< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟐𝟒 >

203 82 14
                                    

تویی که مشتاق خوندن این پارتی
آره با خود توام!
همین اول ووت بده :)

کلاغای اون حوالی، ترسیده بودن و با اینکه دیده نمیشدند اما صدای بال زدن و قار قارشون بلند شده بود!

با مکث چرخید و هیونجین رو دید که تفنگشو به سمت بالا گرفته بود!
دست دراز و عمودِ هوانگ نود درجه چرخید و اینبار بجای اینکه تیرهوایی حروم‌ کنه، قصد داشت سینه‌ی بک رو سوراخ کنه و اونو هدف گرفت.

- تو یه پارتیزانی!

بکهیون بدون ترس نیشخند زد و به دروغ گفت:
- نه من نیستم!

هنوز بغض داشت و سنگ ریزه‌های درشت زیر کفشاش که سطح نازکی داشتند، کف پاهاشو اذیت میکردن.

با حرص ادامه داد:
- اما نمیتونم مثل امثال تو سرمو بکنم زیر برف!

هیونجین انگشتشو روی ماشه فشار داد اما کامل نکشید...

- بیون بکهیون! تو فقط یه جوون بیست و خورده ای ساله ای!
تو هیچ غلطی نمیتونی با ژاپنیا بکنی!
اگه من جات بودم، بجای گرفتن انتقام دیگران، برای خودم میجنگیدم!
توی فرم آکادمی نوشته بودی پدر و مادرت مردن و یه برادر داری!
میخوای برادرت برای همیشه یتیم بشه؟

بک فریاد زد و مثل بچه‌ی خردسالی که لج میکرد، پاشو زمین کوبید.

- ولی اون الانشم یتیمه!

هوانگ فاصلشونو پر کرد و نوک اسلحه رو به سینه‌ی بیون چسبوند.
هردو با خشم و سکوت بهم خیره بودند و قطعاً صدای دو رگه‌ی هیونجین میتونست یه ملودی خشن توی هوایی باشه که داشت سردتر میشد...

- حداقلش اون الان یه خانواده داره! فکر میکنی تو و آدمایی مثل تو میتونند توی این کشور زنده بمونن؟
فکر میکنی میتونی اونارو از کشور بیرون کنی؟
بکهیون...

نوک تفنگ رو بیشتر توی سینه و لباسش فرو برد.
- یه گلوله کافیه تا برادرت از همه‌ی ادمای توی این دنیا تنها تر بشه!
میخوای بمونی یا بری...؟

پره‌های بینیِ بکهیون تکون میخورد!
از اینکه اون یه نفر باعث میشد به این دنیا وصل شه، یجورایی متنفر بود...

***

تهیونگ کلاهشو کمی پایین کشید و دود سیگار رو از راه بینی بیرون فرستاد.

با مکث و استفاده از انگشت شست و اشاره، نخ سیگار نیمه سوخته رو بین انگشتاش گرفت.

دم صبح بود و اون پشت دیوار ساختمون مخفی ای منتظر بود...

حس‌کرد کسی توی تاریکی کنارش ایستاد!

- گروه کد 910!

درست حدس زده بود!
یکی از زیردستای رهبر اصلی بود!
چهره‌اشو زیاد ندیده بود و همیشه هم توی تاریکی ملاقاتش میکرد!

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now