46

91 21 13
                                    

پالتوی خاکستری رنگ بلندی تن کرد و ساعت جیبی گرون قیمتشو توی جیب پالتوش گذاشت.
آقای جانگ چانیول رو به همراه یکی از دوستان نه چندان صمیمیش به هتل درخشان رسوند.

هرچند چانیول تلاش کرده بود تنها با سانا حرف بزنه اما اقای پارک معتقد بود، بودن یه دوست توی همچین موقعیتی کمک کننده‌است!

چانیول از اقای جانگ خواست منتظرشون نمونه اما آقای جانگ تاکید کرد که شهر اصلاً امن نیست و قبل از نیمه شب باید برگردند.

داخل هتل شد، اتاقی رزرو داشت و با گرفتن کلید راه افتادند و به همراه یونگ از پله‌ها بالا رفتند.

کلید رو توی قفل چرخوند و همینکه وارد شد، خشکش زد!

چند ثانیه طول کشید موقعیتشو درک کنه؛ یونگ در کنارش ایستاد.
با ناباوری دستشو روی دهنش گذاشت!

سانا با سر و وضع نامناسب توی آغوش مردی که بالا تنه‌اش برهنه بود، خواب بود!
یونگ تقریبا فریاد زد"
- اینجا چخبره؟
مرد چنان پتو رو گرفت و نیمخیز شد که سانا کم کم چشمای بهم فشرده‌اشو باز کرد.
سرش تیر میکشید.

مرد با ترس پرسید"
- شما کی هستین؟ چطوری اومدین داخل؟

سانا پلکاشو با تعجب بالا پایین کرد و خودشو در آغوش کسی که نمیشناخت، پیدا کرد!

چانیول سر جاش ثابت مونده بود و حتی پلک هم نمیزد!
سانا با دیدن مرد، وحشت زده خودشو عقب کشید.
تاپ سفیدی تنش بود و شونه‌هاش در معرض دید‌.

جیغی کشید و پتو رو روی تنش بالا کشید.
- تو کی هستی؟!
مرد سریع از جا بلند شد.
کت و پیراهن و کراواتشو که روی دسته‌ی مبل انداخته بود، برداشت و پا به فرار گذاشت.
یونگ با عصبانیت به دنبالش رفت.

سانا به شدت میلرزید و نمیتونست ماجرا رو درک‌ کنه!
موهای شلخته‌اشو چنگ زد و با صدای لرزونی گفت"
- من... اینجا چیکار میکنم؟

سرشو بلند کرد و با چانیول تماس چشمی برقرار کرد.
پتو رو کنار زد و از تخت پایین رفت.

سرش هنوز گیج میرفت و لنگ لنگان خودشو به چانیول رسوند.
دستاشو گرفت و با ناتوانی گفت:
- چانیول من نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده!
حرفمو باور کن!
همونجور که تو ازم خواسته بودی من ساعت 6 اینجا بودم!

اما ساعت 8 شب رو نشون میداد!
در اصل پدرش ازش خواسته بود ساعت 8 به هتل بره، پس سانا...

چشمای چانیول بازتر شدند!
انگار تونست حقیقت اتفاقی که برای سانا افتاده بود رو درک کنه!
از دست پدرش عصبانی شد و دندون قرچه‌ای کرد.

سانا وقتی واکنشی دریافت نکرد، گریه کنان سرشو به طرفین تکون داد.
- چانیول خواهش میکنم حرفمو باور کن!
من...

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now