+تنها زندگی میکنی؟!
این صدای تهیونگ بود که توی خونه ی جونگکوک طنین انداخت و سکوت رو شکست.
جونگکوک همونطور که مشغول زیاد کردنِ درجه ی شوفاژ ها بود گفت:
-آره..تقرییا یک ساله که جدا از پدر و مادر و خواهرام زندگی میکنم.تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و روی مبل چرمی نشست:
+خواهر داری؟-دوتا... یکیشون نامزد داره و سه ماه دیگه عروسیشه، یکی دیگه هم دبیرستانیه.
تهیونگ آهانی گفت و به پارکت خیره شد. یعنی اگه اونم خواهر یا برادری داشت انقدر تنها نبود؟! اونا درکش میکردن و ازش حمایت میکردن یا اینکه از وجودش خجالت میکشیدن؟
احتمالا براشون اهمیتی نداشت.. کی به داشتن یه برادری که سابقه ی شش ماه حضور توی تیمارستان رو داره افتخار میکنه؟!رشته ی افکارش با قرار گرفتن ماگی جلوی صورتش پاره شد.
-به چی انقدر عمیق فکر میکنی؟تهیونگ لبخند ضعیفی زد و ماگی که حالا میدونست توش شیره رو از دستش گرفت.
+هیچی.. چیز خاصی نبود.جونگکوک کنارش روی مبل نشست و کلاه هودیش رو از روی سرش برداشت.
با دیدن موهای قهوای و لَختش، لبخندی زد و به آرومی بهشون دست کشید.
-چقدر نرمه!تهیونگ که سعی میکرد بی توجه به دست جونگکوک روی سرش از ماگ تو دستش بنوشه، با شنیدن این حرفش، شیر توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.
سریع گلوش رو صاف کرد و چشم غره ای به نیشِ بازِ جونگکوک رفت.
ماگی که تا نصف خالی شده بود رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید:
+میشه بهم بگی کجا میتونم بخوابم؟ خسته ام..جونگکوک اوهی گفت و سریع بلند شد.
به سمت راهروی اتاق خواب ها رفت و دری که روبروی اتاق خودش بود رو باز کرد.با دیدن اتاق مرتب و تمیز، توی دلش از خانوم پارک که هر هفته خونه اش رو تمیز میکرد تشکر کرد و به سمت تهیونگی که هنوز روی مبل نشسته بود برگشت.
-میتونی تو این اتاق بخوابی.تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت اتاقی که جونگکوک کنارش ایستاده بود رفت.
وقتی مقابل جونگکوک رسید لحظه ای مکث کرد و خیره به دکمه ی پیرهنش، کاپشنی که هنوز تنش بود رو در آورد و به طرف جونگکوک گرفت:
+ممنون..جونگکوک لبخندی زد و کاپشن رو از دست دراز شده اش گرفت:
-برای کاپشن؟تهیونگ دستش رو پایین آورد و با صدای آرومی گفت:
+برای.. برای همه چیو توی دلش اضافه کرد «و برای اینکه دلیلی واسه زنده موندنم شدی.»

YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...