part 50

5.8K 650 658
                                    

اون شب‌ گریه نکرد اما؛ فردا وقتی لباسش به دستگیره در گیر کرد‌ گریه کرد، وقتی به اتوبوس نرسید گریه کرد، وقتی پاش خورد به مبل گریه کرد، وقتی غذای مورد علاقه اش رو درست نکردن گریه کرد.

جونگکوک همونجور که خیره تو چشم های نگران و غم زده تهیونگ بود قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد. نمیدونست اون اشک از عصبانیته، از ناراحتیه، از نفرته یا از عشق... یا شایدم همه اون احساسات رو تو اون لحظه با هم داشت.

تهیونگ کلافه و مضطرب از جاش بلند شد و تو اتاق قدم زد. چند دقیقه ای به این شکل گذشت. صدای قدم های تهیونگ داشت مغز جونگکوک رو سوهان میکشید‌، میخواست بهش بگه از اتاق بره بیرون اما قبل از اینکه فرصت گفتنش رو داشته باشه تهیونگ به سمتش اومد و چهارزانو پایین تخت نشست.

تهیونگ حس میکرد گلوش به شدت خشک شده و نمیتونه حرف بزنه، لیوان آبی که روی میز کنار تخت بود رو برداشت و کمی ازش خورد. نفس عمیقی کشید و دست جونگکوک رو تو دست های کشیده اش گرفت.

+ ببین جونگکوک... من نمیخواستم بهت آسیب بزنم، دست خودم نبود، اونقدر عصبانی بودم که به خودمم میخواستم اسیب بزنم. وقتی فیلم رو دیدم حس کردم یچیزی تو قلبم خورد شد. من نمیتونم این چیزارو تحمل کنم...

دست جونگکوک رو محکم گرفته بود و به چشمای گرد و تیله ایش نگاه میکرد، میخواست جونگکوک صداقت رو از چشماش بخونه

+ تو بارها خطا کردی و من بخشیدمت... میدونم که مجازاتت کردم اما در نهایت بخشیدمت... حالا نوبت توئه که منو ببخشی‌...

وقتی صورت درهم و اخم جونگکوک رو دید اهی کشید و دستشو با کلافگی روی صورتش کشید

+ دلیل اینهمه واکنش و عصبانیت و دلخوری من بخاطر اینه که بهت اهمیت میدم... بخاطر اینه که من... من دوس... من تو رو دوست دا... من‌‌‌‌...

براش سخت بود... تا حالا این جمله رو به زبون نیاورده بود... برای کسی با جایگاه اون و شرایطی که الان توش قرار داشت گفتن این حرف ها نیاز به فرصت و مکان مناسب داشت...

علاوه بر اون، جوری که جونگکوک نگاش میکرد گفتن یه کلمه از اون جمله براش صدبرابر سخت تر شده بود...

احساس میکرد هوای اتاق داره خفه اش میکنه، دکمه های بالای پیراهنش رو باز کرد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت که حالت صورتش مخلوطی از تعجب و هیجان و همچنان عصبانیت بود.

تهیونگ دست جونگکوک رو نوازش کرد و بوسید و سریع از جاش بلند شد

+ من... چیزه... میرم لباس هامو عوض کنم... بعدش میام کمکت کنم بری حموم... پس... زود برمیگردم

جونگکوک بدون هیچ حرفی سرش رو برگردوند و چشماشو بست. تهیونگ با سرعت از اتاق خارج شد و با قدم های تندی خودش رو به اتاقش رسوند. در رو محکم بست و پشت در سر خورد و روی زمین نشست.

Dark sky/VkookWhere stories live. Discover now