خسته، جسم له شده اش رو روی تخت کرم و آبی رنگش انداخت و نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد.
زندگی مستقل اونقدرا هم جالب و آسون نبود، اما تهیونگ حاضر بود همه ی سختی هاش رو به جون بخره تا بتونه زندگی خودش رو بسازه.
میخواست به دانشگاه رفتن فکر کنه اما نمیتونست، از درس خوندن خاطره ی خوبی نداشت.
اون رو یاد دوران دبیرستانش می انداخت که شبانه روز درس میخوند تا پدرش بهش افتخار کنه.
از یه جایی به بعد دیگه نتونست شاگرد اول مدرسه بمونه و توی درسهاش افت کرد. و بعد از اون فقط زجر بود و عذاب.زجری که از طرف ته مین و دوستاش بهش هدیه میشد، و عذابی که توسط پدر و مادرش بابت نمره هاش و بعد از اون بیماریش، به روحش تحمیل میشد.
درس خوندن فقط حالش رو بدتر میکرد و حالا که به لطف مادرش به اندازه ای پول داشت که بتونه تا چندین سال بی هیچ زحمتی زندگی کنه، نیازی به درس خوندن نمیدید.
این اواخر دنبال کاری میگشت که بتونه روحیه اش رو بهتر کنه و از پسش بر بیاد. نمیخواست احساس بی مصرف بودن بهش دست بده و سعی داشت به اجتماعی که سه سال ازش دور بود برگرده.با شنیدن صدای در رشته ی افکارش پاره شد و با کمک آرنج هاش نیمخیر شد.
جونگکوک سرش رو از لای در داخل آورده بود و همونطور که با شیطنت لبخند میزد گفت:
-میتونم بیام تو؟!تهیونگ دوباره خودش رو روی تخت رها کرد و انگشت فاکش رو به جونگکوک نشون داد:
+تو همین الآنش هم اومدی تو!جونگکوک لبش رو گزید و همونطور که وارد اتاق میشد نوچ نوچی کرد:
-بی ادب این حرکت زشت رو از کجا یاد گرفتی؟!تهیونگ زیر چشمی نگاهی به صورت بشاشش انداخت:
+امروز اعصابم خورده جونگو ولم کن.جونگکوک همونطور که به تم سفید و آبی روشن اتاقی که خودش و تهیونگ پس از یک هفته تلاش درستش کرده بودن نگاه میکرد، به سمت تخت رفت و با نشستن کنار تهیونگ، انگشتش رو بین فاصله ی کم بین دو ابروهاش گذاشت تا اخماش رو باز کنه:
-از اخمای تا ناف پایین اومده ات مشخصه انگری برد.انگشتاش رو به نرمی روی پیشونی و شقیقه های تهیونگ کشید و به وضوح باز شدن صورت توی هم تهیونگ رو زیر حرکت ماساژ وار انگشتاش دید.
تهیونگ که حالا کمی از احساس آرامشی که از جونگکوک ساطع میشد، بهش سرایت کرده بود، چشمای نیمه بازشو بست و هومی کشید:
+انگری برد؟ این یکی جدیده!..حداقل از بچه گربه و جوجه اردک زشت و خربزه ی تلخ و هلوی چروکیده بهتره!جونگکوک سرش رو به عقب پرتاب کرد و بلند خندید و این بین، تهیونگ فرصت دید زدن چین های ظریف کنار چشمش و دندون های سفید و درشتش موقع خندیدن رو، از دست نداد. اون صحنه ی مورد علاقه ی این روزهاش بود.
بعد از چند ثانیه که از شدت خنده هاش کم شده بود، درحالیکه اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکرد تکه تکه گفت:
-باورم.. نمیشه که.. همرو.. حفظ کردی!تهیونگ سریع چشماش رو بست و خونسرد گفت:
+تازه هنوز مونده.. تو این یک ماه با کلی اسم عجیب غریب صدام کردی و من تک تکشونو یادمه.درسته یادش بود. چطور میتونست اون لقب های عجیب رو وقتی که جونگکوک با لحن بامزه ای به زبون می آورد فراموش کنه؟
جونگکوک با لبخند موهاش رو بهم ریخت:
-میبینم که خوشت اومدهتهیونگ سریع مخالفت کرد و چشم غره ای بهش رفت.
+نه اصلا! فقط یادم مونده که به موقعش تلافی کنم.جونگکوک ریز خندید و دیگه چیز نگفت.
بعد از چند دقیقه که در سکوت با موهای تهیونگ بازی میکرد تصمیم گرفت حرفی رو که بابتش به اتاق تهیونگ اومد رو بزنه اما با دیدن صورت آروم تهیونگ و نفس های منظمی که میکشید، یکه خورد و دستش خشک شد. یعنی انقدر خسته بود که به این زودی خوابش برده بود؟ شاید هم، زمان با لمس موهای نرم پسر از دست جونگکوک در رفته بود. به هرحال لبخند آرومی زد و بعد از اینکه خم شد، بوسه ای روی پیشونی صاف پسر کاشت. بعدا هم میتونست با تهیونگ راجع به کاری که توسط نامجون، براش پیدا کرده بود حرف بزنه.دم عمیقی از عطر موهاش گرفت و همونطور که لبهاش به پیشونی تهیونگ برخورد میکرد، خیلی آروم، طوری که خودش هم به سختی شنید زمزمه کرد:
-خوب بخوابی قلب جونگکوک.
![](https://img.wattpad.com/cover/303914440-288-k663833.jpg)
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...