S2.E9

4.2K 937 69
                                    

-تهیونگ اینو ببر به میز شماره هشت.

با شنیدن صدای جیمین لیوانی که با پارچه درحال خشک کردنش بود رو روی میز گذاشت و با گرفتن سینی از دست جیمین، به سمت بیرون از آشپزخونه ی کوچیک کافه رفت.

یک هفته از اومدنش به کافه سانشاین گذشته بود و تهیونگ حالا هر صبح با هدفی بیدار میشد، کار میکرد و در ازاش حقوق میگرفت.
گرچه اونقدرام حقوق چندانی نمیگرفت اما همینکه میدونست اون پول حاصل تلاش خودشه بهش احساس خوبی میداد.

با رسیدن به میز شماره ی هشت، بشقاب های کیک و فنجون های قهوه رو جلوی دو دختری که بهش خیره نگاه میکردن گذاشت و بدون توجه به لبخند هاشون، با چهره ای بی حالت گفت:
+چیز دیگه ای نمیخواین؟!

یکی از دخترا موهاش رو پشت گوشش انداخت و با شیطنت گفت:
-چرا یکم اینجا نمیشینی؟ بنظر خسته میای!

تهیونگ بدون توجه به حرفش سینی رو برداشت و همونطور که عقب گرد میکرد گفت:
+انگار به چیزی نیاز ندارید، از عصرانه اتون لذت ببرید!

هوفی کشید و به سمت آشپزخونه رفت. امروز هوسوک، شریک و دوست پسر جیمین، بخاطر سرماخوردگیش نیومده بود و برای همین تهیونگ تا عصر موند که به جیمین کمک کنه. درصورت عادی ساعت سه کارش تموم میشد اما امروز تا الان که ساعت شش و بیست دقیقه رو نشون میداد اونجا مونده بود.

به جیمین که مثل فرفره بین پیشخوان و آشپزخونه جابجا میشد نگاه کرد و همونطور که سینی رو روی میز آشپزخونه می گذاشت گفت:
+جیمین خسته شدی.. فکر نمیکنی برای امروز کافیه؟

جیمین دستکشهاش رو دستش کرد و مشغول درآوردن کاپ کیک ها از توی فر شد:
-آره ولی دیگه تقریباً تمومه.. برو تابلوی پشت شیشه رو برعکس کن تا دیگه کسی نیاد.

تهیونگ سری تکون داد و به طرف ورودی کافه حرکت کرد. به محض رسیدن به در، صدای دینگ موبایلش که خبر از پیام جدیدی میداد به گوشش رسید.
همونطور که تابلوی پشت در رو میچرخوند تا عبارت «تعطیل» رو تو دید مردمِ پشت شیشه بذاره، موبایلش رو از جیب روپوشش درآورد.

جونگو:
تهیونگی هنوز کارت تموم نشده؟! (._.")

شما:
دیگه آخراشه تقریبا یک ساعت دیگه خونه ام.

جونگو:
میخوای با اتوبوس بیای؟

شما:
آره دیگه نمیتونم پرواز کنم که

جونگو:
مطمئناً خسته ای.. من میام دنبالت.

شما:
نیازی نیست

جونگو:
هست. تا نیم ساعت دیگه اونجام

شما:
باشه منتظرم ʕ •ᴥ•ʔ

تهیونگ لبخند روشنی زد و موبایلش رو تو جیب روپوشش برگردوند.
اینکه کسی نگران خستگیت باشه و براش مهم باشی، چیزی بود که تهیونگ به تازگی دریافتش می کرد و دوستش داشت. اما این حس وابستگی می آورد و تهیونگ احساس میکرد که دیگه بدون همخونه ی بازیگوشش نمیتونه زندگی کنه. جونگکوک باهاش چیکار کرده بود؟

ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔Where stories live. Discover now