part 35

9.5K 1.1K 430
                                    

نقطه‌ی باخت هر آدمی، زمانیِ که دیگه خودشو دوست نداشته باشه. آدمای این داستان، خودشونو دوست ندارن... فقط به فکر همدیگه ان، البته بستگی داره اون فکر چی باشه؛

چطور بهش آسیب بزنم...
چطور بهش محبت کنم...

دستگیره در رو آروم فشار داد و در رو باز کرد. داخل اتاق رفت و به جین که با دست پانسمان شده روی تخت خوابیده بود نگاه کرد، در رو بست و با قدم های آروم به سمت تخت رفت

+ بیداری؟

جین که بین خواب و بیداری بود و متوجه اومدن نامجون نشده بود، با این حرف سریع چشماشو باز کرد و با ترس بهش نگاه کرد، خودش رو تخت بالا کشید و از نامجون فاصله گرفت

+ لطفا آروم باش، نمیخوام اذیتت کنم

- ب..برو بیرون

نامجون بی توجه به حرف جین روی تخت نشست و بهش نزدیکتر شد

+ چیزی لازم نداری؟

- تنها چیزی که الان نیاز دارم؛ فراموشیِ ... یه فراموشیِ مطلق. جوری که حتی یادم نیاد کی بودم و چی از این زندگی میخواستم

+ من فقط میخوام باهات حرف بزنم

جین به چشمای نامجون نگاه کرد، شاید اشتباه میکرد ولی اون جمله بوی صداقت میداد، ازش میترسید، انگار هر لحظه منتظر بود یه رفتار و حالت عجیب دیگه ای ازش سر بزنه

- اگه الان ازت بپرسم حالت چطوره چی میگی؟

+ ‏آرومم و امیدوار و کمی غمگین. ترکیب عجیبیه. شده مثل اون قایق بی‌سرنشین رها تو آب که نمی‌دونه کجا میره، ولی داره میره یه جای دور، خیلی دور...

جین لحظه ای با لحن ملایم نامجون اخماش باز شد ولی به سرعت به حالت قبلش برگشت

- بهتر نیست بری و به روش های جدید تری برای کشتن من فکر کنی؟

نامجون با این حرف پلکاشو روی هم فشار داد و نفسشو بیرون داد

+ ببین جین، من... من روز اول بهت گفتم که پسر خوبی باش، به حرفم گوش بده. اونوقت هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد

- فقط بگو ازم چی میخوای

+ مال من باش

جین پوزخندِ حرصی زد و نگاه غضب آلودشو به نگاه سرد نامجون دوخت

- الان میخوای بگی در اختیارت نیستم؟

+ جسمت مالِ منه، من وجودتو میخوام. در حقیقت؛ قلبتو...

جین لحظه ای مکث کرد و با گیجی به نامجون خیره شد

- من هیچی از حرفات نمیفهمم

نامجون زانوشو روی تخت گذاشت و با احتیاط کنار جین نشست، طوری که به دست پانسمانش برخورد نکنه

Dark sky/VkookWhere stories live. Discover now