𝗣𝗧𝟏𝟎•!خودتو ثابت کن•

2.6K 247 30
                                    

| فلش بک 2017 | عمارت جئون

جونگکوک با اضطراب کمی وارد عمارت شد و به اتاق پدرش نگاهی انداخت..
وقتی از بسته بودن در اتاق مطمئن شد نفسی از سر اسودگی کشید..
واقعا حوصله سوال و پیچ شدن رو نداشت!
اما مثل اینکه اشتباه میکرد..
م‌ج : جونگکوک پسرم؟ بیرون بودی؟
جونگکوک برگشت به سمت مادرش و من من کنان گفت : آ..آره رفته بودم یکم هوا بخورم..
و یک دروغ دیگه..
دروغ های کوچیک که ایرادی نداشت..داشت!؟
مادرش لبخند ملیحی زد و دستش رو نوازش وار روی شانه چپش کشید..
م‌ج : برو توی اتاقت استراحت کن تا شام حاضر شه
جونگکوک هم در جواب لبخند مهربونی زد و به سمت اتاقش رفت..
در رو بست و پشت بهش تکیه داد و نفسش رو بیرون داد..دستی به موهای پریشونش کشید..
_ یبار دیگه دروغ گفتم...ببخشید مامان..هووفف...
بدون عوض کردن لباسش خودش رو روی تخت پرت کرد..
_ اون...اون گونه ی مو بوسید...
لبخند کوچیکی رو لبش نشست و دستی روی گونه اش کشید..
_ یااا..اینقدر بی جنبه نباش پسر...یه تشکر ساده بود
با صدای پیامکی که از گوشیش اومد روی تخت نیم خیز شد..
یه پیام از شماره ناشناس [ جونگکوکی ممنون بابت امروز^_^ هه‌را م]
_ شماره منو از کجا پیدا کرد...
انگشت هاش روی صفحه کیبرد تکون میخورد ولی مدام پاکش میکرد..کلمات رو پیدا نمیکرد..
در نهایت نوشت [ ممنونم..کاری نکردم هه‌راشی ]
حس کنجکاویش بهش اجازه نمیداد تا سوالی که ذهنش رو درگیر کرده نپرسه
[ شمارم رو از کجا آوردی!؟ ]
[ از جونگسو اوپا گرفتم ]
جونگکوک هم در جواب به هومی اکتفا کرد و گوشیش رو کنار گذاشت .
هه را ویو :
پیام رو خوند و گوشیش رو کنار گذاشت..
جونگسو : با کی حرف میزدی!؟
هه‌را: جونگکوک
جونگسو : هوم خوبه..بچه چشم و گوش بسته ایه..حواستو خوب جمع کن
هه‌را : من خودم میدونم چیکار کنم
| پایان فلش بک| زمان حال

به فضای رو به روش خیره شده بود..
بچهایی که با ذوق میدوییدن و بازی میکردن..
مادر و پدر هایی که مراقب بچه هاشون بودند..
سرسره های رنگارنگی که هر بچه ای برای سر خوردن روی اون لحظه شماری میکرد..
چقدر قشنگ بود دنیای بچگانه..
اینکه از هیچ دقدقه ای با خبر نیستی و تهِ غصه هات میشه اجازه ندادن مادد پدرت برای خرید بستنی یا اساب بازی...
چه خوب بود فاصله گیری از دنیای آدم بزرگا..
چقدر خوب میشد اگر دقدقه هامون تو زمان بچگی گیر میوفتاد و هرگز تغییر نمیکرد..
با صدای باز شدن در ماشینش نگاهش رو از منظره رو به روش گرفت و به جک نگاهی انداخت
_ چقدر دیر کردی!
جک : ترافیک بود
_ خب حالا..چیه اون کاری که بخاطرش منو کشوندی تا اینجا ؟
جک : نزدیک بود گیر بیوفتیم..
_ یعنی چی ؟
جک : پارک دورمون زد .. معامله ای که بابت دلار و الکل کردیم .. پس زده و الان کلی پول دستش دارم و هیچ مدرکی نداریم که ثابت کنیم الکل هارو باهاش معامله کردیم..
_ خب این کجاش به گیر افتادنمون ربط داره؟!
جک : نمیفهمی جونگکوک؟ خنگ‌ شدی !؟ میگم هیچ مدرکی نداریم ک ثابت کنیم اون الکل و دلار برای پارک بوده و دیگه هیچ ربطی به ما نداره! موقع رد کردنش از مرز فلیکس مچشونو گرفته و اونام گفتن محموله واسه جئونه !
_ چرا فکر کردی من از فلیکس میترسم؟!
جک : احمق یادت رفته چجوری سردسته پارک و تیکه تیکه کرد!؟
_ یادت نره منم جئون جونگکوکم! بهت گفته بودم لازمه گرگ بودن چنگالای تیزه!
جک : فلیکس و با خودت سر لج ننداز..اون پشتش به پدرش گرمه تو پشتت به کی-
ادامه حرفش رو خورد و نگاه غمگینی به جونگکوک انداخت..
جونگکوک پوزخند تلخی زد و گفت : منم اگه الان تو یکی از اون اداره ها مشغول کار بودم پشتم به جئون یانگسوی بزرگ گرم بود!
ولی میبینی که..الان تو کثافت غرقم !!!
جک : انتخاب خودت بود...
_ کجا باید بریم الان ؟
جک : برو سمت شرکت ببینیم چیکار باید بکنیم..
_اوکی سفت بشین.

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now