༺شروع فصل دوم
از این به بعد بوک در قالب داستان ادامه پیدا میکنه! ༻بینیش رو بالا کشید و بیشتر تو خودش جمع شد. با اینکه اواخر زمستون بود اما هوا هنوز سرمای خودش رو داشت و اونم جز یه هودی گشاد چیز دیگه ای نپوشیده بود.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کمی روی نیمکت سرد جابجا شد تا بتونه از جیب شلوارش درش بیاره.
به اسکرین گوشیش نگاه کرد و با دیدن اسم «جونگو» که روی صفحه خاموش و روشن میشد، لبش رو گزید و سعی کرد نفس های لرزون از گریه اش رو آروم کنه.
نفس عمیقی کشید و انگشت قرمز و بی حس شده از سرماش رو روی دکمه ی سبز فشار داد و تماس رو متصل کرد.
+الو.. تهیونگ.. همه چی خوبه؟ گفتی منتظر تماس بمونم ولی الان سه ساعته که گذشته و هنوز بهم زنگ نزدی! چرا جواب پیام هام رو ندادی؟!
تهیونگ نمیتونست حرف بزنه.. هنوز اشکاش روی صورتش میریختن و باز کردن دهنش مصادف بود با بلند شدن صدای هق هق هاش..
+تهیونگی خوبی؟! چرا حرف نمیزنی؟ نفسات..داری گریه میکنی؟!
-د..اد..ن..زن
تهیونگ برای اون شب ظرفیتش پر بود و دیگه نمیتونست صدای بلند و شماتت رو تحمل کنه.. حداقل نه دیگه از طرف جونگکوک!
+چی.. چی میگی.. چرا گریه میکنی؟؟ سه ساعت پیش که حالت خوب بود!
دیگه نتونست تحمل کنه..هق هق هاش رو آزاد کرد و بریده بریده گفت:
-ا..زش.. متن..فرم.. اون.. عوض.. عوضی..جونگکوک با بی قراری تو اتاقش راه میرفت و سعی میکرد از لابلای کلمات بریده بریده ی تهیونگ چیزی بفهمه اما با شنیدن صدای بوق ماشینی از اون طرف خط، سر جاش ایستاد:
+تهیونگ کجایی؟!از اون طرف جوابی نشنید اما دوباره صدای بوق ماشین رو شنید و الان که دقت میکرد حتی میتونست صدای هوهوی باد رو بشنوه.. تهیونگ ساعت یک شب بیرون بود؟! تنها؟! تو این سرما؟!
+کیم تهیونگ!.. کجایی؟!
تهیونگ بینیش رو بالا کشید و با اخم گفت:
-خو..نه+به من دروغ نگو!
-دروغ..نمیگم..
+فکر کردی من احمقم؟! به وضوح صدای بوق ماشین رو شنیدم!
-هر..چی
جونگکوک با اخم پوست لبشو کند و بعد از کمی فکر کردن گفت:
+لوکیشنتو بفرست-ن.. نه!
بی توجه به حرف تهیونگ به طرف کاپشنش رفت و با چنگ زدن بهش به سمت در رفت و بعد از برداشتن سوییچ از خونه خارج شد.
تهیونگ که صدای در رو از اون طرف شنید گفت:
-ن..نیاجونگکوک همونطور که سوار ماشینش میشد گفت:
+حدس میزنم بعد از بیرون اومدن از رستوران خونه نرفتی..گفته بودی رستورانِ استار؟! اوکی اگه لوکیشن ندی تا صبح اطراف اون رستوران دنبالت میگردم!استارت زد و بعد از اینکه در حیاط رو با ریموت باز کرد از خونه خارج شد و ریموت رو زد تا دوباره در بسته بشه.
+نمیدی لوکیشن رو؟!
صدای آروم تهیونگ رو شنید:
-یه..یه پارکه..نزدیک رستوران..لوکیشن رو میفرستم..جونگکوک ایندفعه با لحن نرمتری گفت:
+همونجا باش تهیونگی..زود میام!
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...