یکی رو به اسم کیم تهیونگ میفرسته، منتها من حافظه ام مثل ماهیه یکم فراموشکارم.بعد از این حرفش خنده ی ریزی کرد. تهیونگ که حالا با رفتار های صمیمانه و بی ریای جیمین، حس بهتری داشت، لبخند دندون نمایی زد و سرش رو تکون داد:
+اشکالی ندارهجیمین همونطور که پیشخوان رو دور میزد تا به تهیونگ برسه گفت:
-خیلی هم اشکال داره، مگه من چند سالمه؟! حتی پدربزرگم حافظه ی قوی تری نسبت به من داره!تهیونگ با لبخند به جیمین غرغرو خیره شد. اون موجود کیوت و بامزه شخص مناسبی برای صمیمی شدن بنظر میومد.
تهیونگ حس میکرد که قراره کلی اینجا بهش خوش بگذره!
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...