تهیونگ مثل دیشب و پریشب و حتی شب قبلش تا حتی بعد از غروب خورشید هم توی کافه موند.
و این برای جونگکوکی که فقط میتونست شبها، اونم یکی دو ساعت ببینتش عذاب آور بود.میتونست ببینه که روحیه اش بهتر شده، بیشتر حرف میزنه و کمتر توی فکر میره که این خبر از بهبود نشخوار فکریش میداد، اما وقتی که برای جونگکوک میذاشت خیلی کم بود و همیشه زود میخوابید.
وضعیت تهیونگ عالی بود، حداقل نامجون که اینو میگفت.
اما وضعیت جونگکوک زیاد جالب نبود!
نمیتونست خونه ی بدون تهیونگ رو تحمل کنه و برای همین تا جایی که میتونست بیرون میموند. وقتی هم که ساعت هفت میشد به صورت خودکار دنبال تهیونگ میرفت تا به خونه برسونتش، اما جونگکوک میتونست متوجه نارضایتی تهیونگ از اینکار بشه و همینم حالشو بدتر میکرد. یعنی در این حد دلش می خواست تو اون کافه پیش جیمین بمونه؟!با شنیدن صدای برخورد قاشق به لیوان، شونه هاش بالا پرید و به تهیونگ که با ابروهای بالا رفته بهش نگاه میکرد خیره شد.
-ب.. بله؟+چند بار صدات کردم، چرا غذاتو نمیخوری؟
جونگکوک با برداشتن بشقابش بلند شد و به طرف سینک رفت:
-سیرم..تهیونگ با اخم ضعیفی به غذایی که خودش درست کرده بود خیره شد. یعنی اونقدر از دستپختش بدش میومد که فقط بهش ناخونک زده بود؟!
جونگکوک همونطور که میخواست غذای نیمه خورده اش رو بریزه، یادش اومد که شام اون شب رو تهیونگ درست کرده بود.
لبش رو گزید و بشقاب رو همونطور روی سینک رها کرد. به طرف تهیونگ برگشت و با دیدن چهره ی درهمش آهی کشید.
حالا ناراحتش هم کرده بود.. چه عالی!سعی کرد لبخند بزنه و به طرف تهیونگ رفت. به محض رسیدن بهش خم شد و گونه اش رو بوسید و بدون توجه به چشمای گشاد شده ی تهیونگ زمزمه کرد:
-دستپختت عالی بود مارشمالو.جونگکوک اینو گفت و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقش رفت اما تهیونگ هنوز با گذشت چند دقیقه میخِ میز روبروش بود. الان جونگکوک بوسیده بودتش و بهش گفته بود مارشمالو؟
حالا چجوری باید قلب افسارگسیخته اش رو آروم میکرد؟!
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...