S2.E14

4.2K 934 36
                                    

یک هفته ای بود که تهیونگ متوجه ی کم حرف شدن و گوشه گیری جونگکوک شده بود.
دیگه حتی اصرار هم نمیکرد که دنبالش بیاد و این یه جورایی هم ناراحتش میکرد هم خوشحال..
خوشحال بخاطر اینکه دیگه عذاب وجدان خستگی جونگکوک رو نداشت و ناراحت از اینکه جونگکوک ازش دور شده بود.

دیگه موقع شام از زمین و آسمون حرف نمیزد و موقع دیدن سریال شبانه اشون، تیکه های بامزه نمیپروند و از همه بدتر.. جونگکوک دیگه با اسم مستعار صداش نمیکرد!.. حالا که فکر میکرد اصلا صداش هم نمیکرد!

با صدای شکستن لیوان، شونه هاش بالا پرید و با ترس به لیوان شکسته ی زیر پاش خیره شد. انقدر توی فکر رفته بود که لیوان تو دستش رو انداخته بود.

سریع خم شد که خورده شیشه ها رو برداره اما با دست هوسوک که روی شونه اش گذاشت شد، متوقف شد.

-هی هی.. تو که نمیخوای همینطوری بهش دست بزنی؟!

تهیونگ با شرمندگی به چشمای مهربون هوسوک نگاه کرد:
+ببخشید واقعاً.. خسارتش رو از حقوقم کم کنید لطفاً!

هوسوک با گرفتن شونه هاش بلندش کرد و روی صندلی پشت میز آشپزخونه نشوندتش.
-همینجا بشین، تکون نخوریا!

بعد از این حرفش برخلاف اصرار های تهیونگ مبنی بر تمیز کردن خرابکاریش، زمین رو تمیز کرد و خاک انداز رو توی سطل زباله خالی کرد.
بعد از اینکه از نبودن خرده شیشه ای روی زمین مطمئن شد، صندلی روبروی تهیونگ رو عقب کشید و روش نشست.
-به یه شرطی میبخشمت

+چه شرطی؟

-اینکه بگی چرا این چند روز حالت خوب نیست و ساکتی.

تهیونگ چند لحظه مردد به میز خیره شد. نیاز داشت با کسی حرف بزنه اما تردید داشت که میتونه با هوسوک حرف بزنه یا نه.. سرش رو بالا آورد تا بگه مشکلی نداره و چیز خاصی نیست، اما با دیدن چهره ی مهربون و لبخند آرومش، ناخوداگاه زمزمه کرد:
+فکر کنم یه اشتباهی کردم..

هوسوک پلکی زد و با همون لبخند گفت:
-چه اشتباهی؟!

تهیونگ با کلافگی شونه هاش رو بالا انداخت:
+مشکل همینه، یه کاری کردم اما نمیدونم چه کاری..

-درمورد چی؟ یا کی؟

+همخونه ام..

هوسوک سورپرایز شده سرشو تکون داد:
-اوه جیمین راجبش بهم گفته.. خب میگی که یه اشتباهی کردی که نمیدونی چیه و همون هم ناراحتش کرده؟!

+درسته.

-رفتارهاش از چه زمانی عوض شده؟!

تهیونگ کمی فکر کرد و با اخم ضعیفی گفت:
+شش یا هفت روزه.

-فکر کن که تو این چند روز چیکار کردی، رفتارهاتو مرور کن شاید چیزی پیدا کردی.

هوسوک منتظر جوابی از طرف تهیونگ نموند، چون اون همین حالاشم توی فکر رفته بود.
پس لبخندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت. امیدوار بود کارمند منضبط و آرومش، هرچه زودتر بتونه جواب رو پیدا کنه.

ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔Where stories live. Discover now