49

269 33 18
                                    

بکهیون اصلاً نتونسته بود بخوابه، تمام شب تپش قلب همراهیش کرده بود...
نمیتونست حس متقابلی که چانیول ازش حرف زده بود رو انکار کنه!

چان از پشت بغلش کرده بود و خواب بود.
بالاتنشون برهنه بود و گرمای پوست همو حس میکردند‌.

تلاش کرد بدون اینکه چان بیدار بشه تکون بخوره اما چانیول از خواب بیدار شد!
لبخند پهنی به صورت بکهیون زد.
- صبح بخیر.
این چه واکنش جهنمی‌ای بود که داشت؟
اون لبخند چرا باید با قلب بک بازی میکرد؟!

توی همون حالت به چشمای هم خیره بودن که صدایی شنیده شد و قبل از اینکه بتونند موقعیتشونو شناسایی کنند، در با شدت باز شد و صدای نگرانی گفت"
- یه اتفاقی افتاده...

تهیونگ با دیدنشون توی اون وضعیت درحالی که دستگیره رو گرفته بود، خشکش زد و لباش که برای حرف زدن از هم فاصله گرفته بودن، توی همون حالت موند!

بکهیون و چانیول با شتاب از هم فاصله گرفتن و رسما از روی تخت پایین پریدند!
بکهیون به سمت کمد رفت و تیشرتی رو پوشید.

چانیول که پیراهنشو طبقه‌ی پایین جاگذاشته بود، کنار پنجره ایستاد و دستاشو ضربدری روی سینه‌اش گذاشت.

حداقلشون این بود که شلوارشونو پا کرده بودن!
بکهیون تا بنا گوش سرخ شده بود و تهیونگ به کل اتفاق مهمی رو که افتاده بود، فراموش کرده بود!

تهیونگ آب دهنشو قورت داد و اشاره‌ای به بیرون کرد.
- من... پایین منتظر میمونم!
در رو هم پشت سرش بست!

بکهیون که از دست خودش عصبانی شده بود، نفس پر حرصشو بیرون فرستاد که چان بهش نزدیک شد و اشاره‌ای به کمدش کرد.
- میتونم یکی از لباساتو قرض بگیرم؟

بکهیون حتی از دست چان هم عصبانی بود، سر خشک و خالی‌ای تکون داد.
چان یکی از لباساشو برداشت و پوشید.
*
تهیونگ که مضطرب بود، با اومدن چان و بک بیشتر از قبل دستپاچه شد!
توی اشپزخونه‌ی کافی‌شاپ پشت کانتر ایستاده بود.

برای اینکه چیزی گفته باشه، گفت"
-میخوام یه قهوه درست کنم! کسی میخوره؟!
دست به کار شد که چانیول پشت کانتر نشست.
- من میخورم.
بکهیون با اخم نگاش کرد که چانیول دستشو گرفت و به خودش نزدیکش کرد!
این درحالی بود که تهیونگ برای جواب دادن به سمتشون چرخیده بود!

بکهیون سریع دستشو عقب کشید و
هر سه با حالت معذبی بهم نگاه کردند.

تهیونگ سعی کرد اوضاع رو درست کنه.
به کانتر نزدیک شد و دستاشو روش گذاشت.
لبی تر کرد و به موضوع مهمتری پرداخت.
- بکهیون من باید راجب دیشب چیزی بهت بگم!

بکهیون که هنوز عذر مناسبی برای نبودنش نخواسته بود، جوری که آماده‌ی سرزنش بود سر تکون داد.
- چانیول میشه مارو تنها بذاری؟!

تهیونگ به چانیول نگاه کرد، پنهون کردن همچین موضوعی از اونم درست نبود!

تهیونگ سری به طرفین تکون داد.
- نه! بهتره که اونم اینجا باشه!
حالا هردو منتظر به لبای تهیونگ چشم دوخته بودند.
- دیشب یه ابلاغیه صادر شد!

بکهیون اخم کرد.
- چه ابلاغیه؟!
تهیونگ برای گفتن دودل بود، شایدم عصبانی!

نگاهی بین دو پسر چرخوند و جدی گفت"
- افراد گروه کد 910‌...
پسر ژنرال جئون رو...دزدیدند!

بکهیون با بهت نگاش میکرد و چان بلافاصله از جا بلند شد.
- چی؟! جونگکوک رو دزدیدن؟ منظورت چیه؟

تهیونگ سرشو پایین انداخت و بعد بلند کرد.
- من توی عملیات ناحیه‌ی دیگه‌ای بودم!
افرادمون ابلاغیه رو دریافت کردند!

چانیول نگران بنظر میرسید!
همیشه فکر میکرد جونگکوک دوستی نبود که خودش انتخاب کرده بود، اما پریشون حالیش حتی بیشتر از تهیونگ بود!

چان آب دهنشو قورت داد و صدای لرزونش کمی بالا رفت.
- تهیونگ چی داری میگی؟! جونگکوک...
جونگکوک پسر ژنراله!
اونا کل شهر رو زیر و رو میکنند!
بعدشم...

اخمی بین ابروهاش ظاهر شد و دستشو تکون داد.
- شما چرا اونو دزدیدین؟
میخواین بهش صدمه بزنید؟!

چشماش به یکدفعه گرد شد و عصبانی داد زد"
- میخواین اونو بکشین؟!
بکهیون صداشو بالا برد:
- چانیول تمومش کن!
لحظه ای بهم خیره شدند، ترسی توی چشمای چانیول دیده میشد و قفسه‌ی سینه‌اش تکون میخورد!

بکهیون نگاهی به صورتش انداخت.
- فکر کنم دیگه باید بری!
چانیول با لجبازی سر تکون داد.
- نه! من باید جونگکوک رو ببینم! شما باید اونو برگردونید!

بکهیون از خشم نفس نفس میزد، آب دهنشو برای آرومتر شدن قورت داد و اشاره‌ای به در کرد.
- چانیول از اینجا برو!

اما وقتی نگاه مصمم چانیول رو دید، لبی تر کرد.
- اگه الان از اینجا نری، دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم!
برو چانیول!
به عمارت پارک برگرد! به جایی که بهش تعلق داری...
راجب جونگکوک هم بهت یه جواب میدم!
ولی الان برو!
ازت خواهش میکنم!

التماسِ توی لحنش باعث شد چانیول از موندن صرف نظر کنه!
کتشو که کنار یکی از میزها افتاده بود برداشت و از کافی‌شاپ بیرون رفت.

بکهیون به سمت تهیونگ چرخید.
- هیونگ، چه اتفاقی افتاده؟ جونگکوک الان کجاست؟!

تهیونگ با صدای نگرانی گفت:
- جونگکوک رو... به من سپردن!

ووت و نظر یادتون نره.
حمایت کنید پارت بعدی اپلود میشه ها ♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now