𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 3𝒌 𝒓𝒆𝒂𝒅𝒔

260 83 23
                                    

خیلی خیلی ممنونم که به سه کا رسوندینش:)
بیاید قوی تر بریم جلو♡

چند نفر از کلبه بیرون اومده بودند.
تهیونگ اسلحه‌اش رو تنظیم کرد و اونارو هدف کرد.
داشتند توی تاریکی جنگل فرو میرفتند.

چان از جا بلند شد.
- من میرم دنبالشون. شاید کسای دیگه هم اونجا باشن.
- چان اینو بگیر راحتتره.

جونگکوک اینو گفت و تپانچه‌ای که دزدیده بود رو به دست چان داد و در عوض کلاشینکف رو ازش گرفت.
چان سری تکون داد.
- زود برمیگردم‌.

پا تند کرد و در حالی که سعی میکرد فاصله اش رو حفظ کنه و جونشو به باد نده، پشت سر اونا راه افتاده بود.

چکمه‌هاش هر لحظه بیشتر توی گِل و لای فرو میرفت اما حواسش بود که لیز نخوره.

هردو سرباز وقتی به دل جنگل رسیدند، علفا رو کنار زدند و دریچه ای که اونجا بود و باز کردند و داخل رفتند.
انگار بالاخره چان به این انبار برنج رسیده بود.

محافظه کار بود و منتظر ایستاد.
بعد چند دقیقه هردو سرباز بیرون اومدند و به مقصد کلبه برگشتند.
انگار اومده بودند به رهبرشون خبر بدن که تا یه ساعت دیگه باید از مرز رد بشند چون رئیسشون دستور داده بود تا طلوع خورشید، باید اون دخترا به چین فرستاده میشدند.

بکهیون هوشیار نبود!
ضربه‌های ممتدد به سرش باعث شده بود بدنش سست بشه و نتونه از جا بلند شه.

فرمانده با عصبانیت بالای سرش ایستاد و لگدی به پاش کوبید.
- هی بچه خوشکل، باید یه درس حسابی بهت بدم.

اینارو با زبون ژاپنی میگفت.
پارچه‌ی چرکیِ بزرگی از لای کیسه‌های برنج درآورد.

انگار جاشو از قبل میدونست.
اون پارچه رو روی زمین پهن کرد و تن بی جون مانند بک رو روش قرار داد.

بکهیون نمیتونست ببینه که اون داشت دکمه‌های پیراهن خودشو یکی یکی باز میکرد!

کمربندشو شل کرد و روی جسم سخت بکهیون چمباته زد.

انگشتای شهوت رانشو روی دکمه‌های لباس نظامیِ بکهیون سوق داد.

بکهیون کم کم داشت هوشیاریشو بدست میاورد.
دستی به پیشونیش کشید و تمرکز کرد تا متوجه‌ی اطرافش بشه اما اصلا تصور نمیکرد، پیراهنش باز و شکم لختش جلوی مردی که داشت با هوس نگاه میکرد، باشه!

فرمانده لبشو تر کرد و انگشتشو وسط سینه‌اش کشید.
- میدونستم، تو خیلی سفیدی.

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now