لارا ویو :
دیگه داشت حالم از اون زن و قیافه اش بهم میخورد..یعنی الان اون با این حرفاش میخواست منو تخریب کنه؟
عصبی از جام پاشدم و سمت بالکن رفتم
_میرم بالکن یکم هوا بخورم
دیگه توجهی به اونها نکردم و سمت بالکن رفتم..نفس عمیقی کشیدم و از تاریکی شب لذت بردم..
کمی که گذشت گرمای دست کسی رو دور کمرم حس کردم که نمیتونست شخصی جز جونگکوک باشه!
پوزخندی زدم و ناخوداگاه بدون اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم تیکه وار بهش گفتم : بحث های مهم تری با اون زن داری..
در یک عان چرخشم رو سمت جونگکوک حس کردم که با نگاهش لبهام رو برانداز میکرد!
با بوسه آرومی که روی لبهام زد شوکه شدم..از گوشه چشم نگاهی به پشت سرش انداختمو بعد از گرفتن کمرم..توی بوسه همراهیش کردم..
همونطور که فاصله صورتمون باهم کمتر از چند سانتی متر بود گفت : عزیزه من..حتی فکرشم نکن که بخوام به اون هرزه نگاه کنم..
پوزخند آرومی زدم و متقابلا دستهام رو بین موهاش کشیدم و گفتم : میدونم عزیزم..ولی به هرزه ها اطمینان ندارم
نگاه دوباره ای به پشتش انداختم...سرش رو پایین کشیدم و سرم رو بین گردنش پنهان کردم..
_ به اندازه کافی بلند گفتیم..شنید و رفت..!
جونگکوک سرش رو فاصله داد و گفت : خوبه..و همینطور همکاری خوبت..
_دارم طبق قرارمون عمل میکنم..
+ولی قرارمون زجر دادنه تو بود!
_ تاجایی که یادمه گفتی از زجر دیدن دیگران لذت میبری!پس فرقی بینش نمیبینم..!
+اوکی..نظرت چیه بریم؟ واقعا کسل کنندس مخوصا وقتی قرار نیست دختری بهم تحویل داده بشه..یجورایی تو کنسلشون کردی!
_ منم خستم..بهتره بریم
+ بهتره خسته نباشی چون دارم تصمیم میگیرم اولین بارمون رو استارت بزنم!
لارا از گرفتن منظور جونگکوک کمی از بغلش بیرون اومد و به چشمهاش نگاهی انداخت..و لبخند غمناکی زد
_ اوهوم..بالاخره تصمیم گیرنده تویی
جونگکوک سری تکون داد و با گرفتن دست لارا اون رو به بیرون هدایت کرد
+جک!
جک با شنیدن صدای جونگکوک از اتاق بیرون اومد
جک : جانم ؟
+ ما داریم میریم..
نگاهی همراه با پوزخند به لارا که کنارش ایستاده بود و قدش تا شونه هاش میرسید انداخت و گفت : کارای بهتری برای انجام دادن داریم
جک : اوه..اوکی پس..خوش بگذرونید..
جونگکوک نگاهی به سومین انداخت و گفت : خدانگهدار سومین شی..به اقای پارک ارادت بنده رو انتقال بدید!
و بعد بدون منتظر موندن برای جوابی اونجا رو ترک کردند
سوم شخص :
چند دقیقه ای رو به سکوت گذرونده بودند که لارا سوالی که تو تمام مدت اون مهمونی ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون آورد!
_ جونگکوک؟
جونگکوک هومی کرد و نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره به جاده خیره شد
_ خیلی دلم میخواد بدونم چی باعث شد که اون زن و رد کنی..سینه پر و باسن بزرگش میتونه دلیلی برای پذیرفتنش باشه
جونگکوک پوزخند صداداری زد و با لبخند کجش کنایه وار گفت : فکر کنم دیک بزرگ برای "تو" خییلیی مهم باشه که همه رو مثل خودت میبینی!
خیلی ببخشید ولی من برعکسه تو ملاکم برای انتخاب چیزی که تو از اون زن میگی نیست!
لارا پوزخندی زد و مثل خودش جواب داد : قطعا دلم نمیخواد با یه دیک دو سانتی رابطه برقرار کنم..ولی چیزی که داری از ملاکات میگی..تقریبا ازت بعیده
+ همینکه تو با نصف سایز اون شدی سکس پارتنرم فکر کنم دلیل محکمی برای حرفام باشه..یه نگاه به خودت بنداز!
_ اره خب ولی دیدی که..اون زن همه جاش عمل بود حتی اون کمرش که نزدیک بود بشکنه!درعوض من مثل اون نیستم
+ خودت خودت و نقض میکنی!
لارا پوف کلافه ای کشید و به بیرون خیره شد
+ درضمن!این موضوع چیزی نبود که بخواد به تو ربط داشته باشه..حتی دلایلمم حتی اگر چیزهای دیگه باشن به تو مربوط نیست..روشنه؟!
لارا با لحن تمسخر مانندی زمزمه کرد : بله آقای جئون..متوجه شدم!!
جونگکوک بازهم پوزخندی زد و پاش رو بیشتر به گاز فشرد
+بهتره فعلا آماده ی امشب باشی!
لارا چیزی نگفت اما نمیتونست منکر استرسش بشه!
_ ولی فعلا قرارداد...
جونگکوک نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت : مهم نیست..فردا رو از من نگرفتن!
آها..اولین بارت که نیست؟
لارا خنده ی بلندی سرداد و بعد کنایه وار پرسید : نگو که برات مهمه
جونگکوک متقابلا پوزخندی زد و گفت : نه فقط اگه اولین بارت میبود قیمت معامله ات بالاتر میرفت
لارا اخم ریزی کرد و سوالی سمت جونگکوک برگشت
_ قیمت؟!
+ هوم
دختر خنده ناباوری کرد و گفت : مگه من گفتم میخوام بدنمو بهت بفروشم!؟!؟
+یعنی همینجوری خودت و در اختیارم گذاشتی
لارا کمی روی صندلی ماشین جابه جا شد و کاملا سمت جونگکوک برگشت : جونگکوک شی! من بهت گفتم افسردگی داشتم..! و دارم! بهت گفتم باعث شد دلم بخواد زجر دیدن خودم رو ببینم! گفتم بیا تا مکمل هم بشیم نه اینکه به من پول بدی!
+ اوه پس خوب شد..
_ همین؟!!!
+ چیز دیگری هم باید بگم!؟
لارا حرصی سرجاش برگشت و گفت : نه مثل اینکه همه حرفاتو زدی!!
+ آره ولی خیلی دلم میخواد بدونم چرا افسردگی گرفتی!
_ بهم تجاوز شد..از طرف کسی که میخواست با مادرم ازدواج کنه..بخاطر مرگ پدرم..هزار تا بدبختیه دیگه..!
جونگکوک چهرش کمی نرم تر شد و گفت : متاسفم..اما مطمئنی همه چیز به این عوامل ختم میشه؟
لارا سوالی برگشت : یعنی چی؟!منظورت اینه دروغ میگم؟
+ بنظر میاد فقط بخشی از حقیقت و گفتی و خب..من هم دلیلی نمیبینم بخوام بازجویی کنم..
همونطور که من دوست ندارم از گذشتم حرف بزنم ممکنه توهم نخوای
لارا با لحنی ملایم گفت : ممنون که درک میکنی..
جونگکوک سری تکون داد و تا رسیدن به خونه سکوت کرد...
...........................................ماشینش رو به داخل حیاط برد و بعد از پارک کردن،پیاده شد و بدون منتظر موندن برای لارا به سمت در وردی خانه اش رفت
لارا هم به تبعیت از اون پیاده شد و با قدمهایی تند جونگکوک رو همراهی کرد..
جونگکوک وارد خانه شد و وقتی خانم چویی رو درحال تمیز کردن اشپزخانه دید اخمهاش رو توهم کشید..
لارا پشت جونگکوک ایستاد و منتظر موند تا جونگکوک حرکت بعدیش رو انجام بده و لارا هم همراهیش کنه..
اما جونگکوک با صدایی مقتدر گفت : مگه نگفتم مرخصید؟
خانم چویی که از شنیدن ناگهانی صدا اون هم وقتی کسی نبود و انتظار ورود اونهارو نداشت دستپاچه و ترس زده گفت : ا..اقا اومدید؟ آ..آخه گفته بودید شام میمونید گفتم قبل رفتن اینجارو کمی مرتب کنم..
جونگکوک دست لارا رو پشت خودش کشید و سمت پله ها رفت..
+ کافیه تمیز کاری..میتونی بری...همین الان!
اجوما : چ..چشم آقا..
لارا همونطور که پشت جونگکوک درحالی که دستهاش رو گرفته بود راه میرفت صورتش رو رو به خانم چویی کرد و بخاطر لحن تند و صدای بلند جونگکوک با چشمهاش سعی در عذر خواهی کردن داشت که خانم چویی لبخند مهربونی بهش زد...
جونگکوک در اتاقی رو باز کرد که برای لارا نا آشنا بود...فکر میکرد قراره وارد اتاق جونگکوک بشه..! اتاقی با تم تماما یکرنگ و قهوه ای که علاوه بر یک تخت بزرگ،یک کمد با لوازم مختلف و یک کشوی بسیار بزرگ و شیشه ای که داخلش انواع و اقسام چاقو با طرح های مختلف وجود داشت..
از بین اون ههمه وسیله ای که روی اون دیوار تیره رنگ و طبقه هاش قرار داشت تنها دستبند و ویبراتور ها و شلاق هی چرمی برای اون دختر آشنا بنظر میومدن..یا حداقل تنها اونهارو تا به حال در اینترنت یا هرجای دیگر دیده بود!
توی اتاق خبری از تابلو یا چیزهای دیگه ای نبود و در عوض لوازم مختلفی که قطعا مربوط به سکس میشدن روی دیوار و طبقات اون دیده میشد..!
عمیقا ترس رو از وجودش دریافت میکرد!
اما تنها یکچیز تو سرش میچرخید!
که حداقل عذاب وجدانت کمی..کمی کمتر میشه...حداقل میتونی ذهنت رو آروم کنی..حتی اگر درد بکشی!حتی اگر اون کار جسمت رو پر از درد کنه و صورتت رو از درد جمع کنه..حداقل ذهنت آروم میگیره!
جونگکوک نگاهی به چشمهای لارا که دور تا دور اتاق رو کنکاش میکرد انداخت که همچنان جلوی در مونده بود!
بافت مشکی رنگش رو از تن درآورد و لارا قسم میخورد که اون گردنبند نقره ای بیشتر از هر وقت دیگه ای روی پوست اون پسر خودنمایی میکرد..
_ فکر میکردم قراره وارد اتاق خودت بشم
+ تاحالا زیرخوابام رو تو اتاق خودم نبردم تا پیشم بخوابن..
لارا کمی صورتش درهم کشیده شد و چیزی نگفت..
جونگکوک سمتش برگشت و با نگاه کردن بهش گفت : برو و از بین اون وسیله ها یکودومشو انتخاب کن تا با اون شروع کنم..اولین بارو میسپرم دست خودت!
لارا آروم و با چهره ای که میشد ازش تنهایی رو دریافت کرد گفت
_ چرا..؟..وقتی تنها هدفت درد دادنه؟
جونگکوک در جواب گفت : همه کسایی که تاحالا زیرم بودن..یه وان نایت بودن! فقط واسه این میومدن که با جئون خوابیده باشن و پزشو بدن!
اما خب..قرار شد پارتنرم بشی پس!!!ا
جمله اش رو ناتمام گذاشت و با قدمهای آروم سمت دخترک اومد و دستهای سردش رو از زیر بلوز دختر روی پهلوهاش نشوند و بخاطر فاصله قدیش با دختر از بالا به چشمهای قهوه ایش نگاهی انداخت : پس اگرم دردی بهت بدم مطمئن باش بعدش همونقدر بهت لذت میدم..!!!
و قانون اصلی اینجاست که..
امیدوارم از رفتارهام سوبرداشت نکنی چون گاهی به لاس زدن نیاز دارم..
پوزخندی زد و ازش فاصله گرفت..
+ منتظرم..شروع کن!!!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بابت تاخیر دوباره عذر میخوام اما واقعا کانکت نمیشدم و وی پی انم نمیگرفت..اما خب هرجور شده گذاشتمش..
تو این پارت ضد حال خوردید؟؟😂
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...