< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫: 𝟑𝟎 >

201 52 16
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



فندک عتیقه‌اشو زیر سیگاری‌ که بین لباش قرار داشت، گرفت.
پوکی زد و سرشو به پنجره‌ی بخار گرفته‌ی کافه‌ی همیشه بهار نزدیک کرد تا عابر پیاده رو ببینه.
- قراره برف بباره!
صدای شینا، تهیونگ رو از فکر بیرون آورد.
از جا بلند شد.
- کجا میری؟
نگاهی به شینا که با دستمالی مشغول تمیز کردن میزا بود، انداخت.
جوابشو نداد و بیرون رفت.
با باز و بسته شدن در، زنگوله به صدا دراومد.
شینا به جای خالیش غر زد.
- حداقل یه چتر بردار!
سری از روی تاسف تکون داد و مشغول ادامه‌ی تمیز کاریش شد.
*
تهیونگ خودشو به بالای تپه رسونده بود و از اینجا بقیه‌ی شهر زیر پاش بود.
پالتوی قهوه‌ای بلندی تنش بود و شالگردنی رو دور گردنش بسته بود.
توجه‌ای به بقیه‌ی قبرا نکرد و زیر درختی که توی این فصل سال تمام شاخ و برگاش ریخته بودند و چیزی جز چند تکه چوب نبود، نشست.
دستاشو وارد جیبش کرد و تخس گفت:
- امسال هم نمیخواستم بیام، اما مثل سالای قبل اومدم!
نیشخند زد.
- حتی برات گل هم نیاوردم! چون اصلاً برام مهم نبود!
سرش به سمت سطح چوبی‌ای که اسم فردی که اونجا خاک شده بود روش نوشته شده بود، چرخید.
تاریخ تولد و فوتشو از نظر گذروند و نفسشو بیرون فرستاد.
- چرا باید اینقدر بدی میکردی که الان اینجا خواب باشی؟
بعد شونه ای بالا انداخت و دستاشو بیشتر توی جیبش چپوند.
- هر چند مردن فقط مال آدمای بد نیست...
آدمای خوب زیادی خوابیدند!
قبرستونی که بالای تپه بود، افراد کمی رو جا داده بود و همیشه خلوت بود!
انگار اونایی که از دیده رفته بودن، از دل هم رفته بودن...
مثل عموی تهیونگ که سالهای زیادی شکنجه‌اش کرده بود اما اون سالگرد فوتشو به یاد داشت و حالا اینجا بود...
نگاهی به شهر انداخت و اینبار با لحن منزجر کننده ای گفت:
- اینجا دیگه بوی زندگی نمیده! شاید باید میموندی و جواب کارای بدتو میگرفتی!
بعد کمی عصبی شد.
- اما حالا که اونجایی، حق نداری به پدر و مادرم بگی که مواظبم بودی!
حق نداری توی چشماشون نگاه کنی!
اگه ازت چیزی پرسیدن بگو که باعث شدی از خونه فرار کنم!
بعد سری برای خودش تکون داد و از جا بلند شد.
- اما امروز برات یه هدیه آوردم!
خنجر رو از جیبش دراورد و روی قبرش پرت کرد.
- اینو برای تولدم گرفته بودی نه؟ اومدم بهت پسش بدم!
چون هیچ وقت به دردم نخورد!
خنجر قدیمی‌ای که حتی اندازه کف دست هم نمیشد و لبه هاش از هر طرف پریده بود.
حالا حتی پوست یه میوه رو هم نمیکَند!
به غر زدن ادامه داد و حواسش نبود که کسی پشت درختی پنهون شده بود و تمام مدت نگاش میکرد!
جونگکوک که نمیخواست به هیچ وجه گیر بیافته، دست از استمراق سمع برداشت و برگشت؛
میخواست راه رفته رو برگرده اما شاخه‌ی ریزی زیر کفشاش له شد و صداشو به گوش تهیونگ رسوند!
بلافاصله دست از غر زدن برداشت و با شک به سمت صدا چرخید.
- کی اونجاست؟
کوک سریع پناه گرفت و لباشو بهم فشار داد!
ته قدمی جلو رفت و خشن پرسید:
- گفتم کی اونجاست؟!
کوک بی میل، نفسشو بیرون فرستاد و به ارومی از پشت درخت بیرون رفت.
تهیونگ با دیدنش، اون هم توی قبرستون تعجب کرد و ابروهاش بالا رفت.
جونگکوک سرشو پایین انداخته بود و نمیخواست نگاش کنه!
اما این دفعه تهیونگ بود که دست پاچه میشد!
عادت نداشت احساساتشو به زبون بیاره و جدلی که با عموش به راه انداخته بود، خجالت زده اش کرد!
دستی پشت گردنش کشید و اروم گفت:
- از کی اونجا وایسادی؟
در اصل جونگکوک از اول شروع درد و دل تهیونگ اونجا پنهون شده بود تا بهم برخورد نکنند اما قصدش شنیدن حرفای ته نبود!
به سختی جواب اصلی ای که تهیونگ میخواست بشنوه رو داد:
- من...چیزی نشنیدم!
اما تیر نگاش به سمت خنجری که یه گوشه روی قبر افتاده بود رفت و انگار دروغش رو برملا کرد!
تهیونگ سریع خم شد و خنجر رو برداشت و توی جیبش گذاشت!
*
هردو با فاصله‌، توی معذب ترین حالت کنار هم روی تکه سنگهای فرسونده نشسته بودن و شهر زیر پاشون خودنمایی میکرد.
تهیونگ سکوت رو شکوند.
- اینجا... چی کار میکنی؟
- سالگرد برادرمه! اون اینجاست...
ته نیم نگاهی بهش انداخت و معذبتر گفت:
- بوی...مشروب میدی!
بعد از دعوای اخرشون این اولین باری بود که همو میدیدن!
جونگکوک که بخاطر خوردن مشروب و سرما لپاش قرمز شده بود، نیشخند خجالتی ای زد.
- خب...
بلافاصله بطری مشروب رو از جیبش درآورد و نشونش داد.
- اینجور وقتها نمیدونم باید چیکار کنم!
بعد لبخند کمرنگی زد و با مکث پرسید:
- یکم میخوای؟
تهیونگ عادت نداشت توی روز مشروب بخوره اما ابرای تیره و تاری که روشنایی روز رو نصف کرده بودن، وادارش کرد بطری خارجی رو از دستش بگیره.
جونگکوک نمیخواست فضولی کنه اما اشاره ای به قبر عموی ته که ازش فاصله داشتند، کرد و گفت:
- اون...
تهیونگ در بطری رو باز کرد و کمی ازش رو خورد.
- امروز سالگرد فوت عموی منم هست.
انگار توی اون جنگ خیلیا مردن!


♧♧♧♧

من اومدم با پارت جدید^^
بهش عشق بدین باشه؟
بعد مدتها اومدم و حسابی دلتنگم ؛)

شرط پارت بعدی 25 ووت🌱

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now