part 34

10K 1.2K 788
                                    

ما همیشه داریم تظاهر به بی‌تفاوتی می‌کنیم؛

درحالی که خیلی مهمه! خیلی درد داره! خیلی سخته!

یه‌وقتایی خوابایی می‌بینیم که به خودمون میاییم و می‌بینیم که داریم تو خواب گریه می‌کنیم. یه وقتایی هم هست که وسط گریه‌ متوجه می‌شیم خوابیم و با خودمون می‌گیم "اینا واقعی نیستن.. غصه نخور.."

سوال اینجاست که این استراتژی چرا برای دنیای بیداری صدق نمیکنه؟... که یه وقتایی خودتو بغل کنی و بگی "عزیزم، غصه نخور! هیچ‌کدومِ این رنجا واقعی نیستن. بالاخره بیدار می‌شی.."

سرش سنگینی میکرد و چشماش دید خوبی نداشت، چند بار پلک زد و دستشو به چشمش کشید

+ شوگا

نامجون با صدای آرومی لب زد، شوگا سریع سرش رو برگردوند و به نامجون خیرع شد

- نامجون! چطوری مرد... نگرانمون کردی...

نامجون لبخندی زد و نیم خیز شد، دستشو به سرش گرفت و هیسی کشید

- استراحت کن، با اینکه یه سر شکسته برای تو چیزی نیست... ولی خب دارم لوست میکنم متوجهی که

+ چی شده

نامجون متوجه کلافگی و بی حوصلگی شوگا و اینکه سعی داشت حرص و عصبانیتش رو پشت شوخیاش مخفی کنه شده بود

شوگا نفسشو بیرون داد و به صندلی تکیه زد

- من واقعا باهاش خوب بودم... اذیتش نکردم نامجون، با این اخلاق سگم براش مهربونترین بودم

+ رفت؟

- رفت؟ میزاشتم بره؟ اون فقط... میدونی اون خودش رو ضعیف نشون داد و من بهش اعتماد کردم، ولی اون چیزی نبود که نشون میداد

+ ولش کن، بزار زندگیشو کنه

شوگا پوزخند عصبی زد و از روی صندلی بلند شد

- چرا خودت ولش نکردی؟

نامجون با یادآوری جین نفس عمیقی کشید و بلند شد

+ کجاست

- بشین نامجون، دیدن اون حالتو خوب نمیکنه

+ تو توی دل منی؟

- چتونه شماها؟ چرا اینجوری شدین؟ تا دیروز نمیدونستین معنی دل و احساس چیه، حالا چی شده که این حرفا افتاده روی زبونتون؟ عشق برای ماها کشکه! پوچه! بی معنیه! ما... ما نمیتونم عاشق بشیم، پس نباید خودمونو گول بزنیم

نامجون با نگاه سردی جلوتر رفت و دستشو روی شونه شوگا زد

+ میدونم که این حرفا رو خطاب به خودت گفتی...

نامجون دم گوش شوگا گفت و ازش فاصله گرفت، دستاشو توی جیبش گذاشت و به سمت اتاق جین حرکت کرد

Dark sky/VkookWhere stories live. Discover now