< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟐𝟎 >

256 73 25
                                    

قبل اینکه یادت بره، ووت بده ♡

اگه این داستان رو دوست دارین به دوستانتون معرفی کنید و یادتون نره منو فالو کنید♡

فرمانده با رنگ و روی رفته و چشمایی که داشت از کاسه بیرون میافتاد، با پیراهن خونی روی زمین پخش شد...
انگار فرشته‌ی مرگ توی بهترین لحظه به سراغش اومده بود!

چانیول هم لباسش خونی شده بود با این تفاوت که هنوز به راحتی نفس میکشید.

بکهیون سعی کرد پیراهنشو درست تر بپوشه و به سختی از جا بلند شد.
- باید بریم، حتماً صدای شلیک رو شنیدن!

درست میگفت!
این صدا رو حتی تهیونگ و جونگکوک هم شنیدن.

- صدای چی بود؟
تهیونگ نگاهی به کوک مضطرب انداخت و جواب داد:
- نمیدونم!

در کلبه با شدت باز شد و سربازای ژاپنی در حالی که هوشیارانه حالت تدافعی گرفته بودن و ذره‌ ذره‌ی قدماشون رو حساب شده با اسلحه هایی که آماده‌ی شلیک بود برمیداشتند، سریع بیرون اومدند.

تهیونگ دست انداخت و سر جونگکوک رو خم کرد.
- اینجا چخبره تهیونگ؟
اینبار جواب جونگکوک رو نداد چون حتی اونم نمیدونست چه اتفاقی افتاده بود!

یکی از اونها به سمت سربازا چرخید و چیزی گفت.
خیلی زود به سمت صدای شلیک کشیده شدن و فقط یک نفر برای نگهبانی باقی موند.

تهیونگ که حواسش نبود چند دقیقه‌ای سر جونگکوک رو نزدیک صورت خودش نگه داشته بود، پرسید:
- هی پسر اونا چی گفتن؟

چشماش چرخید و روی اجزای صورت کوک ثابت موند...
از این فاصله تونست بوی عطر چینیشو رو استشمام کنه.

بالاخره دستشو برداشت و چشماشو دزدید که کوک گفت:
- از بقیه خواست باهاش برن و به اون یه نفر هم گفت که مواظب دخترا باشه!

تهیونگ پوزخندی زد.
- همینجا بمون.

هنوزم به جونگکوک به عنوان یه سربار نگاه میکرد!

با کمک گرفتن از شاخ و برگ درختا، خودشو پنهون کرد و کلبه رو دور زد.

از پشت به سرباز نزدیک شد و با یه حرکت سر و گردنشو، که بخاطر گرما عرق کرده بود، گرفت و پر قدرت چرخوند.

صدای خرد شدن استخونای ریز و درشت گردنش، مجازات ابدی اون فرد بود!
همونجا روی زمین رهاش کرد و در رو با پا هول داد و داخل شد.

دخترا بخاطر حرکت یهوییش، با ترس و وحشت توی خودشون جمع شدن و ناله‌ای سر دادند.

تهیونگ نفسی کشید و به سمت نزدیکتر دختر رفت.
دختر ازش ترسید و توی خودش جمع شد اما ته نشست و به سرعت دست و پاش رو باز کرد.

ایستاد و نگاهی به صورتای متعجبشون انداخت.
- نگران نباشید، اومدم کمکتون کنم.
همدیگه رو باز کنید!

دختری که باز شده بود، از شوک بیرون اومد و همراه تهیونگ دست به کار شد.

جونگکوک که اوضاع رو امن و امان دید، با سرعت خودشو به کلبه رسوند.

تهیونگ دست به کمر به دخترا که حالا با وحشت و امید ایستاده بودند گفت:
- اگه فرز باشید میتونید از دستشون فرار کنید!

نگاه بغض آلودی به هم انداختند و کل وجودشون پر از هیجان شد.

جونگکوک از سر راه کنار رفت و با کمک ته، دخترا رو یکی یکی بیرون بردند.

بکهیون تونسته بود قبل از اینکه سربازا برسند، هوشیاریشو بدست بیاره و خودش و چان رو از اون انبار بیرون ببره.

حواسش بود که تمام راه داشت دست سرد و یخ زده‌ی چانیول رو به همراه خودش میکشید...

حین دوییدن چندین بار چرخید و به صورت منجمد چانیول نگاه انداخت.

وقتی خسته شد، ایستاد و فرجه‌ای برای اکسیژن گرفتن به خودشون داد.
دستشو ضمیمه‌ی تنه‌ی درخت کرد و سینه‌اش رو از هوای تازه پر کرد.

رنگ پریده‌ی چانیول حتی توی سیاهی شب هم دیده میشد.
بیون قدمی جلو رفت.
- هی... تو خوبی؟

مردمک مشکی چان، روی صورت سفیدِ بک چرخید.
هرچند قبول داشت که نسبت به بدنش، صورتش رو باید گندمی خطاب میکرد!

آب دهنشو قورت داد و همونطور که چشمش به رد خون روی لباسش بود گفت:
- ما هنوز اون دخترا رو نجات ندادیم!

برخلاف حالاتش سعی داشت بازم قوی باشه...
مثل تمام روزایی که تنهایی کشیده بود اما ادای خوب بودن رو درآورده بود!
نمایش بازی کردن رو آقای پارک بهش یاد داده بود.

بکهیون لبی تر کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
- نگران نباش، احتمالاً تهیونگ تا الان اونارو نجات داده!
اینجا خطرناکه باید بریم.

چان نتونست ازش بپرسه چرا اینقدر به حدسش مطمئن بود!
اما هیچ کس بهتر از بکهیون، تهیونگ رو نمیشناخت!

با صدای فریاد ژاپنیا که از دور به گوش میرسید، غفلت نکرد و دوباره دست چان رو گرفت و شروع به دوییدن کردن.

***********

بالاخره من اومدم با پارت جدید.
فکر کنم اسمشو باید غیبت کبری بزاریم...
خب حال و احوالتون چطوره؟
کیا منتظر پارت جدید بودن؟

حس و حالتونو برام‌کامنت کنید🌱
یه جمله راجب این داستان بگو:🌱

ووت و کامنت یادتون نره.
دلمو نشکنیدددد و فالوم کنید♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now