part 12

10K 1.1K 159
                                    

وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی بی پروا میشی، قوی تر میشی، شجاع تر میشی و دست به هر کاری میزنی..

این توصیف حال و هوای این روزای جونگکوک بود...

با لگدی که به کمرش خورد اخمی کرد و چشماشو باز کرد

+ پاشو ببینم

جونگکوک به مرد تقریبا درشت هیکلی که بالای سرش ایستاده بود نگاهی کرد و با کلافگی بلند شد

+ کی گفته میتونی اینجا بخوابی؟

مرد با تُن صدای بلندی گفت و با اخم غلیظی بهش خیره شد

جونگکوک بی حوصله پوفی کرد و با انگشتش چشمشو مالش داد

- نکنه زیر پل ارث باباته؟

مرد تک خنده ای کرد

+ زبونتم که درازه! بزن به چاک!

جونگکوک قدمی جلوتر اومد و مماس با مرد قرار گرفت

- مثلا نزنم به چاک چه غلطی میخ...

با مشتی که تو دهنش فرود اومد حرفش نصفه موند، حیرت زده به زمین خیره شد، خون داخل دهنشو تف کرد و بعد از مکث کوتاهی به مرد حمله کرد.

جونگکوک اجازه هیچ واکنشی به مرد نمیداد و مشت هاش رو پشت سر هم روی صورت مرد فرود می‌آورد.
از مشت زدن دست برداشت و همونطور که به شدت نفس نفس میزد یقه مرد رو گرفت و کشید

- میدونی چیه ... تازه فهمیدم چه کارایی ازم برمیاد !

و بعد کله محکمی به مرد زد که مرد به عقب پرت شد و روی زمین افتاد

+ داری چه غلطی میکنی حروم زاده!

جونگکوک سرش رو به سمت صدا برگردوند، میتونست حدس بزنه اونا کی بودن... یه دسته خلافکار دوزاری...

+ رئیس! رئیس!

یکی از اون پسر ها که انواع و اقسام تتوهارو روی سر و گردنش داشت فریاد زد و مرد رو تکون داد. با جواب نگرفتن ازش سرش رو بالا آورد و نگاه برزخیش رو به جونگکوک دوخت

خب مثل اینکه سر دسته خلافکارا رو زده بود...

- به خشکی شانس ...

جونگکوک با خودش زمزمه کرد و با تمام قدرتی که توی پاهاش داشت پا به فرار گذاشت

وسط راه مدام برمی‌گشت و پشت سرش رو نگاه میکرد به امید اینکه قالشون گذاشته باشه اما اونا همچنان دنبالش بودن و تهدیدش میکردن

به دویدنش سرعت بخشید و وارد کوچه باریک و تاریکی شد، خودشو به دیوار چسبوند و نفسش رو حبس کرد

بعد از چند ثانیه که تو همون حالت مونده بود دیگه صدای پاهاشون رو نشنید، مثل اینکه گمش کرده بودن...

Dark sky/VkookWhere stories live. Discover now