𝗣𝗧𝟒𝟏•عشقمون‌دروغه؟•

2.6K 377 62
                                    

بعد از رفتن به بنگاه و نوشتن قولنامه پشت صاحب بنگاه تا اون روستا با ماشین حرکت کردن..
هرچی بیشتر پیش میرفتن و به روستا نزدیک میشدن لارا چهرش بیشتر درهم جمع میشد..هیچوقت از وایبی که روستاهای انگلیس میدادن خوشش نمیومد..براش بوی غم میداد..دلش سرسبزی های روستاهای کره رو میخواست..
انگار درخت های اونجا سبز تر بودن..نمناک تر بودن..
روستای مدنظر تا شهر ۱ ساعت فاصله داشت،جونگکوک نگاهی به چهره ناراضی لارا انداخت
+ اینجارو دوست نداری ؟
_ از صورتم معلومه ؟
+ تقریبا..
لارا لبخندی زد : مهم نیست،باهم دوست داشتنیش میکنیم
جونگکوک که حسِ معذب بودن و شرمندگی برای ناراحتی لارا و اوردنش به اینجا داشت نگاهش رو سمت پنجره داد و با صدای آرومی گفت : ببخشید، همه چیزو درست میکنم فقط یکم تحمل کن ، زیاد اونجا نمیمونیم
لارا با دهانی باز به جونگکوک نگاه کرد که جونگکوک رو دید که نگاهش رو شرمنده ازش میزدید
حس بدی بهش دست داد که همچین چیزی رو به جونگکوک القا کرده پس با من و من گفت : اصلا مهم نیست چقدر اونجا میمونیم ، اگه تو باشی حتی تا اخرش تو یه خونه در بسته میمونیم .. هوم؟
جونگکوک نیشخندی زد و سرش رو تکون داد
جاده باریک و پر پیچ و خمی که کناره هاش بخاطر بارون گِلِ خیس پخش شده بود
فاصله هر خونه چندین متر بود و میشه گفت اکثر خونه ها تک بودن
لارا امیدوار بود حداقل خونه ی مرتب و تمیزی باشه..
_ چقد دیگه مونده برسیم؟
+ نزدیکیم فکر کنم
_ اونجاهم خونه هاش همینطوری تک ن؟
+ اونجا مال یه زن و مرد پیره..پسرشون که ازدواج میکنه کنار خونه خودشون واسش یه خونه کوچیک میسازن ، بعد که پسرشون توی شهر کار پیدا میکنه از اونجا میاد شهر اونام اجارش میدن..پس اونقدرام تک نیست خونش.
یه همسایه داریم
_ کاش ادمای مهربونی باشن و اذیت نکنن
+ اون موقع خونشون پای خودشونه
لارا با چشمهای گشاد شده سمت جونگکوک برگشت
جونگکوک شونه ای بالا انداخت
لارا مسخره وار و به طور شوخی دسته ای موهاش رو دور انگشتاش پیچید و با لحن کشداری گفت : طاقت اذیت شدن منو نداری هومم؟
جونگکوک نگاهش رو از جاده نگرفت و برخلاف لارا با لحن جدی و ارومش گفت : نه
لارا متوجه لحن جدی جونگکوک شد و فهمید که جونگکوک هیچ شوخی ای نداره..
سعی کرد خودش رو به بیخیالی بزنه پس خندش رو جمع کرد و سمت پنجره برگشت
بلخره بعد از مسیر پرپیچ و خم به محوطه حسار شده ای رسیدن که دو خانه به فاصله نسبتا کمی کنار هم قرار داشت و بقیه محیط،حیاط بود
جونگکوک و لارا از ماشین پیاده شدند و همراه با صاحب بنگاه سمت خانه رفتن
کلید رو تحویل به جونگکوک داد و بعد از زدن زنگ خانه اون پیر زن و پیرمرد بهشون گفت : مستاجر جدیدتونه ، تازه ازدواج کردن هواشونو داشته باشین
پیرزن با لبخند مهربونی به لارا نگاه کرد و گفت : حتما
لارا هم متقابلا لبخند زد جونگکوک با عذر خواهیه کوچکی به لارا گفت: میرم وسایل هارو بزارم داخل خونه
و جمع رو ترک کرد و سمت خونه رفت
لارا هم سری تکون داد و بعد از چند دقیقه ی کوتاه وارد خونه شد
خونه ی تمیز و تازه ساخت در عین حال کوچکی بود که یک حال متوسط و یک خواب داشت
جونگکوک دو داخل اشپزخونه دید که درحال گذاشتن خوراکی ها داخل یخچال بود
چشمش که به لارا خورد گفت : حواست باشه که باید دیگه شام و نهارا رو خودت درست کنی اینجا رستوران نزدیکمون نیست
لارا با لحن دلخور گفت : یااا مگه قبلا درست نمیکردم ؟
جونگکوک حالت متفکری گرفت و گفت : چرا یادم اومد..فکر کنم دوبار درست کردی
لارا حرصی گفت : خیلی بیش-
+ هوی
لارا با حالت مسخره دندونشو بیرون اورد و ادا دراورد:باشه
جلوتر رفت و وارد اشپزخونه شد ، یک گوجه گیلاسی برداشت و داخل دهانش گذاشت که جونگکوک گفت : نشستس نخور کثیفه مریض میشی
_ حالا اینیکی و که خوردم ، چشم دیگه نمیخورم
جونگکوک در یخچال رو بست و خواست از اشپزخونه خارج بشه که لارا گفت : عممم میگم چیزه..
جونگکوک برگشت سمت لارایی که به انگشتهاش ور میرفت و با خنده گفت : چیزه ؟
_ میگم که خب..اینجا یه خواب بیشتر نداره..تو هم که دیشب و بزور کنارم خوابید-
+کی گفت؟
_ چیو؟
+ اینکه بزور کنارت خوابیدم!
لارا دهانش رو برای گفتن چیزی باز کرد اما حرفی برای گفتن نداشت
جونگکوک جلوتر رفت و انگشت شصتش رو روی لب پایینی لارا کشید و صورتش رو پایین تر برد تا مماس با صورتش قرار بگیره و بعد با لحن ارومی گفت : من کاری و که نخوام انجام نمیدم ، هیچ اجباریم وجود نداره
لارا پوزخندی زد و گفت : یادمه گفته بودی زیر خواباتو رو تختت راه نمیدی
جونگکوک پوزخند دردناکی زد و انگشتش رو از لب دختر برداشت و پشت کرد و چند قدم جلو رفت و بعد ایستاد و به ارومی گفت : یادم نبود..توهم زیر خوابمی؟
_ نیستم؟
+ تو چی فکر میکنی؟
_ نمیدونم..تو بگو باید چجوری فکر کنم
جونگکوک کمی سکوت کرد و با یواش ترین صدای ممکن گفت
+ زیر خوابم نیستی ، مُسکنی
و بعد بلافاصله اونجارو ترک کرد تا چهره دختر رو نبینه..
خواه ناخواه بین حرفاش کلماتش رو میپروند و بعد که میفهمید چی گفته دلش میخواست سرش رو به دیوار بکوبه و مشتش رو توی سرش خالی کنه
رفت داخل اتاق و درش رو بست .. به اتاق خالی نگاهی انداخت و از بین دندوناش غرید : لعنتی لعنتی لعنتی..پسر احمق چرا حرفاتو نمیفهمی ، چرا مزه مزش نمیکنی..کی بهت گفت اصلا این حرفو پیش بکشی
سمت تخت دونفره ای که بغل پنجره بود رفت و نگاهی بهش انداخت..عادی بود که داشت اون دختر رو توی این تخت تصور میکرد؟
دیگه نزدیک بود عقلش رو از دست بده ، نمیدونست چی درسته چی غلط
اصلا این حسی که اومده سراغش چیه؟
چرا بدنش عرق سرد میشینه و سرش داغ میکنه؟ چرا تپش قلب میگیره و نبضش تند تر میزنه ؟ چرا با دیدن اشک اون انگار قلبش مچاله میشه؟
چرا هیچ دلیلی برای دعواهای مضخرفشون پیدا نمیکرد؟
حتی نمیدونست اون دعواها از کجا شروع میشدن..
ذهنش بشدت درگیر بود و سرش سوت میکشید..
سعی کرد سرش رو گرم کنه پس از اتاق خارج شد و کیسه های لباسی که خریده بودن رو برداشت تا داخل اتاق بزارتشون
در اتاق رو که باز کرد لارا رو دید که روی مبل نشسته ، بدون گفتن حرفی دوباره وارد اتاق شد و درو نیمه باز گذاشت
لارا با دیدن دستپاچگی جونگکوک و دونستن دلیلش لبخندی زد و زیرلب گفت : چرا اینقدر ضایعی پسر؟
با صدای دینگ پیامک گوشیش نگاهش رو به تلفن داد و با دیدن اسم نامجون لبخندش محو شد ... " هرچی زودتر موقعیت پیدا کن و بهم زنگ بزن "
مطمئن بود خبر خوبی براش نداره..مطمئن بود مکالمه خوبی قرار نبود داشته باشن
استرس بدی گرفت و افتاده بود به جون پوست ناخنش.. قلبش بشدت تند میزد
گوشیش رو برداشت و با صدای بلندی خطاب به جونگکوک گفت : من میرم یکم تو حیاط قدم بزنم
جونگکوک از در نیم باز به لارا نگاه کرد : این وقت شب؟
_ یکم هوا بخورم..یکم حالم گرفتس
جونگکوک کمی براندازش کرد و گفت: باشه ، هوا تاریکه مواظب باش از در بیرون نرو اگرم دیدی کسی اومد داخل حیاط بهم زنگ بزن زود بیا تو خب؟
لارا از نگرانی جونگکوک خندش گرفت پس با خنده بیجونی گفت : باشه جونگکوک
جونگکوک سرش رو تکون داد و لارا هم گوشیش رو جلوی شکمش گرفت و از در بیرون رفت..نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت
گوشیش رو در اورد و بعد از تر کردن لبش شماره نامجون رو گرفت و از خونه فاصله گرفت و سمت مخالفش رفت تا از پنجره پذیرایی یا خواب چیزی دید نداشته باشه
نامجون جواب داد : لارا
لارا با استرس وحشتناکی که سراغش اومده بود گفت : چیشده؟
نامجون : به کجا رسیدی
_ ی..یعنی چی به کجا رسیدم ؟
نامجون : هنوزم نمیخوای تمومش کنی؟
لارا کلافه گفت
_ چی میگی نامجون ما باهم حرف زدیم
نامجون : لارا حماقت نکن ، این راهی که تو داری میری تهش باخته ،هم برای تو هم برای جونگکوک
_ منکه بهت گفتم میخوام کمکش کنم حالش خوب شه
نامجون : ولی عاشقش شدی!!
_ مگه دست خودم بود لعنتی؟؟
نامجون : نه ولی باید به هشدار من گوش میدادی که الان وضعمون نشه این
_ وضعمون مگه چیه؟ همه چی خوبه نام نگران هیچی نباش ، نمیزارم همه چیز خراب شه
نامجون : لارا زنگ نزدم نصیحتت کنم!برخلاف قبل حتی زنگ نزدم بهت راهکار بدم یا ازت نظربخوام یا حتی حق انتخابو برات باز بزارم! زنگ زدم بهت بفهمونم که تمومش کنی! ته این ماجرا خوب نیست لارا بفهم
_ نمیخوام بفهمم
نامجون : برام هیچ راهی نذاشتی ، تمومش میکنی یا همه چیزو به جونگکوک بگم؟؟؟
ته دلش خالی شد..پاهاش بی حس شد و انگار تحمل وزنش براش سخته...با صدای بغضی و شکه ای گفت : تو اینکارو نمیکنی
نامجون : راه دیگه ای برام نذاشتی
لارا بینیش رو بالا کشید و عصبی صورتش رو پاک کرد : خواهش میکنم حرفایی نزن که باعث بشن گریم بگیره اگه جونگکوک ببینه گریه کردم شک میکنه میفهمه یه چیزی شده ، نامجون ازت خواهش کردم..التماست کردم ازت خواستم بزاری خودم درستش کنم خودم مرحم درداش بشم
نامجون : چرا نمیفهمی دارم بخاطر جفتتون میگم ؟ لارا میفهمی چی میگم؟ میگم این جاده ای که توش قدم میزنی تهش خالیه تهش سیاهیه
_ پُرش میکنم ، رنگیش میکنم
نامجون : تو دیوونه ای
_ دیوونم نامجون دیوونم..میخوام به حرف قلبم گوش بدم همین
نامجون : هردفعه به حرف قلبت گوش دادی رفتی تو باطلاقی که بالا کشیدنت سخت ترین کار ممکن بود،توبه نکردی!؟
_ نه‌..میخوام بازم حماقت کنم..اگه حماقتم جونگکوک باشه آره میخوام حماقت کنم
نامجون : همه چیز و بهش بگو لارا..
_ نمیتونمم نمیتونممم..ترو به هرکی میپرستی درکم کن نامجون..گذشته من اونقدری چرک و لجن هست که ندونستش برای هممون بهتر باشه ، بزار خودمم باور کنم به اینی که کنار جونگکوک هستم..بزار یادم بره قبل جونگکوک زندگی میکردمبزار همه چیزو از اول بسازم..بزار یادم بره نامجون..بزار یادم بره
نامجون : اگه هیچ چیز طبق اونی که تو ذهنته پیش نره چی؟!
_ پیش میره..
نامجون : اگه نرفت!؟
_ نمیدونم نمیدونم..فقط میخوام همه تلاشمو بکنم..تلاش کنم برای نفس کشیدنم..نامجون من
تازه فهمیدم زندگی چیه..عشق چیه
نامجون : تو قبلا عاشق نشدی؟
_ ش..شدم ولی...ولی جونگکوک فرق میکنه با همه چیز فرق میکنه من حتی نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم
نامجون : پس از این به بعدش به من ربطی نداره ، هرکاری کردی پای خودت ، هر اتفاقی افتاد پای خودت
صدای جونگکوک رو شنید که صداش میزد : لارا؟!
لارا دستپاچه خطاب به نامجون گفت : باشه باشه خدافظ
گوشیش رو قطع کرد و سمت خونه پا تند کرد
جونگکوک رو دم در دید که با اظطراب اطرافو نگاه میکنه
_ جونگکوک؟
جونگکوک سمتش برگشت و با قدمهای سریع به سمتش اومد و دستش رو گرفت : کجا بودی هان؟؟
_ اون پشت بودم چیشده مگه...
+ اون پشت چیکار میکردی مگه نگفتم تاریکه خطرناکه؟؟؟
_ جونگکوک چرا عصبی میشی چیزیم نشده که..ا..اون پشت یه گربه دیدم رفتم نازش کنم همین
جونگکوک چشمهاش رو بست و نفسش رو کلافه بیرون داد : نمیگی ذهنم کجاها میره؟ احمق هر لحظه میترسیدم پیدامون کرده باشن و برده باشنت،اگه سر و کله یکی پیدا میشد چیکار میکردم؟
زیرددلش از این نگرانی جونگکوک به قلقلک در اومده بود
دستهاش رو روی دست جونگکوک گذاشت : دستات میلرزه جونگکوک..منکه چیزیم نشده ، هوم؟ بیخشید ترسوندمت
جونگکوک دستش رو پس کشید و سمت در رفت : بیا تو
لارا نفسی از سر آسودگی کشید و پشت جونگکوک وارد خونه شد
جلوی تلوزین نشست و به جونگکوک که درحال اب خوردن بود نگاه میکرد
بعد از چند دقیقه صدای در اومد
جونگکوک در آن واحد برگشت سمت لارا
لارا هم مثل خودش چهرشو به اون داد و با دودلی گفت : برم باز کنم..؟
+ نه وایسا
سمت در رفت و از چشمی نگاه کرد ، با دیدن صاحبخونه نفس راحتی کشید و در رو باز کرد
+ سلام مادر جان
پیرزن با خوشرویی جواب داد : سلام پسرم
جونگکوک یکلحظه دلش برای مادرش تنگ شد...
لارا اومد و کنار جونگکوک ایستاد و با خوشرویی گفت : سلام،بفرمائید داخل بیرون سرده
پیرزن بافت دور شونه اش رو جلو کشید و گفت : نه فقط اومدم براتون شام بیارم ، گفتم اولین شبیه که اومدید شام درست نکنید خسته اید
_ وای ممنونم..شرمنده کردید ، جونگکوک سینی رو ازشون بگیر
جونگکوک سینی رو از دست پیرزن گرفت
لارا بازهم اصرار کرد : بیاید داخل حداقل یه قهوه بخورید
پیرزن : آخه
_ زیاد وقتتون رو نمیگیره
سقلمه ای به جونگکوک زد که جونگکوکم لبخندی زد : عا بله بفرمایید
پیرزن خنده ای کرد و آروم وارد خونه شد
روی مبل تک نفره ای نشست و جونگکوک داخل اشپزخونه رفت تا سینی رو اونجا بزاره پس لارا هم وارد اشپزخونه شد که جونگکوک سمتش برگشت و گفت : تو برو بشین عزیزم من قهوه رو اماده میکنم
بوسه ای گوشه لبش زد که لارا خشک شده باشه ای گفت و به پذیرایی رفت
رو به روی پیرزن نشست
بعد از کمی حرف زدن لارا گفت
_ اوما
پیرزن سوالی نگاش کرد که لارا خنده ی خجالتی کرد و گفت : تو کره معنیش میشه مادر..ببخشید من عادت کردم بهش
پیرزن : پس شما اهل آسیا هستید..مطمئن بودم ، چطور شد که به انگلیس اومدید؟ اونم این روستا؟
جونگکوک با فنجون های قهوه اومد و کنار لارا نشست
لارا فنجونی رو بزای پیرزن و جونگکوک گذاشت
+ مرسی عزیزم
لارا لبخندی زد و در جواب حرف پیرزن گفت : عام..راستش ما مدت زیادی بود که عاشق هم بودیم
برگشت و تو چشمهای جونگکوک نگاه کرد : خانواده هامون مخالف ازدواجمون بودن ، ولی ما نمیتونستیم بدون هم زندگی کنیم..منم نمیتونستم نبودنشو تحمل کنم..چون بعد مدتها دلیلی برای زندگی کردن پیدا کرده بودم
جونگکوک با چشمهایی که داخلشون پر از حرف بود نگاهش میکرد..
لارا سمت پیرزن برگشت و ادامه داد : پس مجبور شدیم ازدواج کنیم و از کره بریم..بعدشم بخاطر مشکل تنفسی من اومدیم اینجا..
پیرزن با لبخندی نگاهشون میکرد..رو به جونگکوک گفت : پس این دختر زیبا برای تو یه معجزس
جونگکوک که همچنان به لارا نگاه میکرد سمت پیرزن برگشت و اروم گفت : بله..
پیرزن قلپی به قهوه اش زد : همسر من همیشه مخالف این کاراس،بشدت رو این موضوع حساسه..ولی من..میفهمم عشق چیه پس بهتون حق میدم که اینکارو کرده باشید
جونگکوک پوزخند دردناکی زد و زیر لب گفت : کاش همه ماجرا همین بود
پیرزن از جاش بلند شد و گفت : من دیگه میرم ، مراقب عشق بینتون باشید
لارا چشمی گفت و جونگکوک هم لبخند فیکی زد و با بستن در زیر لب گفت : فقط اومده بود آمار بگیره
لارا فنجون های قهوه رو برداشت و روی اپن گذاشت..چند ثانیه ای خیره به فنجون ها موند و بعد آروم گفت : داره باورم میشه..
جونگکوک سمتش برگشت : چی ؟
لارا تلخندی کرد : اینکه از عشق زیاد از کشورمون فرار کردیم
+ دروغ نگفتیم که باورش نکنی
لارا متعجب سمتش برگشت که جونگکوک بازهم متوجه سوتی بزرگش شد پس گفت : اینکه مجبور شدیم از کشورمون فرار کنیم دروغه؟
_ اینکه بخاطر عشقمون اومدیم دروغه!
+ پس تو ذهنت هکش کن
_ اینکه دروغه؟
+ اینکه مجبور شدیم فرار کنیم!
_ یعنی دروغ نیست؟
جونگکوک سوالی سمتش برگشت ، لارا با تلخند گفت : عشقمون
+ خستم،میرم بخوابم
~~~~~~~~~~~~~~~~
فعلا پارتها روزمرگی های جونگکوک و لارا و دیالوگ های بوسیدنیشونه*
ووت هم یادتون نره
کیصم ب لپاتون

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now