این تهیونگ بود که سکوت بینشون رو شکست.
درحالیکه دستاش رو به زمین تکیه میداد و به صورتش نزدیک میشد لبخند کنترل شده ای زد و پرسید:
+چرا لبهای من باید حواستو پرت کنه؟!جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد هرجایی بجز لبهای سرخ تهیونگ زل بزنه. به چشمهاش نگاه کرد و تند تند پلک زد:
-چون...تهیونگ تکون ریزی به سرش داد و بعد ازاینکه نیم نگاهی به لبش انداخت گفت:
+چون؟!جونگکوک ناخودآگاه لیسی به لبش زد. درسته که قد تهیونگ دو سانت ازش بلندتر بود ولی چرا جونگکوک الان حس میکرد که حداقل ده سانتی ازش کوتاه تره؟!
حتماً لازم بود که همینطور جلو و جلوتر بیاد؟!تهیونگ باز هم کمی جلوتر رفت که باعث شد پشت جونگکوک به کاناپه برخورد کنه.
+من منتظرم جونگو!بنظر نمیومد تهیونگ از اینکه لبهاش حواس جونگکوک رو پرت کرده مشکلی داشته باشه، پس چرا جونگکوک سکوت میکرد؟ شاید الان وقتش بود که رابطه اشون رو وارد مرحله ی جدیدی بکنه.
این فکر باعث شد که بلاخره به لبهای تهیونگ نگاه کنه و همونطور که سرش رو جلوتر میبرد بگه:
-چون میخواستم بدونم چه مزه ای میدن!+احتمالاً مزه ی آلبالو..
تهیونگ فقط فرصت کرد اینو بگه چون ثانیه ای بعد لبهای جونگکوک بین لبهاش در حال لغزیدن بودن.جونگکوک همونطور که به لب پایین تهیونگ مک میزد هومی کشید. تهیونگ درست میگفت، اونها مزه ی آلبالو میدادن!
مسخره بود.. جونگکوک بارها آبنبات آلبالویی خورده بود اما چرا مزه اش روی لبهای تهیونگ فرق داشت و انقدر شیرین تر بود؟!مک های مشتاقی که تهیونگ به لب بالاییش میزد نشون میداد که اونم مثل جونگکوک خیلی وقته که منتظر همچین لحظه ای بوده.
تهیونگ سرش رو کج کرد تا بوسه رو عمیق تر کنه. براش کافی نبود، زانوهاش هم درد گرفته بود پس سرش رو عقب کشید و همونطور که نفس نفس میزد از شونه های جونگکوک گرفت و اون رو روی زمین خوابوند.
روی رون هاش نشست و همونطور که دستاش رو به دو طرف سرش تکیه میداد با نفس نفس گفت:
+این یکم غیرمنتظره بود..جونگکوک دستش رو روی گودی کمرش گذاشت و خواست حرفی بزنه اما با شنیدن صدای دستگیره ی در چشماش گرد شد و حرف تو دهنش موند.
صدای افتادن جسم سنگینی اونو از حالت شوک در آورد و نگاهش رو به طرف مادرش که کلید به دست بین در خشک شده بود و کیفش روی زمین افتاده بود کشوند.
تهیونگ با تعجب به اون زن غریبه نگاه کرد. اون کی بود؟!هرچند زیاد طول نکشید که صدای زمزمه مانند جونگکوک جواب سوالش رو بده.
-ما.. مامان؟!
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...