هیچ چیزی بدتر از سراسیمه بودن توی دنیا وجود نداره..
شایدم وجود داره اما..
قطعا حس یکسانی دارند..!
سراسیمگی در زندگی..در تصمیمات..و حتی در تنفس روزانه:)
سراسیمه بود..سراسیمه ی دخترش..
دخترش...!؟
کلمه "دختر" سالها بود براش تبدیل به یک استرس شده بود..
جوری که هربار با شنیدن این کلمه خوره ای به جونش میفتاد که نکنه بازهم اون دختره قُد و یک دنده بلایی سر خودش اورده..!
ذهنش درگیر این بود که دخترش کجا رفته!؟
دگو!؟ مگه میشد باورش کنه که اینقدر راحت و بدون هیچ وقفه ای با یه موقعیت تصمیم به رفتن کرده؟
اونم شهری کوچیک تر از سئولی که تمام کره دلشون میخواد اونجا باشن؟
گوشیش رو برداشت و روی شماره اون پسر کلیک کرد..و بعد از ثانیه ای صدای گرم و دلنشینش رو شنید
ناشناس : خاله؟ سلام...چه خبر حالی از ما گرفتی..
مادر لارا بسرعت کلمات رو مطرح کرد : لارا..لارا خیلی یهویی اومد و گفت میخواد بره دگو..یه دروغایی تحویلم داد که..
ناشناس : نترس خاله..من حواسم بهش هست..نمیخواد بیخودی نگرانش باشی..حتما دلیلی داشته که بهت چیزی نگفته..پس نترس چون من همه جا در نظرش دارم و نمیزارم دست از پا خطا کنه
مادر لارا : ممنونم پسرم..اگه تو نبودی دختر من سالها پیش از بین رفته بود..
ناشناس : کاری بود که حس کردم باید انجامش بدم..کار دیگه ای ندارید؟
مادر لارا : مراقب خودت باش پسرم خداحافظ
ناشناس : خداحافظ خاله جان
تلفن رو قطع کرد نفس عمیقی کشید..
جونگکوک ویو :
همونطور که نزدیک میز شام میشد زمزمه کرد : به دختره گفتید بیاد شام؟
آجوما : نه الان میرم بهشون میگم..فقط آقا..مطمئنید میخواید سر یک میز شام میل کنید؟
+ بنظرت در حد من نیست؟
آجوما : جسارت نکر--
+ ازت پرسیدم..! اگه بنظرت در حد این میز نیست شامشو ببر تو اتاقش!
آجوما : ازشون بپرسم کجا راحت ترن؟
+ نکنه فکر کردی اینجا هتل باز کردم؟!
آجوما : آ..آخه..
با صدای پر تحکمی گفت
+ برو تو اشپز خونه خودم صداش میکنم
قدمهاش رو سمت پله ها برد و به طبقه بالا رسید...
به دور برش نگاهی انداخت و لارا رو ندید..
+ دختره احمق حتما بالاست!چرا باید خودمو خسته کنم؟
صداشو بالابرد و صداش زد : میس لارااا !!
کمی صبر کرد و روی مبل چرمش نشست که صدای پای تند شده ی دختر رو شنید
_ بله
+شام!
_ اوکی
لارا بی توجه به موهای افشونش اخرین پله هارو طی کرد و به سمت پله هایی که به طبقه اول میخورد قدم برداشت
+ در این حد گستاخی؟
_ جان؟
+ حالا که میبینم مشکل روانی بودنت رو کم کردن شعورت تاثیر داشته
از پایین اومدم بالا تا مادمازل رو صدا کنم برای شام اونوقت مادمازل مثل...هوف...کله شو میندازه پایین و همینجوری میره
_ عام خب.ببخشید؟
+ سعی کن رو شعورت کار کنی چون اصلا از این شخصیت خوشم نمیاد ، هرچقدر حاضر جوابی میکردی و هیچی نمیگفتم ماله قبل ورودت به اینجا بود..وقتی اومدی باید همه چیز و رعایت کنی
_ باش....چ..چشم
صدای جک از پایین به گوشش رسید که اسمشو صدا میزد..
+ این خروس بی محلم اومد
جلوتر از لارا سمت پایین رفت و با قیافه ی همیشه خندان جک مواجه شد..
جک : پسرررر...سلام
و اما جونگکوک با چهره ای کاملا خنثی سمت میز رفت و گفت
+ کی گفت بیای
جک صورتش رو جمع کرد و غرولند گفت : یا پسر یادت رفته؟خودت دعوتم کردی
جونگکوک همونطور که به امدن لارا نگاه میکرد گفت : فکر کنم دیشب رو میگی
نگاهش رو از لارا گرفت و خطاب بهش گفت : بشین
لارا کمی تو خودش جمع شد به غذاهای جلوش نگاه کرد
جک : به به..لارا خوش اومدی به خونه این ... اوه راستی میتونم لارا صدات کنم؟
لارا لبخند ملیحی زد و آروم گفت : هرطوری که راحتید
+ جک بشین... واقعا گشنمه
جک : تو کی گشنت نیست رو بگو
جونگکوک نگاه برزخی بهش انداخت و از بین دندوناش غرید و گفت : فکر نمیکنم جلوی غریبه اینقدر راحت حرف زدن خوب باشه
لارا که مشغول بازی با انگشتاش بود سرش رو به یکباره بلند کرد و به اون دونفر خیره شد..نگاهش رو بین اون دو چرخوند و بعد روی جونگکوکی که همچنان خیره به جک بود ثابت موند ،
جک سرفه مصلحتی کرد و به لارا نگاهی انداخت .. دروغ بود اگر میگفت دلش بحال اون چهره نسوخته..طبق چیزی که ازش به یاد داشت الان به بدترین شکل میتونست جواب جونگکوک رو بده..اما فقط یک سکوت و نگاه مظلوماته دریافت کرد..
جک : جونگکوک نظرت چیه از مرغ شروع کنیم؟
+ از هرچی میخوای شروع کن..واسه لارا هم بکش
لارا لبخند آرومی زد و آروم از سر جاش بلند شد و در حین پاشدن گفت : ممنونم..من گرسنه نیستم
جک نگاه متعجبی بهش انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت : چرا؟ بیا حداقل یه لقمه بخور دختر ضعف میکنی
لارا سرش رو به طرفین تکون داد و بعد از اجازه کوتاهی از جونگکوک به سمت طبقه بالا یعنی " اتاقش" رفت
جک : جونگکوک! نمیتونی یکم جلوی دهنتو بگیری؟
+ نکنه فکر کردی که ننه بابامه؟ یا فامیل درجه یک!؟ شایدم رفیق ده ساله؟ جک اینجا مهمون خونه باز نکردم که بفکر ناراحت و شاد شدن آدماش باشم
جک : از دست تو..یکم براش شام میبرم
جونگکوک : بشین سرجات میگم آجوما ببره
جک : چرا اونوقت
جونگکوک : تو فکر کن ممنوع ملاقاته
لارا ویو :
آروم در اتاق نسبتا بزرگش رو بست و روی میز آرایشش نشست..
نگاهی به چهره به هم ریخته اش انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید
_ چت شده دختر...تو باید از سنگ باشی...چرا به هم ریختی..تو سالهاست قلبت و از جاش دراوردی..تو سالهاست حرفای آدما برات حسی ندارن..چرا به هم ریختی هان..
آخر جمله اش رو با فریاد گفت!
بعد از یک دقیقه
با تقه ای که به در خورد نگاه حرصی اش رو از آینه گرفت
جک : لارا؟!!؟!؟ میتونم بیام تو؟
به لحن مظطرب جک پوزخندی زد و گفت : بفرمایید
جک وارد شد و نگاهش و بین اتاق چرخوند تا از سالم بودن وسایلاش اطمینان پیدا کنه
جک : م..میگم میخوای شام تو بیارم اینجا باهم بخوریم؟ منم شام نخوردم گشنمه
_ اگه شما میخورید بیارید..من نمیخورم
جک : پس میارم...نگران نباش به زورم که شده یه لقمه میزارم دهنت..
جک و لارا کمی به هم نگاه کردن و بعد جفتشون زدن زیر خنده..
جک : جمله بندیم خوب نبود..وایسا الان میارم
_ اوکی
جونگکوک ویو :
جک : جونگکوک یکم برای اطرافیانت احترام قائل با..
حرفش تموم نشده بود که صدای فریاد مانندی از بالا شنید که مطمئنن متعلق به کسی جز "لارا" نبود
جونگکوک به یکباره نگاهش رو به بالا داد که جک گفت : لعنت بهت جونگکوک
و قدمهاش رو سمت پله ها تند کرد..
جونگکوک حرصی قاشقش رو توی بشقاب انداخت و زیر لب غرید : حالا واسه من دلسوز شده!
کمی به طراف نگاه کرد از جاش بلند شد : کوفت کردید شاممو
سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست...
|فلش بک 2017|
روزهایی که میگذشت باعث صمیمی تر شدنش با اون دخترک کوچولوی شیرین میشد..
تلفنش رو برداشت تا اولین نفری که این خبر رو میشنوه ههرا باشه
ههرا: جونگکوکیییی
+ سلام ههرا..یه خبر خوب دارم
ههرا : چیشده
+ از طرف مدرسه برای آزمون های دوره ای انتخاب شدم..یعنی کسی که از سئول میره تا امتحان بده منممم
ههرا : مطمئن بودم انتخاب میشی..تو فوقولاده ای جونگکوک...فقط خودت درکش نکردی...
+ ممنونم
ههرا : فکر نکن شوخی میکنم..تو توی همه چیز خوبی..میدونی..بعضی وقتا حسرت دختری رو میخورم که قراره کنارت باشه..
جونگکوک لبخند آرومی زد و لب پایینش رو به دندون گرفت..
+ یعنی..به خودت حسودی میکنی؟
ههرا : چ..چی؟
+ تو تنها دختری هستی که پیششم ..و تو تنها کسی هستی که اون خوبی هایی که میگی رو دیده
ههرا : ولی من منظورم این بود که دوست دخترت...
+ ههرا..من..من..خب..میشه یکم فراتر از چیزی که هستیم باشیم؟
ههرا : میتونم جمله ات رو تصحیح کنم؟!
+هوم..
ههرا : میشه از این به بعد دوست پسرم باشی؟؟
جونگکوک خنده ای کرد و سرش رو با بالا سوق داد
ههرا : این یعنی آره؟
جونگکوک چشماش رو درشت کرد و گفت : دختر من خودم بهت غیر مستقیم پیشنهاد دادم
ههرا : خوبه پیشرفت کردی
جونگکوک از شیطنت دختر خندش گرفت و گفت : آماده شو میام دنبالت
|پایان فلش بک|
زمان حال
اولین شبی بود که قرار بود روی تختی غیر از تخت خودش بخوابه
کمی توی جاش وول خورد که صورتش مقابل پنجره قرار گرفت و درخشش های کوچیک کوچیک آسمون سیاه رنگ رو نگاه کرد،حس دلتنگی ای که در لحظه توی سینش حس میکرد رو نمیتونست نادیده بگیره..
دلتنگی نسبت به اتاقش..صدا زدن های مادرش..
اما باید اون حس رو میکشت..
خیلی وقت بود که تصمیم گرفت تمام قوای احساسی بدنش رو بکشه..!
چشمهاش رو بست و سعی در بخواب رفتن کرد..
~~~~~~~~~~~
در خدمت شما🦋
ووت برای پارت بعد : +90
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...