تهیونگ همونطور که میزی رو دستمال میکشید سرش رو بالا آورد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت، اما با دیدن قیافه ی بُغ کرده اش، متوقف شد.
کمرش رو صاف کرد و با کنجکاوی بهش خیره شد. چش شده بود؟!
لبهاش رو با حالت کیوتی ورچیده بود و زیر لب با خودش یه چیزایی زمزمه میکرد، و در همون حال با انگشت اشاره اش خطوط نامفهومی روی میز میکشید.
اون حتی به کیکش دست هم نزده بود.. یعنی کیک شکلاتی دوست نداشت؟! ولی اون که همه چیز میخورد..با یادآوری اینکه هر روز بلا استثنا قبل از خواب یک لیوان بزرگ شیر موز میخورد، لامپی بالای سرش روشن شد.
با قدم های کمی عجولانه به سمت آشپزخونه رفت و رو به جیمینی که مشغول شستن ظرف ها بود گفت:
+جیمین چیزی از شیر موز ها مونده؟جیمین از روی شونه اش بهش نگاه کرد:
-نمیدونم فکر کنم تو یخچال یکم مونده بود.. چطور؟همونطور که تا کمر تو یخچال خم شده بود صدای خفه اش به گوش جیمین رسید:
+میخوام برای جونگکوک ببرم.. دوست داره.جیمین شیر آب رو بست و با شیطنت به طرفش برگشت:
-علایقش رو هم که میدونی، بازم میگی دوسش نداری؟!تهیونگ با هول گردنش رو صاف کرد که با اینکارش سرش به سقف یخچال برخورد کرد.
هیسی کشید و سرش رو از توی یخچال بیرون آورد. همونطور که به جیمین چشم غره ای میرفت، پارچ شیرموز رو از یخچال خارج کرد و درش رو بست:
+از این بحث بکش بیرون!از چشمای شیطانی جیمین میشخص بود که میخواست دوباره تیکه ای بندازه ولی بخاطر اینکه تهیونگ تا اون ساعت مونده بود که کمکش کنه و تنهاش نذاشت، بهش رحم کرد.
دوباره به سمت سینک برگشت و به نیشخند کوتاهی اکتفا کرد.تهیونگ شیرموز رو با دقت توی لیوان بزرگی ریخت و بعد از اینکه اون رو توی پیشدستی گذاشت، با احتیاط به سمت میز جونگکوک رفت.
جونگکوک که متوجه حضور تهیونگ توی آشپزخونه، اونم تنها کنار جیمین شده بود، پوست روی لبش باقی نذاشته بود و خودش هم نمیدونست چش شده.
درسته که تهیونگ رو دوست داشت ولی در این حد؟ که با چیز به این کوچیکی عصبی بشه؟
احمقانه بود اما جونگکوک حالا که فهمیده بود تهیونگ بدون اون هم شاده و دوستهایی برای خودش داره، احساس می کرد که دیگه جایگاه مهمی توی زندگی تهیونگ نداره و همین باعث شده بود حساسیت زیادی به خرج بده.از گوشه ی چشمش متوجه ی تهیونگ که با لیوان شیرموز به سمتش میومد شد و ناخوداگاه پوست لبش رو رها کرد.
پس برای اینکه شیرموز بیاره رفته بود آشپزخونه و اون رو تنها گذاشته بود؟
خدای بزرگ جونگکوک یه دلقک گنده بود.تهیونگ با دیدن برق چشمای کوک لبخند کنترل شده ای زد. اون فکر می کرد که شیرموز درهر حالتی باعث حال خوبش میشه اما نمی دونست که خودش اون کسی بود که باعث حال خوب پسر میشد.
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...