+چرا انقدر اصرار میکنی؟ منجداً نمیتونم بیشتر از ایناینجا بمونم!
جونگکوک لبهاش رو روی هم فشار داد و چند ثانیه به چشماش خیره شد. واقعا میخواست بره؟
-مگه نمیگی میخوای بری مستقل زندگی کنی؟ خب همینجا بمون تو که به هر حال نمیخوای برگردی خونتون!
تهیونگ برای بار صدم توی اون نیم ساعت توضیح داد:
+من میخوام یه خونه بخرم و زندگی مستقلی رو شروع کنم..اینجا موندن بهم حس استقلال نمیده.جونگکوک چشماش رو ریز کرد:
-پس یه کار دیگه میکنیم..تهیونگ آهی کشید. از این بحث فرسایشی خسته شده بود پس همونطور که به پشتی کاناپه تکیه میداد تقریبا نالید:
+چه کاری؟-همخونه ی من شو!
تهیونگچشماش رو چرخوند. دوباره رفته بودن سر خونه ی اول..
+میگم میخوا..-یه لحظه گوش بده! مننگفتم اینجا بمون..گفتم همخونه ام شو
موخرمایی با مسخرگی گونه هاش رو بالا برد.
+خب این فرقش چیه مستر عقل کل؟جونگکوک بی توجه به تمسخر تهیونگ، با هیجان توضیح داد:
-همخونه ها هزینه ها رو تقسیم میکنن. از اونجایی که خونه ام اجاره ایه، پول اجاره رو نصف نصف میدیم، خریدای خونه با من، قبضا هم با تو!تهیونگ لبش رو گزید و تو فکر رفت.
خب اینآنچنان بد همنبود، میتونست اونجا بمونه و در عین حال احساس مهمون بودن نکنه.
دروغ چرا..ته دلش میخواست که تا آخر عمرش اینجا بمونه. خب کدوم احمقی از اینکه پیش کراشش بمونه بدش میومد که اون دومیش باشه؟
ولی حالا که فکرشو میکرد اون قرار بود با جونگکوک زیر یه سقف به اونم صورت شبانه روز زندگی کنه و این یکم ترسناک بود.اگه وقتی که خواب بود و دهنش پنج متر باز بود میدیدش چی؟!
اگه متوجه یه وقتایی که با خودش حرف میزد میشد چی؟!
اگه یبار وقتی تو دستشویی بود و در رو همینطور باز میکرد چی؟!
اگه مثل بقیه ازش خسته میشد چی؟
اگه جلوی چشمش دوست پسرش رو توی خونه می آورد چی؟
اگه ..
درحال فکر کردن به "اگه" ی ترسناکِ بعدی بود، که با صدای جونگکوک از جا پرید و سیخ نشست:
+م..منو صدا کردی؟!جونگکوک جلوی صورتش بشکن زد.
-آره..به چی فکر میکردی که قیافه ات شبیه سکته ای ها شده بود؟تهیونگ چشم غره ی ترسناکی به نیش بازِ جونگوک رفت که پسر با دیدنش ترسیده لبش رو جمع کرد.
+موافقم!..فقط قبضا با تو، خریدای خونه با من.
جونگکوک با هیجان خودش رو جلو کشید:
-یعنی همخونه ام میشی؟تهیونگ لبخند ضعیفی به چهره ی کیوتش زد:
+همخونه ات میشم!همخونه ی کراشت شدن، آنچنان ترسناک که نبود..بود؟
اونمهمچین آدم بامزه و نرمی.
فقط تهیونگ امیدورا بود که با رفتار های عجیبش اذیتش نکنه.
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...