44

137 29 12
                                    

توی جاهاشون مستقر شدند.
هاروکی کنار چانیول که رو به روی بکهیون نشسته بود، نشست.
زمزمه‌ای کرد:
- هی پسر، چرا نگفته بودی با کیا در ارتباطی؟ از اونجایی که پسر ژنرال توی امپراطوری کره بود، بعید نبود که همو بشناسید!

بکهیون از حرفاش سر درنیاورد.
سرشو پایین انداخت و مشغول خوردن شد.
نگاهی به اطراف انداخت و دو دختر رو دید که بهش زل زده بودند و باهم پچ پچ میکردند.
گمان کرد که باید پشت سرش حرف بزنند.

هاروکی که نمیتونست جو رو ساکت ببینه، جونگکوک رو مخاطب قرار داد"
- واقعاً تعجب کردم که شمارو با چوسانیا میبینم!

کوک و چانیول لحظه‌ای خشکشون زد و این تعجب برای تهیونگ و بکهیون هم آشکار بود.

چانیول دندوناشو بهم فشار داد که هاروکی خنده‌ای کرد.
- البته قصدم توهین نیست! فقط کنجکاو شدم بدونم شماها چطور باهم دوست شدین!

کوک نگاهی بین پسرا چرخوند.
- توی آکادمی نظامی همو دیدیم!
هاروکی و دوستاش عمیقاً سر تکون دادند.

ایسکه پرسید"
- میخواید بعد صبحونه به میکده‌ی اقیانوس بریم؟!
مطمئنم دوستای چوسانی از دیدن دخترای زیبارو هیجانزده میشند!

چانیول به یکباره از جا بلند شد و همه‌ی توجه‌هارو جلب کرد!
آب دهنشو قورت داد و نگاهی به هاروکی انداخت.
به زبان ژاپنی گفت:
- با اجازه، باید برم دستشویی! شما ادامه بدین.
بکهیون مسیرشو دنبال کرد و به دستشویی رسید.
چند لحظه نگذشته بود که هاروکی هم بلند شد و همون حرفارو زد‌.

بقیه دوباره مشغول حرف زدن شدند و جونگکوک نقش یه مترجم رو بازی کرد.

بکهیون بلند شد و به سمت دستشویی که توی راهرو بود‌، رفت.
دستگیره‌ی در سرویس رو گرفت و خواست بازش کنه که صدایی شنید.

صدای هاروکی بود اما نمیدونست اونا راجب چی حرف میزنند!

هاروکی راه چانیول رو گرفته بود و با تمسخر نگاش میکرد.
- هی! تو از قبل هم گستاخ تر شدی! الان میتونی توی چشمام نگاه کنی!

چانیول تکیه‌اشو به یکی از روشویی‌ها داد و اخم کرد.
- این بازی دوست قدیمی چیه راه انداختی هاروکی؟!
منو تو غیر دشمن هیچی هم نبودیم!

هاروکی نیشخندی زد.
- دشمن؟ تو فکر کردی درحدی هستی که دشمن من باشی؟!

فاصلشونو پر کرد و یکدفعه یقه‌ی چانیول رو گرفت.
از نظر قدی هم اندازه بودند.
توی چشمای درشتش زل زد.
- هی هی! تو فقط یه چوسانی بدبختی! فکر کردی کی هستی که اینجوری نگام میکنی؟!
اون دوستات هم مثل خودتن!
نه راستش!
اونا از توام کثیفترن!

چانیول هیچوقت از خودش دفاع نکرده بود، شاید چون اون موقع نمیتونست از پسش بربیاد!
اما الان نمیتونست تحمل کنه کسی به دوستاش بد بگه!

مشتشو بالا برد و توی صورت هاروکی فرود آورد!
بکهیون هین بی صدایی کشید.
مشت چانیول میلرزید!

هاروکی فکشو گرفت و با شوک سرشو بالا آورد .
گوشه‌ی لبش زخمی شده بود.
یکدفعه فریاد زد"
- تو چه گوهی خوردی؟!
خواست به چانیول حمله کنه که بکهیون لگدی از پشت به کمرش زد!

هاروکی محکم به دیوار دستشویی خورد و روی زمین افتاد.
نفسای عمیقی کشید.
- جفتتونو میکشم!
قبل از اینکه بلند شه، اسلحه‌اشو درآورد.

بکهیون پاشو به مچش کوبید، تفنگ از دستش به جهت دیگه‌ای پرت شد!
مچ چانیول رو گرفت و یکدفعه گفت:
- بدو!
چانیول رو پشت سرش کشید و شروع به دوییدن کرد!

وارد سالن شدند، نگاه متعجب بقیه به سمتشون رفت که بکهیون به تهیونگ گفت:
- هیونگ! بدو!

تهیونگ بدون اینکه سوال بپرسه، از جا بلند شد.
قدمی برداشت اما متوجه شد جونگکوک هاج و واج بهشون نگاه میکرد.
دستشو گرفت و پشت سرش کشید.
*
اونقدر بی وقفه دوییده بودند که خیلی دور شده بودند.

بکهیون توی کوچه‌ی خلوتی با خستگی زیاد ایستاد.
چانیول به سختی نفس میکشید که با سوزش سینه‌اش همراه بود.

جونگکوک و تهیونگ که ازشون فاصله داشتند، بالاخره بهشون رسیدند.
کوک همونطور که نفس نفس میزد، پرسید"
- چیشده؟

سکوتی از نفس نفس زدن بینشون برقرار شده بود و سوالی بهم دیگه نگاه میکردند که
چانیول با مکث شروع به خندیدن کرد.
از خنده‌ی اون، بکهیون هم خنده‌اش گرفت و جونگکوک هم نتونست جلوی خودشو بگیره.
به تبعیت از جمع، تهیونگ هم همراهشون شد.

از خستگی نفس نفس میزدند اما اونقدر خنده‌اشون شدت گرفته بود که چانیول روی زانوهاش خم شده بود و شونه‌های بکهیون تکون میخورد.

جونگکوک سعی کرد خودشو کنترل کنه و با خنده گفت:
- ما از چی فرار کردیم؟
چانیول هوایی بلعید تا جعبه‌ی خندشو سرکوب کنه و با سرخوشی جواب داد"
- از اسلحه‌ی هاروکی!

لبخند بکهیون، گوشه‌های چشمشو چین انداخت.
انگار نه انگار که دیشب به عنوان دشمن رو به‌ روی هم ایستاده بودند...
***

شامشونو توی باغ، توی آلاچیق سرو کرده بودند و کسی که اشتها نداشت، جونگکوک بود.
تهیونگ حواسش به چنگال کوک که گه گداری  به بشقابش میخورد و صدایی تولید میکرد، بود.
بی مقدمه گفت:
- اگه نمیخواستی بخوری، به بقیه زحمت این همه غذارو نمیدادی!

منظورش میز رنگینی بود که مردمِ عادی توی یک هفته هم اون همه غذا رو نمیدیدند!
خودشم ندیده بود!

وقتی حواس بقیه جمع شد، جونگکوک قاشق و چنگال رو روی بشقابش گذاشت و یکدفعه گفت:
- دارم به این فکر میکنم که چرا اصلاً شبیه پدرم نیستم!
من باید یه ژنرال عالی رتبه بشم...
اما واقعاً این اون چیزیه که من میخوام؟!

نفسی کشید و ادامه داد"
- آکادمی بزودی بسته میشه!

این خبر یهویی، همه رو شوکه کرد...

***
بچه ها کامنت و ووت یادتون نره مرسی♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now