تهیونگ تقریبا نیم ساعت فکر کرده بود و نتیجه اش فقط و فقط حماقت و کوتاهی های خودش بود.
اونقدر که مشغول کارهای خودش و سرگرم شدنش با جیمین و هوسوک بود، از جونگکوک غافل شده بود و تهیونگ حدس میزد که دلیل کناره گیری های جونگکوک همین باشه. پس تصمیم گرفته بود که اون روز زودتر به خونه برگرده و دستور پخت جدیدی که از جیمین یادگرفته بود رو امتحان کنه. با اینکار شاید میتونست کمی از حماقتی که کرده بود رو جبران کنه.کاملا میتونست جونگکوک رو درک کنه چون خودش هم چند سال همین بلا سرش اومده بود. و این موضوع که اون هم مثل پدر و مادرش رفتار کرده بود آزارش میداد.
تهیونگ اون روز با دستهای پر از مواد غذایی وارد خونه شد. کلاه آشپزیش رو سرش گذاشت و بعد از بستن پیشبندش، میوه ها رو شست و برنج رو توی آب خیس داد. گوشت رو توی آب گرم گذاشت تا یخش باز بشه و سبزی ها رو خورد کرد تا مواد سس رو درست کنه.
سه ساعت مثل فرفره تو آشپزخونه چرخید و چرخید تا بتونه چیز عالی ای درست کنه و الان چی میدید؟!
با چنگال لبه ی گوشت رو از ماهیتابه فاصله داد و با دیدن پشت جزغاله شده اش، لبهاش رو روی هم فشار داد و محکم در ماهیتابه رو بست.
عالی شد، شامشون رو سوزونده بود!با یاد آوری زحمتی که واسه خورد کردن سبزی کشید و دستهاش رو بارها زخمی کرد، میخواست همونجا وسط آشپزخونه بشینه و گریه کنه. اون فقط دو دقیقه رفته بود پیج اینستاگرام جونگکوک رو چک کنه..خب، حالا که فکرش رو میکرد یکم از دو دقیقه بیشتر بود. آخه تقصیر تهیونگ چیه که اون پسر زیادی بامزه و جذاب بود؟
اصلاً مقصر این وضع فقط و فقط جونگکوک بود.با شنیدن صدای باز شدن در، ترسیده لبش رو گزید و هود رو روشن کرد تا سریعتر بوی سوختنی رو ببره اما میدونست فایده ای نداره و جونگکوک همین الان هم متوجه ی بوی سوختگی افتضاحی که توی کل خونه پرشده بود، شده.
-تهیونگ.. کجایی؟
بازم خبری از اسم مستعار نبود و این کم کم داشت باعث افسردگیش میشد.
تک سرفه ای کرد و به ارومی گفت:
+توی آشپزخونه امجونگکوک با شنیدن صداش به سمت آشپزخونه رفت. دود رقیقی توی آشپزخونه بود اما با اینحال جونگکوک تونست تهیونگ کلافه و مضطرب رو ببینه.
با دستش بینیش رو گرفت و به تهیونگ نزدیک تر شد:
-چی شده؟!تهیونگ من منی کرد:
+میخواستم غذا درست کنم.. چیز شد...جونگکوک پلکی متعجبی زد؛ تهیونگ از کِی برگشته بود که حالا مشغول درست کردن غذا بود؟
-چیز شد؟+سوخت!
جونگکوک واقعا نمیخواست اما چهره ی کلافه و بُغ کرده ی تهیونگ، با اون کلاه آشپزی ای که سرش بود، اونقدری بامزه بود که با دونستن ماجرا نتونست تحمل کنه و پقی زیر خنده زد.
تهیونگ با حرص دستاشو که هر کدوم حداقل دوتا چسب زخم خورده بود رو بهش نشون داد و با حرص گفت:
+من اینجا پاره پاره شدم تو بخند!با اینکه دیدن خنده های جونگکوک اونم بعد از مدتها حس شیرینی به قلبش میداد، اما هنوزم یادش نرفته بود که جونگکوک باعث شده بود غذاش بسوزه و زحماتش به باد بره.
خنده ی جونگکوک با دیدن دستای تهیونگ به اخم ضعیفی تبدیل شد.
دستش رو گرفت و نوچی کشید:
-چیکار کردی با خودت بروکلیِ سر به هوا!حالا که فکر میکرد درد دستش و تمام زحماتش که نابود شده بود اصلا اشکالی نداشت، همینکه جونگکوک میخندید و دوباره با اسم مستعار صداش میزد کافی بود.
حتی اگه بخاطر کلاه آشپزی ای که سرش بود کلم بروکلی صداش میزد.
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...