خانم جئون با ابروهای بالا رفته روی مبل روبرویی اونها نشسته بود و با تعجب بهشون نگاه میکرد.
تهیونگ معذب تو جاش تکون خورد و نیم نگاهی به جونگکوک که وضعیت مشابهی داشت انداخت. اون بدبختا حتی نتونستن بوسه اشون رو هضم کنن اما گیر بزرگترا افتاده بودن._پس بگو!
شونه های تهیونگ کمی بالا پرید و به مادر جونگکوک که با نیشخند عجیبی بهشون خیره بود زل زد.
_برای همین چند وقته ما رو فراموش کردی کوک؟جونگکوک لبش رو گزید و کمی تو جاش جابجا شد. اون از وقتی که با تهیونگ همخونه شده بود به کسی چیزی نگفته بود و کم کم رفت و آمدش رو به خونه اشون قطع کرده بود. نه اینکه فراموششون کنه اما خب دیگه تنها نبود و به اندازه ی قبل وقت آزاد نداشت. جدا از اون نمیخواست جلوی تهیونگ بگه که میخواد بره به خوانواده اش سر بزنه. میدونست پسر بزرگتر مشکلی نداره اما این حرکت حس خوبی به جونگکوک نمیداد. به هرحال ممکن بود تهیونگ هم دلش برای خانواده اش تنگ شده باشه و با اینکارِ جونگکوک دلش بگیره.
جونگکوک تک سرفه ای کرد و بلاخره به حرف اومد:
-تهیونگ همخونه ی منه.خانم جئون با زیرکی ابرویی بالا انداخت:
_جدیداً همخونه ها از سر و کول هم بالا میرن؟!تهیونگ با هول گفت:
+اون فقط یه شوخی..جونگکوک حرفش رو قطع کرد:
-ما تا همین نیم ساعت پیش فقط یه همخونه بودیم، الان اوضاع فرق کرده!تهیونگ با بهت پلک زد و به سمتش برگشت. چی تو ذهنش میگذشت؟!
خانم جئون لبخند مهربونی زد. پسرش دیگه بزرگ شده بود.. تا همین چندوقت پیش باید اونو با دست و پای شکسته بین دوستا و موتور های خطرناکشون جمعش میکرد، اما دو سه ماهی بود که دیگه خبری از خرابکاری های همیشگیش نبود!
پخته شده بود و رفتارهاش به بی پروایی قبل نبود.نگاهی به پسر کنارش کرد:
_تو باید تهیونگ باشی درسته؟!تهیونگ کمی سرش رو خم کرد:
+بله، کیم تهیونگ هستم و بیست و یک سالمه خانم جئون.خانم جئون دستی توی هوا تکون داد:
_میتونی مامان صدام کنی، به هرحال دوست پسر جونگکوکی.چشمای تهیونگ با بهت درشت شد و به جونگکوک که سعی میکرد با فشردن لبهاش نخنده خیره شد.
_میخواین منو گشنه و تشنه اینجا نگه دارین؟!
این حرف خانم جئون باعث شد تکونی بخوره و سریع بلند بشه:
+قهوه میخورین یا چای؟_قهوه ی داماد پز!
تهیونگ فقط سری تکون داد و تو آشپزخونه محو شد. خوب شد مادر جونگکوک فقط اونها رو تو اون پوزیشن دید، وگرنه اگه بوسه اشون رو دیده بود ازشون بچه هم میخواست!
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...