< 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟐𝟖 >

219 58 8
                                    

هیوجین که متوجه‌ی شده بود چانیول ده دقیقه ای رو پشت در‌گذرونده بود، کلافه سرشو روی بالشت نرمِ زیر سرش جا به جا کرد و گفت:
- نمیخوای بیای تو؟

انگار چان منتظر همین بود که با دستای جمع شده و سری که پایین انداخته بود،
پرده‌ی در رو کنار زد و سلانه سلانه خودشو به تخت رسوند.

قبل اینکه چیزی بگه هیونجین دستشو به سمتش گرفت.
- کمک کن بشینم!

چان دستشو گرفت، حواسشو جمع کرد تا به شونه‌ی هوانگ فشار نیاد و با گرفتن کمرش بهش یاری رسوند.

بالشت رو پشت کمرش جا داد و دوباره عقب رفت.

مربی نگاه دقیقی بهش انداخت.
گوشهای بزرگ و چشمای بزرگترشو از زیر نظر گذروند.

- حرفی برای گفتن داری؟
چانیول آب دهنشو قورت داد و دوباره سرشو پایین انداخت.
به یکباره نود درجه تعظیم کرد و گفت:
- شما بخاطر من به این حال و روز افتادین!
لطفاً منو ببخشید!

و توی همون حالت خمیده ثابت موند!
هوانگ دستی تکون داد.
- نیازی به عذر خواهی نیست، یه سرباز با عملش خلوص نیتش رو نشون میده!

صاف ایستاد و با صدای محکمی گفت:
- گوش به فرمانم قربان!
هیونجین نیشخند بی صدایی زد که از گوشه‌ی چشم چان دور نموند، سرشو بالا آورد و کنجکاو نگاش کرد.

- بزودی جشنواره‌ی زمستانه از راه میرسه و درای آکادمی بعد این مدت باز میشه!
چانیول کمی فکر کرد.
- این جشنواره جزو مراسمای ژاپنیاست!

درست میگفت، اما هیچ کس نمیتونست برخلاف میل اونها عمل کنه!
سر تکون داد و یهو گفت:
- قراره توی این سفر، یه محموله جا به جا شه!

چانیول متوجه‌ی منظورش نشد.
- چجور‌ محموله ای؟
- چیزی که نباید کسی بفهمه!

اینبار کاملاً جا خورد!

اون تمام نوجوونیشو توی ژاپن گذرونده بود و حتی فکرشم نمیکرد دنیایی که درونش بود، دقیقاً چطور داشت پیش میرفت!

هوانگ نگاهی به اطراف انداخت، میخواست از تنها بودنشون مطمئن بشه!

سرشو کمی جلو برد و با لحن مرموزی گفت:
- پارک چانیول، تو گفتی گوش به فرمان منی! پس باید کاری که بهت میگم رو بدون سوال اضافه انجام بدی!

اما چان هنوز هم داشت با گُنگی نگاش میکرد!

هیونجین کلافه سری به طرفین تکون داد.

- این محموله مواد مخدره! و سربازای ژاپنی میخوان مخفیانه از راه کشتی انتقالش بدند!

آب دهنشو قورت داد و با همون دیده‌های بشدت درشت گفت:
- مربی! شما چرا دارید اینارو به من میگید؟

هیونجین نفسشو بیرون فرستاد،‌ نگاه ازش گرفت و به پنجره‌ی رو به روش که فاصله‌ی زیادی با تختش داشت، خیره شد.

- اون شب پارتیزانا حتماً برای جلوگیری از این اقدام حرکتی میزنند! ازت میخوام اونارو شناسایی کنی!

هوانگ هیونجین زیرک تر از بقیه بود!
بکهیون رو جاسوس خودش کرده بود و چانیول رو جاسوس بقیه!

با شک گفت:
- شما فکر میکنید توی آکادمی پارتیزان باشه؟
هوانگ‌ انگشتشو براش تکون داد.
- این موضوع فوق محرمانس پارک چانیول!
و فقط تو و من راجبش میدونیم!

***

تهیونگ که تازه از حموم بیرون اومده بود و فقط شلوار‌ پاش بود، همونطور که با حوله مشغول خشک کردن موهاش بود، به سمت کمد رفت تا لباسای تمیزی برداره.

یه شلوار پیراهن تیره رنگ رو از بین بقیه‌ی لباسا بیرون کشید که یکدفعه عکسی از لای لباس روی پاش افتاد.

خم شد و بلندش کرد، عکس جونگکوک بود!
هنوز اون عکس دردسر ساز رو پیش خودش داشت!

با یاداوری دفعه‌ی قبلی که کوک عکسو دیده بود، با خودش زمزمه کرد:
- باید از شرش خلاص شم!

به سمت شمع روشنی که درون ظرفی روی میز قرار داشت رفت.
یکی از گوشه‌های عکسو روی شعله‌ قرار داد و منتظر روشن شدنش شد.

انگار از همینجا هم چشماش به چشمای جونگکوکِ بی جون درون صفحه گره خورده بود...

بالاخره گوشه‌ی عکس آتیش گرفت و به آرومی شروع به سوختن کرد...

________________________________________

خوشحالم که قبل گرد و خاک گرفتن خودمو رسوندم، (دستمال را پشت سرش پنهان میکند)

امیدوارم به این چپتر عشق بدین♡

ووت یادتون نره 🌙
نظرتو برام کامنت کن چون باارزشه🌙
کلی کلی سارانگه ♡

𝐎𝐧𝐞 𝐰𝐚𝐲 𝐭𝐢𝐜𝐤𝐞𝐭Where stories live. Discover now