اگه کسی بخواد زندگیش رو توصیف کنه..
باید از کدوم قسمت شروع کنه ؟
از بهترین قسمت زندگیش ؛ یا از بدترین قسمت؟
شایدهم از اون ابتدا..با تمام تلخ و شیرین ها..زندگی با تموم اتفاقاش زندگیِ..زندگی هیچ آدمی بدون غم و دردسر نیستنفس عمیقی کشید و به صحنه رو ب روش خیره شد
دیدن چهره بغض الوده نانسی براش عذاب اور بود.
+ جونگکوک ؟
_ هوم؟
+ نمیخوام بگی میخوای چیکار کنی
_ چطور شد که حس کردی میتونی اینقدر باهام راحت حرف بزنی؟!
+ اصولا آدم راحتیم..میدونی
_ ن دیگه..باید با من متفاوت باشی..و در جواب چیزی ک گفتی نگران نباش دارن میارنش
+ م..مینهورو؟ یعنی دیگه کاری باها نداری
_ اینقد کشکی هم نه
نانسی : لارا..دارم عصبی میشم میشه بگی این جنابِ...اوفففف...میشه بگی چخبره؟
_به خودت فشار نیار پوستت خراب میشه مینهو نمیگیرتت..حیف نیست که این صحنه زیبا رو به این زودی از دست بدم؟
لارا کمی توی خودش جمع شد..
از فکر اینکه نکنه مخاطب جئون باشه کمی خجالت کشید.."کمی"
نانسی که حسابی کلافه شده بود سعی کرد تا آرامش خودش رو حفظ کنه..
تن صداش رو پایین اورد و آروم پرسید : لطفا بگو مینهو کجاست ازت خواهش میکنم
_ الان شد..
تلفنش رو برداشت و با گوشیش شماره ای گرفت ..
_ بیارش
و بعد از چند لحظه مینهو ک با ظاهر"ساختگی" خونی و پاره اونجا بود توجهشون رو جلب کرد..
نانسی بغض کرد و خواست به سمت مینهو قدمی برداره
_ نه دیگه..اینقدر ها هم راحت نیست
نانسی : دیگه چی میخوای تمومش کن دیگه
با فریاد تمام این ها رو بیان کرد
لارا مظطرب به چهره عصبی جونگکوک که سعی در کنترل کردن خودش داشت خیره شد
قدم آرومی به سمتش برداشت
+ نانسی !
نانسی : چیهه!؟!؟چته لارا؟ نکنه از این خوشت اومده که داری براش هرزگی میکنی
لارا نا باور لب زد : چی..چی داری میگی..؟
نانسی : دارم دروغ میگمم؟ اره از تو بعید نیست اینکارو انجام بدی..ازت بعید نیست با چیزایی که از مادرت شنیدم
لارا که بغض بدی گلوش رو گرفته بود با عصبانیت به سمت نانسی رفت و دستش رو محکم کشید و با صدای لرزون و پر از عصبانیتش ادامه داد
_ این هرزه ای که داری راجبش حرف میزنی توعه احمق و اورده اینجا و باعث شده اون مینهوی بی عرضه رو ببینی..همین هرزه باعث شد جئون جونگکوک راضی به ملاقات بشه .. فهمیدی!؟
دستش رو محکم ول کرد و به عقب رفت
جونگکوک از دیدن اون صحنه اصلا خوشش نمیومد..
مگه از خورد شدن دیگران لذت نمیبرد؟
چرا ولی نه کسی که حقش نبود.
اون دختر هرچه که بود بیشتر از هرکسی برای دوستش فداکاری میکرد و همه متوجه این موضوع شده بودن..و حالا این جونگکوک بود که درمورد گذشته اون دختر کنجکاو بود..
_ مسخره بازی رو تمومش کنید!
هی دختر مگه تو نمیخواستی دوست پسرت خلاص بشه؟
نانسی سرش رو تکون داد..
_پس التماس کن
نانسی : چی؟؟؟
_ التماسم کن..چیز سختیه؟ میتونی در عوضش صد ملیون رو بهم بدی؟
پس التماس کن..زانو بزن
نانسی روی پاهاش خم شد و شروع کرد به هق هق کردن..
نانسی : خ..واهش هق میکنم..
جونگکوک که از دیدن این صحنه کلافه شده بود و حالش بهم میخورد عصبی رو ب جانگ کرد و گفت
_ جفتشونو بفرست برن..حالم داره ازشون بهم میخوره..
رو به نانسی کرد و گفت : از آدم های قدر نشناس هم خوشم نمیاد
صدای پاشنه کفش های براق و گرون قیمتش اکو شد و جونگکوک روی میزش نشست
موقع خروجه نانسی تنها چیزی که از دهان لارا خارج شد : حالم ازت بهم میخوره..با بقیه هیچ فرقی نداشتی
بود..
نانسی بدون حرفی سرش رو پایین انداخت و از اونجا دور شد و لارا تنها ریکشنی که میتونست نشون بده یک پوزخند بود..یک پوزخند که هزاران درد رو بهمراه داره..
توهم مثل بقیه برام مردی..
خواست قدمی به سمت بیرون برداره و بره که صدای جونگکوک تو گوشش پیچید..
_ وایسا ، زوده برای رفتن
+ کاری باهام داری؟
_ تنها چیزی که تو زندگیم یاد گرفتم اینه که هیچکسی ارزشش و نداره که حتی بخاطرش ذهنت رو درگیر کنی
همه یک روز تنهات میزارن اینطور نیست؟
چطور شده که جئون جونگکوک و اونهمه غرورش چنین حرف هایی رو میزنه؟
لارا که تقریبا متعجب بود لب باز کرد : یه بغض زودگذر و زدن حرفی که حصرتش رو دلم نمونه برای شخصی که برای خودم بزرگش کرده بودم ..به نظرم اونقدر ها هم حیف نبود..
به هر حال اونقدری خالی از احساس شدم که ناراحتیام برای هرچیزی بیشتر از چند ساعت و نهایتا یک روز پیش نره..
اون دونفر عجیب همدیگر رو درک میکردن..
جونگکوک که حس میکرد توی حرف زدن زیاده روی کرده دوباره لحن جدی و چهره مغرور به خودش گرفت
_ هرکسی یک عقیده ای داره و مسئول خودشه..هنوز هم رو پیشنهادی که داده بودی هستی؟
+ هنوزم روش هستم..!
_ خوبه! پس بهتره بشینی چون قراره راجبش حرف بزنیم
لارا کیفش رو روی میز جابه جا کرد و نشست : میشنوم
_ برای اینکار مطمئنی ؟!
+ اگه مطمئن نبودم بازگوش میکردم!؟
_ گفته بودم از ادمای زبون دراز خوشم نمیاد!؟
+ این حرف از جانبت تکراری بنظر میاد پس احتمالا گفتی!
_ و تو هم قرار نیست که اصلاحش کنی!؟
+ چرا باید اصلاحش کنم؟
_ شاید چون قراره با من باشی!
+ بودن با تو شرایط داره!؟
_ یکدرصد فکر کن نداشته باشه!
+ چقدر حیف..چون من به اون یک درصد فکر کردم..
جونگکوک روی میز خم شد و توی صورتش غرید : دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
لارا سرش رو کمی خم کرد و با صدای ارومی گفت: من که چیز بدی نگفتم
جونگکوک صاف نشست و انگشت دست هاش رو روی میز به حرکت در آورد..
_ برای اینکار باید کلا بیای به خونه من
+ چرا کلا؟
_ چون من میگم
+ اوکی.. مشکلی ندارم
_ خوبه..باقی حرف ها هم بمونه برای بعد..فعلا نمیخوام کاری از پیش ببرم..جایی کار میکنی؟!
+ نچ..
_ پس تنها شغلت میشه بودن در اختیار من
+ تو اینطور میخوای؟
لحن لارا عاجزانه نبود..تمسخرانه هم نبود..یچیزی بین غم و عذاب..چه چیزی میشه بهش گفت!؟
چشمای تقریبا آرومش رو به تیله های مرد رو به روش دوخت و منتظر نگاهش کرد
جونگکوک سعی کرد خودش رو به رخ بکشه و با تکبر گفت : دقیقا چیزیه که میخوام!
+مهم هم همینه..که تو بخوای..اگه کاری نداری من دیگ برم
_ میرسونمت
+مزاح..
_ دنبالم بیا ! بالخره باید با کسی ک قراره زیر خوابم بشه اشنا بشم
لارا سعی کرد چهره ناراحتش رو پنهان کنه..تصمیمی بود که خودش گرفته بود...
صدای موزیک رو پایین اورد و روی چهره اش دقیق تر شد .
نگاهش رو به رو به رو داد و سعی کرد حس برتریش رو القا کنه ، حدودا بیست دقیقه از سوار شدنشون داخل ماشین گذشته بود ..
لارا متعجب به مسیر رو به روش خیره شد..
+ ولی من که آدرس و نگفتم! از کجا میدونی مسیر رو ؟
_ چیزی نیست که من ندونم! بهتره که اینو بدونی
چشم غره ای نثارش کرد و چیزی نگفت
جونگکوک حس میکرد تو حرف زدن زیاده روی کرده..
نه از لحاظ سر بردن حوصله اون دختر
مگه ذره ای اهمیت داشت ؟
حس زیاده روی داشت چون خیال میکرد وجهه دارک و خشنش کم شده
به طرز فوقِ کشنده ای دستهای پر از تتو و انگشتای کشیده اش رو روی فرمون به حرکت دراورد و با چرخوندنش داخل کوچه پیچید!
_ خوش گذش!
+ خداحافظی سنگین تر نبود؟
_ تو استایلم نیس با غریبه ها خداحافظی کنم
+ این غریبه قراره تا یمدت دیگه بشه هم خونه ی تو
_ تا اون موقع..
+ خوش گذش!
و پیاده شد...
_ دختره ی پررو..! برای ادب کردنت حریص تر میشم
با زنگ خوردن تلفنش نگاهش رو از رفتن لارا گرفت و به گوشیش داد
جک بود
_بله؟
جک : چطوری پسر کجایی
_ بیرونم
جک : بیرون کجاست؟
_ لوس بازی در نیار
جک : توهم گاو بازی در نیار مثل آدم بگو کجایی
_دم خونه لارا
جک : اوووو..تا کجا پیش رفتی پسر ؟ پس حدسم درست بود که ازش خوشت اومده؟
_ من با صدنفر خوابیدم از همه خوشم میومد؟
_ حالا که فکر میکنم.. جئون جونگکوک بعد از ههرا-
جونگکوک نذاشت حرفش تموم شه و صداشو برد بالا : خفه شو جک خفه شووو
و تلفن رو قطع کرد
| فلش بک 2017 |
_ ام..امیدوارم اینجا راحت باشی..ا..اگه احساس کردی چیزی نیاز داری بمن بگو تا..برات فراهمش کنم
ههرا : ممنونم جونگکوک..تو خیلی مهربونی
هه را روی نوک پاهاش بلند شد و از گونه جونگکوک بوسید..
جونگکوک که گونه هاش سرخ شده بود به سرعت از اونجا دور شد..
جونگسو از اتاق بیرون اومد و دست زد ..
جونگسو : باریکلا...خوشم اومد..همینجوری پیش برو
ههرا : بهت قول دادم
و چشمکی نثارش کرد
____
اینم از پارت جدیدش☆
امیدوارم همونقدر ک منتظرش بودید فلاپشم نکنید🤡💫
پارت بعد : +35ووت
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...