جونگکوک عینک ته استکانیش رو روی بینیش بالا کشید و سعی کرد بتونه اون کلمه ی ریزی که توی دفترخاطرات تهیونگ نوشته شده بود رو بخونه.
کمی هم عجله داشت چون هر لحظه ممکن بود که تهیونگ با اون واکر ترسناکش وارد اتاق بشه و وقتی اونو سر دفتر خاطرات عزیزش ببینه با همون واکر تیکه تیکه اش کنه.
با دقت داشت خاطره ی سفرشون به فرانسه که تو سن چهل سالگی با دختراشون لیا و لورن رفته بودن رو میخوند، غافل از اینکه تهیونگ با همون واکر مذکور، به آرومی به سمت اتاق مشترکش با جونگکوک حرکت کرده بود.
جونگکوک اونقدر غرق خوندن خاطرات شیرینشون بود که صدای تق تق واکر رو نشنید.
تهیونگ به محض ورود به اتاق جونگکوک رو سر دفتر خاطرات آبی رنگش دید و همین باعث شد صدای لرزونش که بخاطر کهولت سن بود، بلند بشه:
+تو باز به دفتر خاطرات من دست زدی پیرمرد؟!دست جونگکوک از شدت شوکه شدن لرزید و باعث شد که دفتر با صدای بدی روی زمین بیوفته.
عصاش رو توی دستش گرفت و با آه و ناله بخاطر کمردردی که این اواخر باعث شده بود که دست به عصا بشه، بلند شد.به سمت تهیونگ برگشت و با خنده دندون مصنوعی هاش رو به رخ کشید:
-من فقط دارم تجدید خاطره میکنم چرا انقدر حساسی کله کدوییِ من..تهیونگ چشم غره ای بهش رفت و به آرومی واکرش رو به سمتش حرکت داد.
یک دقیقه ای طول کشید تا اون مسافت رو طی کنه و به جونگکوک برسه. وقتی بهش رسید با کف دست به پس کله اش ضربه ای زد که باعث شد دندون مصنوعی های کوک از جاش دربیاد، اما جونگکوک موفق شد با گرفتن دهنش، جلوی افتادنش رو بگیره.
+خجالت بکش پیرمرد نوه ی بزرگت بیست و شش سالشه!..سرک کشیدن تو دفتر خاطرات دیگران کار خوبی نیست!جونگکوک با چشمای ریز صورتش رو به صورت همسرش نزدیک کرد. تهیونگ هنوز هم زیبا بود. تمام چین و چروک های روی صورتش برای جونگکوک قابل پرستش بود چون در کنار خودش به وجود اومدن. اونها نتیجه ی سالهای سال باهم بودنشون بود. حتی الان که شصت و نه سالش بود هم با دیدن چشماش قلبش بیقراری میکرد.
اما خب همه ی اینها باعث نمیشد که جواب پس سری ای که خورده رو بهش نده، پس تو یه حرکت_سرعت دو تا پیرمرد تقریبا هفتاد ساله رو هم در نظر داشته باشید_ صورتش رو جلو برد و گازی از گونه اش گرفت.
تهیونگ با داد ته واکرش رو به پشت پای جونگکوک کوبید که باعث شد کوک هیسی بکشه و دندوناش رو از روی صورت تهیونگ برداره.
تهیونگ همونطور که بهش چشم غره میرفت واکرش رو به حرکت درآورد تا از اتاق بره بیرون و در همون حال گفت:
+امشب جشن تولد نوه ی هشت ساله اته، ولی باید بجاش تو رو پشت کیک بنشونیم تا شمع ها رو فوت کنی. یکم اندازه ی سنت رفتار کن پیرمرد!جونگکوک با خنده پشت سرش حرکت کرد تا همراهش به بیرون از اتاق بره، اما با سرگیجه ی شدیدی که ناگهانی حس کرد متوقف شد.
صدای سوت ممتدی رو توی گوشهاش میشنید و هرچقدر که سعی میکرد صدایی از خودش تولید کنه که تهیونگ رو متوجه ی خودش کنه نمیتونست.
ثانیه ای نگذشت که دنیا در مقابل چشماش سیاه شد و سبکی عجیبی رو احساس کرد.چشماش رو باز کرد و با سقف مواجه شد. سقف اتاق خودش و تهیونگ. حتی توی تاریکی هم میتونست تشخیص بده که اونجا اتاقشونه.
پلکی زد و به سمت راست تخت، جایی که هرشب تهیونگ اونجا میخوابید نگاه کرد و تونست اونو ببینه که با آرامش خوابیده. جوون.. بدون چروک.. با موهای مشکی.
چند ثانیه با تعجب پلک زد و زمزمه کرد:
-خواب دیدم؟!مسلماً یه خواب بود اما به قدری واقعی و شیرین به نظر میومد که جونگکوک هنوز تو همون حال و هوا بود.
لبخند آرومی زد و با پشت دستش صورت صاف تهیونگ رو نوازش کرد:
-حتی وقتی که پیر میشی هم خوشگلی!با یادآوری اینکه توی خواب بچه و حتی نوه هم داشت، خنده ی ذوق زده ای کرد.
-باید زودتر ازت خواستگاری کنم مردجوان.. دوست دارم تا وقتی که بتونم پیرمرد صدات کنم باهات بمونم و زندگی کنم.تهیونگ تو خواب هومی کشید و به جونگکوک نزدیک تر شد. جونگکوک بوسه ای روی موهاش گذاشت و با شیفتگی به اجزای صورتش خیره شد:
-پیرمرد دوست داشتنیِ من!❃.✮:▹♡◃:✮.❃
های گیلاسا.. اینم از افتر استوری دوم
(˵ ͡° ͜ʖ ͡°˵)برای شفاف سازی میگم، جونگکوک خواب دیده بود که با تهیونگ ازدواج کرده، بچه و نوه دارن_داستان مشخصاً امپرگ نیست دوستان😂☝_ و نزدیک به هفتاد سالشونه.
معلوم نیست خوابه رویای صادقه بود یا صرفاً یک خواب معمولی. هرچی که بود باعث شد جونگکوک به این فکر بیوفته که وقتشه از دوست پسرش خواستگاری کنه تا بتونه اون روزها رو با چشم خودش ببینه🌚🧃
ایده ی این پارت با کامنت دوستی که میخواست نود سالگی کرکتر ها رو ببینه به ذهنم رسید 😂
شرمنده نود ساله ننوشتم، همین هفتاد ساله رو قبول کن😂
Prisoner_007همچنان اگه ایده ای به ذهنم برسه برای افتر استوری خواهم نوشت دوستان🌚🤝
اینم در نظر داشته باشید که افتراستوری ها به هم پیوسته نیستن و ارتباطی با هم ندارن.چقدر حرف زدم :")
به هرحال
I hope you enjoyedᰔᩚ
أنت تقرأ
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
أدب الهواة[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...