< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟒𝟐 >

156 43 11
                                    

حدود نیم ساعت بعد، بکهیون لباس سنتی ژاپنیِ چانیول رو به تن داشت که کمی براش گشاد و بلند بود و حتی درست کمربندشو نبسته بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


حدود نیم ساعت بعد، بکهیون لباس سنتی ژاپنیِ چانیول رو به تن داشت که کمی براش گشاد و بلند بود و حتی درست کمربندشو نبسته بود.

چانیول هم پیراهن هم شکل بکهیون تن کرده بود و مشغول درست کردن قهوه‌ای توی اشپزخونه بود.

عمارت فراتر از انتظار بیون نبود!
دقیقاً مکانی بود که در خور پسر فرمانده بود!
با این تفاوت بود که عمارت کوک کاملاً مدرن بود اما خونه‌ی چانیول معماری سنتیشو حفظ کرده بود‌.

درهای کشویی که بجای دیوار نقش ایفا میکرد و پذیرایی بزرگی که با صندلی‌های سلطنتی پر شده بود و از یک طرف به بالکن ختم میشد و از طرف دیگه به پله‌های چوبی که به همکف میرسید.

بکهیون روی صندلی نشست و دستاشو جمع کرد.

چیز زیادی برای دیدن نبود!
حتی قاب عکسی هم از لحظات خوش یا تلخ چانیول روی دیوار نبود!

- شکر بریزم؟
بکهیون دستی پشت گردنش کشید و متوجه شد که مدت زیادی رو به اطراف خیره بود.

- خب، ممنون میشم.

توی سینی چوبی، دو لیوان قهوه‌ی ژاپنی گذاشت و به سمت بیون رفت.
سینی رو روی میز شیشه‌ای گذاشت و رو به روی بکهیون روی یکی از صندلی‌های دو نفره نشست.
فاصله‌ای بینشون بود.

بکهیون لبخند بچگانه ای زد.
- تو اینجا... زندگی میکردی؟

سوال مزخرفی برای باز کردن بحث بود.
چان لیوانشو برداشت و اهومی گفت.
بک برای اینکه موضوع رو ادامه بده، سری تکون داد.
- زمان دانشجوییت اینجا سخت نبود؟
- من توی خوابگاه بودم! اینجا فقط برای آخر هفته‌ها بود!

انگار بکهیون خیالش راحت شده بود که آهان بیصدایی گفت و یکهو لبخند زد.
- خوشحالم که تمام جوونیت رو اینجا تنها نبودی!

چانیول به چشماش خیره شد.
لیوانشو توی نعلبکی‌ای که دستش بود گذاشت و اشاره‌ای کرد.
- تا سرد نشده بخور!

بک دست سمت لیوانش برد و با هیجان گفت:
- عمارت جونگکوک خیلی بزرگه! دیگه داشتم توش گم میشدم!
اما اینجا رو دوست دارم.

چانیول با سردی جواب داد:
- ولی تو از این کشور و آدماش متنفری!
بکهیون محتویات توی دهنشو قورت داد؛ سرشو بالا آورد.
با مکث گفت"
- این یه تیکه بود؟
چانیول نفسی کشید و با نتیجه‌ای که با چند ساعت فکر کردن بهش رسیده بود، گفت:
- بیا از آکادمی نظامی بیایم بیرون و همینجا بمونیم!
بک نعلبکی و لیوانشو پایین گذاشت.

اخم ریز اما متعجبی کرد.
- منظورت رو متوجه نمیشم!
- اینجا بمونیم! دور از جنگ و خون! اینجا با امپراطوری کره فرق داره، تو میتونی آزادانه زندگی کنی!
ولی اونجا...
اونجا بوی خون میده ازش متنفرم!

سریع از جا بلند شد و کنار بکهیون نشست.
آب دهنشو قورت داد و با استرس گفت:
- من همه چیو برات اماده میکنم! تهیونگم میتونه اینجا باشه.
باهم زندگی میکنیم.
دیگه هیچوقت به اونجا برنمیگردیم!

بکهیون که تمام مدت با شوک نگاش میکرد؛ با اتمام حرفای چان یکدفعه نیشخند زد!
آب دهنشو برای تازه تر شدن گلوش قورت داد و عصبی پرسید"
- تو فکر میکنی به همین راحتیاست؟!
فکر میکنی دنیای ما به اندازه‌ی دنیا تو میتونه بزرگ و طلایی باشه؟!

چانیول سری به طرفین تکون داد.
- برام مهم نیست دنیا کوچیکه یا بزرگ! چه فرقی داره یه وجب جا باشه یا یه قصر؟!
تا وقتی کسایی که دوستشون داری نباشن، زندگی چه ارزشی میتونه داشته باشه؟!

بکهیون لبخند غمگینی زد.
- حق با توئه!
بعد با نفرت به چان خیره شد و صداشو بالا برد"
- پس وقتی که داشتن پدرمو جلوی چشمام اعدام میکردن، اون موقع باید زندگی برام تموم میشد!
وقتی بینگ هیون رو به بردگی گرفتن و مادرمو از دست دادم، زندگیم باید تموم میشد!
پس چرا نشد چانیول؟!

خشمگین از جا بلند شد که چان هم ایستاد.
فریاد زد"
- وقتی ما بدبخت بیچاره‌ها تکه نونی برای خوردن نداشتیم، تنها دو راه جلوی پاهامون بود!
یا مرگ، یا مرگ!
یا باید با رژیم ژاپنی‌ها میمردیم، یا باید برای آزادی کشور میجنگیدیم اونم درحالی که جونمون رو توی دستامون داشتیم!
تو بگو چانیول!
من حتی نتونستم از برادر کوچیکم محافظت کنم!
تو میتونی؟!

چانیول نفسی کشید و سری تکون داد.
- اینکارو میکنم! بینگ هیون رو از بردگی نجات میدم!

بکهیون پوزخند زد و دست به کمر شد که چان جدی شد.
- یادت رفته پدر من کیه؟! بینگ هیون رو آزاد میکنم اما در عوض باید بهم قول بدی که از پارتیزان بودن دست میکشی!
در ازای این، برادرتو بدست میاری!

بکهیون کاملاً شوکه شده بود!
قفسه‌ی سینه‌اش همراه با تنفسش بالا و پایین میشد؛
فکرشم نمیکرد یه روز چانیول براش امر و نهی کنه!

آزادی بینگ هیون در ازای دست کشیدن از آزادی کشور!

برای بکهیونی که دنیا همیشه شب بود، امیدواری مثل جام زهر بود!
نفس حرصی‌ای کشید و یکدفعه یقه‌ی چانیول رو دو دستی گرفت و به سمت خودش خم کرد.

- عوضی! چرا میخوای با احساساتم بازی کنی؟!
تو اصلاً فکر کردی داری چی میگی؟!

سیبک گلوی چانیول بالا و پایین میشد و خیره‌ی لبای بکهیون بود.

از جمله‌ای که توی ذهنش نقش بسته بود، چهار ستون بدنش به رعشه افتاد.
- من دوستت دارم بکهیون...

_________________________________________

من این دفعه واقعا زود اومدم :>>>

حمایت بشه پارت بعدی رو زود مینویسم آپش میکنم ♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now