جونگکوک که عادتی به این غذاهای ساده نداشت، صبحونه رو نخورد و انگار که خیال اعتصاب غذایی داشت!
سوت شروع ورزش صبحگاهیِ هیونجین به صدا در اومد.
بیست دور، دور محوطهی حیاط که بقول تهیونگ به بزرگی محله اشون بود!
شاید هم فکر میکردند این مربی روز اولی بفکر زهر چشم گرفتن بود اما متاسفانه این روشایی بود که اون رو خاص میکرد!چانیول قدماش رو با بکهیون هماهنگ کرد و سعی میکرد در حین دوییدن نگاش نکنه،
هر چند که زیاد هم موفق نبود!
یادش رفته بود گرهی بند کفشاش رو سفت کنه، شاید هم به این نوع کفش که همراه با لباسها بهش داده بودند براش خوشایند نبود که روی زمین کله پا شد!صدای سوتِ هیونجین دوباره در اومد:
- شما میخواید عضو ارتش باشید؟ سریعتر انجامش بدین، سریعتر.بِک کنار یول ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد، روی زانوهاش خم شد.
- تو، خوبی؟
چان که داشت گرد و خاک رو از روی شلوارش میتکوند، سری تکون داد.
دست حمایتگرانه ی بکهیون به سمتش دراز شد.
قفسه ی سینه اش بخاطر بالا رفتن آدرنالین بالا و پایین میشد اما نتونست لبخندش رو پنهون کنه و به کمک بکهیون بلند شد.تمرین دوم بلند کردن کُندههای بزرگِ درخت بود!
چشمهای جونگکوک تا حد امکان گشاد شده بود و هنوز داشت بخاطر دوییدن مزخرفی که برای اولین بار توی عمرش تجربه کرده بود شر شر عرق میریخت!
آب دهنش رو قورت داد.
- نابود شدم!تهیونگ با اینکه ازش فاصله داشت، صداش رو شنید و ناخودآگاه نیشخند زد.
انگار دیدن اذیت شدن این بچه پولدار براش مزه داشت.سربازا یکی پس از دیگری تنه های درشت و سنگین رو روی شونه می انداختند و برای دور بعدی راه میافتند.
شانس بکهیون، بزرگترین کندهی حاضر در جمع بود!سعی کرد بلندش کنه اما کف دستاش بخاطر پوست زبر درخت کمی خراشیده شد.
کوتاه نیومد و میخواست به تلاشش ادامه بده که چان به آرومی اون رو پس زد.
- من برش میدارم.شاید میخواست قهرمان بازی دربیاره اما کمرش داشت زیر این حجم از سنگینی له میشد!
بکهیون که حالا کندهی نسبت بهتری برداشته بود، در حالی که داشت با یول از موانع و سنگلاخ هایی که مربی براشون چیده بود رد میشد، نگاهی به صورت قرمزش انداخت.- تو مجبور نیستی اونو حمل کنی.
چانیول خودش رو قوی نشون داد.
- نه اشکالی نداره!
زبونش یه چیز میگفت اما صورت درهم و صدای گرفتهاش یک چیز دیگه!کوک تقریبا سه بار با کنده زمین خورد و هر سه بار صدای فریاد هوانگ هیونجین در اومد.
- هی مگه نون نخوردی؟
از این فرصت برای سرزنش کردن بقیه هم استفاده کرد.
- قرار نیست اینجا با بوی پول از خواب بیدار شید!
من همچین سربازای تنبلی نمیخوام.
تنای لشتون رو تکون بدید!
و سوت های بیشماری که به پاهای بقیه سرعت میداد!توی راند آخر، تقریبا خیلیا روی زمین افتاده بودند و دو نفر از اونها بک و کوک بودند.
اما متاسفانه هوانگ قرار نبود بهشون استراحت بده!
شاید هم داشتند سخت ترین روز زندگیشون رو تجربه میکردند!جونگکوک روی تخت نشست و پیراهنش رو کمی بالا داد تا بتونه زخم و تاول های غیر منتظره رو روی پوست تنش ببینه، انگشتهای دستاش که اصلاً قابل تعریف نبود.
با انگشت اشاره روی زخمی رو آروم لمس کرد اما صدای نالهاش بلافاصله در اومد.
از کردهی خود پشیمون بود که تهیونگ از دستشویی بیرون اومد.
حولهای دور گردنش بود و از تارهای سیاهش آب میچکید.
این مثل همون آبی بود که چانیول اصلاً و ابداً نمیتونست باهاش حموم کنه!آروم به سمت کمد رفت و به دنبال لباسهای تمیزش گشت.
رکابیِ سفیدی پوشید و مشغول خشک کردن موهاش شد که حالات کوک توجهش رو جلب کرد.میتونست از پیراهن بالا رفته و فوت های پی در پی ای که به قسمتهای سرخ رنگ میشد، متوجهی درد این پسر بشه.
- به تو ربطی نداره! سرت تو کار خودت باشه! دخالت نکن!
این سه جمله اصل زندگیش بودند و قطعاً بهش هم پایبند بود.
روی تخت دراز کشید و آرنجش رو ضمیمهی پلکاش کرد.
بدنش خسته بود اما دردی رو حس نمیکرد.
ناله های ریز همسایهاش روی اعصابش بود!توی یه حرکت آنی بلند شد و به سمت کولهاش رفت.
پمادی که شینا بهش داده بود، هنوز اونجا بود.
اون رو برداشت و روی تخت، کنار کوک که متعجب نگاش میکرد انداخت.
- این چیه؟
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و سعی کرد نگاش نکنه.
- روی زخمات بمال، تا فردا صبح بهتر میشی.
با گیجی پماد رو گرفت و به بینیش نزدیک کرد؛ نه اینکه اون از این چیزهای ارزون قیمت استفاده نمیکرد، اون فقط تا به حال یه پماد برای زخم ندیده بود!هر چند که تهیونگی که اینو نمیدونست، چشم غره ای بهش رفت.
- اگه نمیخوای بهم پسش بده!
خم شد تا اون رو از دستش بگیره اما کوک با یه حرکت پنهونش کرد و معترض گفت:
- منظورم این نبود!
وقتی ته صاف ایستاد، با مظلومیت ادامه داد:
- من فقط تا حالا همچین چیزی ندیدم._________________________________________
مرسی که تا اینجا خوندینش،
شرط پارت بعد 15 ووت هستش**
لطفا نفری یه کامنت هم برام بزارید و نظرتون رو بهم بگید.
تا انرژی بیشتری برای ادامه داشته باشم ؛)
YOU ARE READING
𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭
Fanfiction" بلیط یک طرفه " زمانی که امپراطوریِ کره مستعمرهی ژاپن بود، سربازان ژاپنی با بی رحمی شهروندان کره ای رو به بیگاری میگرفتند و زنان رو تبدیل به بردههای جنسی میکردند. کشور دیگه وطن سابق نبود اما چی میشه اگه بیون بکهیون، رهبر گروه کد 910 گروهی از جوون...