< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟏𝟖 >

319 89 29
                                    

- باید زودتر بریم!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

- باید زودتر بریم!

این صدای یکی از سربازایی بود که تازه از کلبه بیرون اومده بود.
وقتی اون دو داخل رفتند، چانیول فرصتی رو پیدا کرد.
دست بکهیون رو گرفت و برخلاف مخالفتاش اونو با خودش کشوند.

هر چند که وسطای راه بک دستش رو عقب کشید.
همینکه چان برگشت، یقه‌اش رو گرفت و بهش نزدیک شد.

- تو داری چی کار میکنی عوضی؟
اخمی کرد.
- بک مگه ندیدی؟ ما دو نفر زورمون به اونا نمیرسه!
باید برگردیم آکادمی و به مربی هوانگ بگ...

قبل از اینکه جمله‌اش تموم شه، بک با حرص حرفش رو برید:
- تو فقط یه بچه‌ی ترسو و بزدلی! آخه تو چه میفهمی از هم پاشیدن یه خانواده یعنی چی؟
تو که داشتی کل عمرت رو خارج از کشور لذت میبردی، ما باید اینجا میبودیم و با همه چیز میجنگدیم!
اون دخترا؟
دلت براشون نمیسوزه؟
اونا دختر کسی ان همسر کسی ان!
فقط تویی که این چیزارو نمیدونی!
چون یه کثافته مفت خور بودی.

اینقدر با حرص این جمله ها رو بهش میگفت که نصف صورت چانیول تفی شده بود.
با رها کردن یقه اش به عقب هلش داد.
- تو باید برگردی اما من باید اونارو نجات بدم!

اینبار چانیول مانعش نشد.
مثل مترسکی که از مزرعه بیرون شده بود، یا گربه‌ای که زیر بارون رها شده بود به جای خالیِ بکهیون نگاه میکرد...

لذت بردن توی ژاپن؟
از هم نپاشیدن خانواده؟
مگه بیون بکهیون چقدر از زندگی چانیول خبر داشت که محکومش میکرد؟
اون هم یه بار خانوادش رو از دست داده بود...
تمام سالهایی که توی ژاپن بود غیر از جونگکوک که ماهی یبار براش نامه مینوشت، هیچ کس نبود که باهاش صحبت کنه!
وقتی مریض بود با اینکه کلی ثروت داشت اما مدتها طول میکشید تا حالش خوب بشه.

چون اون فقط یه بچه بود که مادر مرده‌اش رو میخواست...
اون سوپ هایی که خانم پارک وقتی عزیز دردونه‌اش یکم سرفه داشت براش درست میکرد...

اون خیلی چیزها نداشت!

بغضش رو پس زد و به سمت آکادمی دویید.
راه دفتر هیونجین رو پیش گرفت اما سربازی که داشت میزش رو مرتب میکرد گفت که هیونجین فردا صبح برمیگرده!

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now