< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟏𝟒 >

339 93 20
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


لیوانش رو دایره وار تکون داد تا حبه‌های نیمه آب شده‌‌ی یخ با محتویات مشروب حل بشه.
صندلی کنار دستش کشیده شد و مطمئن بود که یکی از افراد گروه رو ملاقات کرده.
پاکت کِرم رنگی روی میز بار، درست کنار شمع های معطر قرار گرفت.
- ماموریت جدید.

تهیونگ لیوان رو پایین گذاشت و پاکت رو گرفت و به آرومی باز کرد.
اون قسمت روشنتر از بقیه‌ی فضای سالنِ خلوت بود و انگار موسیقی پس زمینه‌ که به وسیله‌ی گرامافون به گوش میرسید، ریتم خیلی آرومی داشت و اذیتش نمیکرد.
اون از موسیقی بیزار بود...

با دیدن عکسهای سیاه سفید و قهوه ای جونگکوک لحظه‌ای درنگ کرد.
توی یکی از اونها کت و شلوار تنش بود و کنار پیانویی نشسته بود.

تعجبش با صدای فرد کناریش، خود به خود پنهون شد.
- خبر رسیده که پسر جئون هم به آکادمی نظامی میاد.
دسامبر قراره عده ای از برده های جنسی رو به چین بفرستند اما هر چقدر گشتیم نتونستیم مکان رو پیدا کنیم.
حتماً پسر از کارهای کثیف پدرش خبر داره.

تهیونگ عکسا رو روی میز گذاشت و دوباره لیوانش رو گرفت.
- و من باید باهاش چیکار کنم؟
این رو گفت و لیوان بین لباش قرار گرفت.
مرد که حدودا 35 سال داشت و رد چاقویی از بالای ابرو تا پایین پلکش بود، نگاهی به اطراف انداخت.
- باید باهاش ارتباط برقرار کنی، از زیر زبونش حرف بکش.
اگه هم‌ نتونستی‌...
تهیونگ کامل به سمتش چرخید تا ادامه‌ی حرفی که انتظار نداشت رو بشنوه.

- اگه هم نتونستی اونو گروگان بگیر. فکر کنم جئون برای تنها پسر باقی مونده‌اش این کار رو بکنه.
- تنها پسر؟
انگار کیم هم حالا راجب زندگی کوک کنجکاو شده بود!
- آره. پسر بزرگش رو توی جنبش هشت سال پیش از دست داده!
از جا بلند شد و رو به مافوقش به حرف اومد:
- امیدوارم موفق باشید.
با رفتنش تهیونگی که برای اولین بار سردرگم شده بود، کمی آشفته شد.

وقتی به صورت پوکر و بی احساسش نگاه میکردی چیزی نمیفهمیدی اما درونش پر از چراهای بی خود بود!
قطعه‌ای که حالا داشت از طریق گرامافون پخش میشد، قطعه‌ی مورد علاقه‌ی پدرش بود!

صدای پیانویی که به آرومی توسط انگشتها لمس میشد، داشت خاطره‌های دور رو برای تهیونگ زنده میکرد...
کنار پدرش نشسته بود و اون با حوصله انگشتهای پسرش رو روی کلیدهای درست قرار میداد.
- بابا‌، تو واقعاً قلب مامان رو با این آهنگ بردی؟
خندید.
- معلومه، اون زمان مادرت خاطرخواه زیاد داشت اما من یه روز توی کلابی که مادرت همیشه با دوستاش میرفت، با شجاعت عشقم رو مقابل همه‌ی مردایی که میخواستند یجوری دلش رو ببرند ابراز کردم و اینطوری اون عاشق من شد!
صدای مادرش از پشت سر اومد.
- و درست توی همون شب یه دست و یه پاش توسط همون مردا شکسته شد!

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now