دو روزی بود که خونه ی جونگکوک بود و از این بابت احساس معذب بودنمیکرد.
هرچقدر که کوک باهاش خوب برخورد میکرد و همیشه ازش میپرسید که چیزی لازم داره یا نه، ولی این چیزی از مزاحم بودنشکمنمیکرد و همچنان حس بدی داشت.با اینکه خوشحال بود اما عقلش بهش نهیب میزد که بهتره هرچه زودتر از اونجا بره..
درسته که جونگکوک باهاش مهربون بود و خودش هم یه جورایی روش کراش داشت، ولی این دلیل نمیشد که بهش آویزون بشه. تهیونگ آدم این کار نبود.کوک طبق روال این دو روز، به دانشگاه رفته بود و تهیونگ توی خونه تنها بود.
در سکوت روی کاناپه نشسته بود و به موبایل خاموشش که روبروش روی میز بود، خیره نگاه میکرد.طوری بهش خیره شده بود که اگه چشمهاش لیزر داشت، تاحالا موبایلش به هفتاد تیکه ی نامساوی تقسیم شده بود. به هرحال اون فقط یه موبایل ساده بود مگه نه؟ با روشن کردنش که پیامهای زیادی از آدمهای مختلف براش ارسال نمی شد. اون توی زندگیش فقط جونگکوک رو داشت که حالا نیازی نبود که بهش پیامی بده چون هر دو توی یک خونه زندگی می کردن.
بلاخره بعد از کلی تعلل دست برد و با برداشتن موبایلش، مشغول روشن کردنش شد.
موبایلش از اون شب تا الان خاموش بود.
با اینکه میدونست کسی نگرانش نمیشه و زنگ نمیزنه، چون تنها کسی که این دو کار رو انجام میداد، کوک بود، اما بازم خاموشش کرده بود. انگار زورش فقط به موبایل بیچارهش رسیده بود.بعد از چند ثانیه با روشن شدن اسکرین، نوتیف های زیادی از مادرش اومد.
اون تقریبا بیست و پنج بار زنگ زده بود و تعداد پیام هاش به سی تا هممیرسید!صادقانه تهیونگ متعجب شد. اون حتی احتمال پیام های تهدید آمیز پدرش رو می داد اما اینکه مادرش از روی نگرانی موبایلش رو تقریباً سوراخ کنه... نه ابداً.
به میسکال ها توجهی نکرد و انگشتش رو روی صندوق ورودی پیامهاش کشید.
~تهیونگ عزیزم کجا رفتی؟
~امشب سرده بیروننمون..
تا چندین پیام بعدش ابراز نگرانی هاش بود. تهیونگ با بغض چشماش رو بست و پیام ها رو سریعتر رد کرد.
چرا زودتر این چیز ها رو ازش نپرسید و اینطور نگرانش نبود؟!..چرا حالا که از اون خونه و آدمهاش کنده بود، اونها رهاش نمی کردن؟ مادرش تازه یادش افتاده بود که پسری هم داره؟
اگه تهیونگِ سه سال پیش بود، انگشت فاکش رو به طرف پیامها میگرفت و با پوزخند میگفت که الان به درد عمه اش میخوره!.. ولی نه اون تهیونگِ سابق بود که اینطور بیخیال باشه، و نه مادرش همون زنِ سابق بود.
این رفتار ها جدید بود و تهیونگ با وجود اینکه ته دلش گرم شده بود اما سعی میکرد بهش توجه نکنه..چون مغزش هنوز یادش بود که توی این سه سال چی به سرش آوردن!
چشمش به چند پیامِ آخری که یک ساعت پیش برای ارسال شده بود خورد.
~تهیونگ هیچوقت برنگرد
~من و پدرت لیاقتت رو نداشتیم..
~برو و برای خودت زندگی ای بساز..همونطور که دوست داشتی..هنوز یادمه که چقدر نقاشی کردن رو دوست داشتی
~برخلاف تصورت من اونقدرا هم نسبت بهت بی اهمیت نبودم..فقط..
~بی خیال و احمق بودم!
~پول هایی که تو این سالها جمع کردم اونقدری هست که باهاش بتونی یه خونه بخری و زندگی جدیدی رو شروع کنی.
~این حقته و من میخوام با اینکار چندین سال حماقتم رو کمی همکه شده جبران کنم!
~پول به حسابت واریز شده و فقط کافیه یه سر تا بانک بری و کارت جدید بگیری، یا همشون رو برداری. مدارکت رو هم توی همون بانک گذاشتم. صندوق 2091، رمزش هم تاریخ تولدته.
~نمیخواممنو ببخشی..فقط خوب باش و زندگی کن..همین!
تهیونگ واقعا نمیتونست جلوی خیس شدن صورتش رو بگیره.
موبایلش رو به سینه اش چسبوند و سعی کرد با چسبوندن لبهاش به همدیگه، صدای گریه هاش رو خفه کنه.اون همینالان هممادرش رو بخشیده بود..حتی بدون در نظر گرفتن اون پول!
ارزش اینپیامها خیلی بالاتر از چندین میلیون وونی که واسش واریز شد، بود.ولی خب مادرش که نباید این رو می دونست مگه نه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/303914440-288-k663833.jpg)
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...