< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟑𝟕 >

169 43 4
                                    

بکهیون سراسیمه از جاش بلند شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بکهیون سراسیمه از جاش بلند شد.
- امشب محموله رو میدزدیم!
***
شینا کلاهشو از روی سرش برداشت و توی فضای نیمه تاریک اتاقک به مردمک های سفید خیره شد.
رو به بقیه افراد گروه گفت :
- همتون اینجایین؟!

اما جوابی که گرفت، خشم بود!
خشم افرادی که برای وطنشون عصبانی بودند.
این تنها جواب درست اون سوال بود!

بکهیون پشت میز چوبی ایستاده بود، چراغ کم سویی اتاقک زیرزمینی رو روشن نگه داشته بود.
تهیونگ مثل همیشه پشت سرش ایستاده بود.
درست مثل سایه‌ی یه درخت، که هیچوقت ترکش نمیکرد...

بک مثل دفعه‌های قبلی، شروع به گفتن کلیشه ترین جملات زندگیش کرد "

- امشب وارد کشتی میشیم! شاید برگشتی وجود نداشته باشه...
شاید این آخرین باری باشه که دور همیم برادرا!
اما اگه نورخورشید فردا رو دیدیم، بیاید توی یه روز آفتابی باهم نوشیدنی بخوریم!

تعداد کمی همراهشون وارد کشتی میشدن و بقیه باید اسکله رو ساپورت میکردند.

اینبار به عنوان خدمه‌ی کشتی ظاهر شده بودند!
صدای سوت کشتی تفریحی مهمونای ژاپنی به مقصد ژاپن، به راه افتاد !

برعکس طبقه‌ی زیرین کشتی، در طول راه همه جا نورانی بود!
فشفشه های خوشحال توی دست بچه ها‌، آتیش بازی و سرور خنده‌ی افرادی که به زمستون جدید خوشامد میگفتند!
تهیونگ طی راه توی ماشین، به اون صورتهای خوشحال نگاه میکرد.
هیچ چیز سر جاش نبود.

چوسان به دست افراد خوبی نیافتاده بود!

اما طبقه‌ی زیرین کشتی تقریبا تاریک بود!
کنار خدمه های دیگه نشسته بودند.
بوی نم می اومد،
بوی ماهی گندیده!
شایدم بوی حال بهم زن دریا!
تهیونگ زود دریا زده میشد.
اینو وقتی که به چین فرار میکرد فهمیده بود!

تکیه اشو به کیسه ای داده بود و کاهی بین لبش بود که صدای جیر جیر پله های چوبی رو شنیدند.

دستاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود و به همراه حرکتای ریزی که جریان آب به بدنه‌ی کشتی وارد میکرد، تکون میخورد.

مرد چاق و چله‌ی ژاپنی با لباس رسمی بود.
سبیل کوچیکی بالای لبش داشت!
درست مثل یه مربع کوچولو بالای هلال لبش!
غبغب بزرگ و صورت تپل.

با لحجه‌ی غلیظ به کره ای گفت :
- از سرویس دهی به مهمونا شروع کنید! زود باشید!
مراقب رفتارتون باشید.
اگه والا مقامی رو ناراحت کنید خوراک کوسه ها میشید!

خدمه ها لباسهای شبیه بهم تنشون بود!
پیراهن کدر سفید با شلوار و ساسبند های قهوه ای و
کلاه های خاکستری هامبورگ!

اما افراد گروه کد 910، تفاوتی رو با بقیه داشتند!
اونا دستمال های مشکی رنگی رو دور گردنش بسته بودن تا در صورت نیاز، صورتشونو بپشونند و میون جمعیت، به راحتی همو پیدا کنند!

خدمه ها توی صف مرتب از پله ها بالا میرفتند و سه نفر از گروه کد 910 هم همراهشون بودند.
در اخر چند نفر باقی مونده بودن که مرد ژاپنی گفت :
- محموله توی اتاق 3 گذاشته شده! یه نفر باید مسئولیتشو به عهده بگیره و مراقبش باشه!

بکیهون قدمی جلو رفت.
- من اینکار رو میکنم!
مرد نگاه پر‌ ابهامی بهش انداخت.
چشای تنگشو ریز کرد و جلو رفت تا توی نور چراغ نفتی، صورتشو واضح تر ببینه.

جوری با دقت به اجزای صورت بیون نگاه میکرد، انگار که میخواست بعدا نقاشیشو بکشه !

با همون طرز نگاه جواب داد :
- اولین باره میبینمت!
تازه واردی؟
تهیونگ برای اینکه حواسشو پرت کنه، قدمی جلو رفت.

- نه ! من انجامش میدم! میخوام امتیازش برای خودم باشه!
نگاهی با بکهیون رد و بدل کردن!
فکرشون یکی بود!
انگار میتونستند صدای مغز همو بشنوند!

بک به سمتش تیز شد.
- من اول پیش قدم شدم!
فاصلشونو توی نور کمسوی چراغ کم‌ کردند!

چیزی که میخواستن اتفاق افتاد!
مرد چاق حاضر نبود دعوایی بین‌کارکنانش صورت بگیره!

سریع دستاشو بالا آورد.
- خیله خب ، خیله خب!
اشاره ای به بیون کرد.
- تو باید بری دنبال محموله !

بعد نگاهی به ته انداخت.
- توام دنبالم بیا، یکار دیگه برات دارم!
تهیونگ پشت سر مرد راه افتاد و وارد عرشه‌ی کشتی شد.

مهمونایی که سبیلای مربعی کوچیک بالای لبشون بود ، ژاپنی بودند و بقیه اشون هم طبق اب و هوای چوسان صورتشونو اصلاح کرده بودند.

چوسانی های وطن فروشِ زیر دست امپراطوری هم دیده میشد.

تونست اقای پارک رو توی اون جمعیت بشناسه.
همینطور چند نفر از ژنرالای پایین رتبه و فرمانده‌های اول و دوم رو !

_________________________________________

ببینید کی اینجاست!!!!
منن!!!
ووت و کامنت به راهه یا برم؟ :)))
یادتون نره نظر دادن باعث میشه نویسنده انرژی بیشتری برای نوشتن بگیره ♡
پارت بعدی تقریبا امادست پس همکاری کنید ♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now