< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟗 >

335 110 17
                                    

تهیونگ نتونست چند دقیقه‌ی دیگه رو هم‌ در کنار جئون جانگکوک تحمل کنه و به بهونه‌ی دستشویی بیرون رفت!هر چند که کوک هم بلافاصله بدون اینکه توضیحی بده به دنبال ته رفت!اون این شکلی بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ نتونست چند دقیقه‌ی دیگه رو هم‌ در کنار جئون جانگکوک تحمل کنه و به بهونه‌ی دستشویی بیرون رفت!
هر چند که کوک هم بلافاصله بدون اینکه توضیحی بده به دنبال ته رفت!
اون این شکلی بود...
گاهی مغرور و بی‌پروا میشد.

وقتی بکهیون داشت کتش رو درمیاورد، چان دستمال سفید رو برداشت تا زخمش رو تمیز کنه.

- ممنون خودم میتونم.
بک وقتی این رو گفت که دستمال رو از دست چان میگرفت تا خودش کارش رو از پیش ببره؛ هر چند که چشمش نمیدید و این یول بود که دوباره به کمکش میشتافت.

- من انجام میدم.

بیون دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد و قسمتی از شونه‌ی ورزیده‌اش رو بیرون انداخت.
جای تعجب داشت که بدنش کمی برنزه اما صورت سفیدی داشت.
از خط های نامساوی درگیری های بیشمار اون هم فقط روی شونه‌اش، چانیول میتونست کمی از زندگی سختش رو تصور‌ کنه.

کارش رو آهسته به اتمام رسوند و دوباره با تشکر بک مواجه شد.

دقیقا جلوی دستشویی بود که تهیونگ، کوک رو دید.
با اینکه از دیدنش جا خورده بود اما سعی کرد توجهی بهش نکنه.

- منو یادت میاد؟
قدمی که برای رفتن بلند شده بود با سوال کوک به عقب برگشت.
تهیونگ به خوبی اون شب رو در حافظه اش جا داده بود اما اظهار آشنایی نکرد.
- نه!

یعنی کوک برای شنیدن این کلمه‌ی کوتاه این چند لحظه رو با استرس سپری کرده بود؟
با اینکه صورتش داشت پوکر میشد اما خودش رو نباخت.
- هتل پاریس؟ ما اون شب هم دیگه رو دیدیم و تو جونم رو نجات دادی!

تفاوت قدیِ چندانی نداشتند اما بدن ته بخاطر مبارزات و درگیری‌ها حجیم تر بود.
سری تکون داد و با قاطعیتِ بی‌جا گفت:
- گفتم که، من شمارو نمیشناسم. اشتباه گرفتید!

چندان دور از ذهن نبود.
اون شب تنگی نفس کوک که بیماری پر رنجش از زمان خیلی دور بود، به سراغش اومده بود و اون تار‌ میدید.
سر و صداها و هیاهوی آتش سوزی هم‌ میتونست این قضیه رو تایید کنه.

وقتی تهیونگ گیجی و دودلی رو توی چشما و حالات صورت جانگکوک دید، با خونسردی‌ از‌ کنارش رد شد.
اما شَک کوک چند ثانیه بیشتر طول نکشید، چون با عجله راه تهیونگ رو سد کرد و هیجان زده گفت:

- اگه همو نمیشناسیم مهم نیست، الان میتونیم آشنا بشیم.
دستش رو جلو برد.
- من جئون جانگکوک هستم!
به انتظار لمس شدنِ دوستانه‌ی دستش، لبخندی به لب های نه چندان بزرگش داشت.

تهیونگ با نگاهِ به یغما رفته‌اش فاصلشون رو با تنها یک قدم پر کرد و با گفتن:
- جئون جانگکوک، من علاقه ای به معرفی شدن باهات ندارم.
عملا پیشنهاد دوستیِ کوک رو رد کرد!
با تعجبی که از چشمای پسر چکه میکرد، دوباره راه افتاد و ازش دور شد.
اون قدمهای محکمی داشت.

***

هیچ کس انتظار بارونی که مثل مهمون ناخونده شروع شده بود رو نمیکشید.
ایستگاه قطار بشدت شلوغ بود و همرزمهاشون با کرایه کردن کالسکه هایی که منتظر مسافر بودند، زودتر از بقیه به سمت آکادمی‌ راه افتادند.

بکهیون و تهیونگ، چمدوناشون رو بالای سرشون گرفته بودند تا از خیسی سر و صورتشون جلوگیری کنند اما لباسهاشون باید جور این ستم رو میکشید.
از‌اونجایی که آقای جئون همه چیز رو برای پسرش مهیا کرده بود، ماشینای مشکی و محافظینی برای اومدن انتظارش رو میکشیدند.

جئون پله‌ی قطار رو بعد از چانیولی که به وسیله‌ی چتر یکی از محافظین پوشش داده میشد، پایین اومد و زیر‌چتر دوم قرار‌گرفت.
یول که خیالش از رفتش آسوده بود، چتر رو از دست محافظ که لباس رسمی‌ تنش بود گرفت و به سمت بکهیون رفت.

- مسیرمون یکیه، ما شمارو میرسونیم.
این رو در حالی گفت که داشت به خیس شدن چمدون قهوه‌ای بکهیون که بالای سرش توسط انگشتای کوتاهش نگه داشته میشد، نگاه میکرد.
بیون اهل تعارف نبود و بلافاصله قبول کرد و به همراه تهیونگ به سمت ماشین‌ راه افتادند.

تهیونگ بی‌معطلی جلو نشست و بکهیون هم در‌کنار چانیول صندلی عقب نشستند.
اما جانگکوک ماشین دیگه ای رو برای رفتن انتخاب کرد.
________________________________________

شرط پارت بعد 10 تا ووت :)
با گفتن نظراتتون بهم انرژی بدین♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now