< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟏𝟗 >

296 91 46
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


کسی که داشت از مرز بهشون نزدیک میشد، بخاطر قد کوتاه و هیکل نحیفش تا رسیدنش دیده نشد.
نفس نفس میزد و اسلحه‌ای گنده تر از کل وجودش دور شونه هاش انداخته بود.

- باید برگردید، مامورا هوشیار شدند!

اینو به ژاپنی اما لحجه‌ی غلیظ چینی گفت!

سرباز فحش رکیکی به بکهیونِ منقلبِ روی زمین داد و اشاره کرد تا به پناهگاه برگردند.

- با این بچه کونی چیکار کنیم؟

مافوق نگاه بدی به بک انداخت.
- ببرش جای همیشگی!

دقیقاً منظورش انباریِ زیر زمینی ای بود که توی دل زمین پنهونش کرده بودند و برنج های سفید دزدیده شده رو اونجا نگه میداشتند.

بکهیون که تازه بهوش اومده بود تکون آرومی خورد و با چشمهای نیمه بسته هوشیارانه اطرافش رو نگاه کرد.

کیسه های تلمبار شده‌ی برنج که خود مردم از خوردنشون محروم بودند...
این برنج ها غذای گرون قیمت سیاست مدارای ژاپنی بود!

و مردم؟
اونا باید نون خشک یا سیب زمینی شیرین میخوردند و با کیمچی خودشون رو سیر میکردند.
هر کسی که کاهو و کلم داشت جزو آدمایی بود که شب گرسنه سرشو روی بالشت نمیذاشت...

چند سرباز بالای سرش بودند و بازم داشتند سیگار میکشیدند.
تفنگا رو به کیسه ها تکیه داده بودند و از بشکه های خالی به جای صندلی استفاده میکردند.

بوی نم دیوارا با بوی برنج نپخنه آمیخته شده بود و دماغ بک رو اذیت میکرد و یادآور روزای سخت ترش بود.
آخرین بار که این بو رو استشمام کرده بود، وقتی بود که مادرش با ترس و لرز اونو از بقال خریده بود!

یادشه اون شب غم وحشتناکی روی قلبش سنگینی میکرد.
بخاری از کاسه‌ی برنج سفیدش بلند میشد و تنها چیزی که در کنارش میتونستند داشته باشند، کیمچی‌ای بود که ماه پیش به همراه پدرش درست کرده بودند.

پشت میز، روی زمین، روبه روی مادرش که با چشمای نیمه اشکی نگاش میکرد نشسته بود.

فقط یه مشت برنج بود!
اون یه مشت به کاسه‌ای تبدیل شده بود که جلوی بکهیون خودنمایی میکرد.

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now