نامجون ویو
از دیدن لارا اینجا از چیزی که فکرشو میکرد عصبی تر شده بود..
با دیدن چهره خشک شده ی لارا لبخندی زد و باهاش دست داد..
اضطراب رو از چهرش میخوند..
کمی با فاصله از جونگکوک نشسته بود و غرق در افکاراتش بود..با دیدن جونگکوک که با اشاره ی سر ازش دلیل اشفتگیش رو میپرسید نگاهش رو دقیق تر کرد..از بودن لارا کنار جونگکوک میترسید..نمیخواست اون دختر بازهم به مرحله افسردگی و خودکشی برسه..
با بلند شدن لارا و رفتنش به اشپز خانه دنبال بهانه ای گشت تا پیشش بره و هرچه زودتر باهاش حرف بزنه!
رو به لارا گفت : بزار بیام باهات کمک کنم..
و با عذر خواهی از جک و جونگکوک از جاش بلند شد و سمت لارا رفت..
قبل از اینکه سینی رو از دستش بگیره از بین دندونهاش غرید : اینجا چه غل-هووووف..اینجا چیکار میکنی؟؟!؟!؟؟؟
لارا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت..
نامجون عصبی گفت : منو نگاه کن!!!
لارا سرش رو بالا اورد و توی چشمهای عصبانی نامجون نگاه کرد : بهترین راه جلوی پام بود..
نامجون : نبود نبود نبود!
جک با صدای نامجون برگشت و گفت : مشکلی پیش اومده؟
لارا کمی از پشت نامجون کنار رفت و صورت کنکاش گرانه جونگکوک رو دید که با اخم نگاهشون میکنه
نامجون خنده ای کرد و گفت : چیزی نیست
و زیر لب به لارا گفت : باید تو یه فرصت مفصل حرف بزنیم!!!
لارا بازهم چیزی نگفت و سینی قهوه رو دست نامجون داد و پشت سرش سمت پذیرایی رفت و جای ثابقش که کمی اون طرف تر از جونگکوک بود نشست..
فنجان قهوه اش رو برداشت و فنجانی هم جلوی جونگکوک گذاشت و لبخندی بهش زد
جونگکوک گفت : خودم برمیداشتم
لارا لبخندش رو حفظ کرد و گفت : حالا من برات گذاشتم چیزی که نشده
جونگکوک جوابش رو نداد و رو به نامجون گفت : خب نامجون چیشد که به انگلیس اومدی!؟
نامجون : به محض اینکه جک بهم گفت اومدید اینجا خودمو رسوندم..تا هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم
جونگکوک پوزخندی زد و رو به جک کرد : چقدر تو راز داری پسر!
جک چشم غره ای بهش رفت و دهن کجی کرد
نامجون : حالا این چیزا مهم نیست..لارا شی رو کامل معرفی نمیکنید؟
جک تا دهانش رو برای کلماتی باز کرد جونگکوک با صورتی خنثی گفت : سکس پارتنرمه!
لارا قیافش جمع شد و نگاهش رو از نامجون دزدید! سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت..
جک عصبی به جونگکوک نگاه کرد و گفت : جونگکوک جدیدا خیلی شوخ شده! لارا یکی از دوستای جدیدمونه..چون توی ماجرای فلیکس باهامون بود ترسیدم پیداش کنن واسا همین باهم اومدیم انگلیس
نامجون درحالی که دندون هاش رو میفشرد خندید : خیلیم شوخه..خوبه پس..میخواستم بدونم قابل اعتماده یا نه
جک: آره | جونگکوک : نه
با دو جواب متفاوت و همزمان متعجب شد و صورتش رو سوالی کرد
لارا هم با دهانی باز بهشون خیره شده بود..
نامجون : متوجه نشدم..
جونگکوک : بهتر..میتونی مابین جواب منو جک رو بگیری!
جک چشمهاش رو چرخوند و چیزی نگفت..بحث کردن با اون پسر بی فایده بود!
جو بینشون سنگین شده بود و هیچکدوم حرفی نمیزدند..جونگکوک کلافه چشمهاش رو چرخوند و نگاهی به جمع کرد..
+ حالم از جو فاکیتون بهم میخوره میرم بیرون بگردم هرکی خواست بیاد
لارا که میخواست از زیرنگاهای نامجون در بره گفت : منم باهات میام
جونگکوک سری تکون داد و رفت بالا و کاپشنی پوشید و برگشت پایین،سوئیچ رو از میز برداشت و رو به لارا گفت : توماشین منتظرم
_ من الان میام بمون باهم بریم
+ خیل خب باشه زود باش
لارا پا تند کرد و رفت تو اتاقش و با پوشیدن شلوار راسته قهوه ای و پالتوی بلند کرم رنگش بیرون اومد و سمت جونگکوک رفت : اماده ام
باهم از خونه خارج شدند
جونگکوک دکمه اسانسور رو فشرد و منتظر شدند تا اسانسور بایسته..
بعد از چندی در اسانسور باز شد و جونگکوک و لارا وادد اسانسور شدند..
دکمه همکف رو فشرد و دستهاش رو داخل جیب شلوار جذب مشکی اش کرد و درحالی که به پایین خیره بود با پاش روی زمین ضرب گرفت..
لارا هم به پشت تکیه داده بود و از اینه اسانسور جونگکوک رو نگاه میکرد..جونگکوک سرش رو بالا اود و به لارا نگاهی انداخت..مسیر چشمهاش رو دنبال کرد و به اینه رسید..همون لحظه بود که چشمهاشون به هم گره خورد..
لارا سرش رو به طرف مخالف اینه یعنی طرف درب اسانسور چرخوند و جونگکوک همچنان به تصویر دختر در اینه خیره شد و خنده آرومی کرد..
لارا با شنبدن صدای آروم خنده جونگکوک سرش رو به طرفش چرخوند : فکر کنم دومین باره صدای خندتو میشنوم..
و لبخندی زد..
+ من خودم حتی یادم نمیاد تو این چندسال اخیر چند بار خندیدم..
_چرا...
+چرا چی؟!
_چرا اینقدر عوض شدی..
چهره لارا حالا ناراحت و درهم بود..
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : مگه قبل منو دیدی که میگی عوض شدم؟ شاید همین عوضی که هستم بودم
_ ن..نه...تو این نیستی..نبودی..حتی الانم نیستی..فقط میخوای بقیه اینجوری بفهمن..تو حتی نتونستی یه زخم و روی بدنم تحمل کنی..
درب اسانسور باز شد و اون دونفر ازش پیاده شدن..
لارا ادامه داد : تو نتونستی درد کشیدن منو بببنی و پس کشیدی
جونگکوک ایستاد و چشمهاش رو کلافه روی هم فشرد..
+ اون فرق میکرد..نمیدونم چه مرگم شده بود..میدونی چندتا دختر زیر من مردن!؟ به وحشتناک ترین شکل؟!
جوری که حتی خودم بعد از دیدن جنازشون وحشت میکردم..که من اینکارو باهاشون کردم یا نه!
به محض دیدنشون زیر خودم جوری تنفر وجودم و میگرفت که دیگه هیچی نمیفهمیدم..صداهای ذهنم اینقدر من و توی خلا میبردن که فقط و فقط با بریدن بدنشون اروم میگرفتم..صدای دختروونه ای که از گذشتم توی ذهنمه باعث میشدن تنفرم به اون ادم و روی اونا خالی کنم..حتی دست خودم نبود..!
لارا عاجزانه گفت : ولی تو به من اسیب نزدی
جونگکوک صداش رو بالابرد و گفت : اون لحظه صدای ذهنم آزارم میداد..ولی برخلاف دفعات قبل مانع بروز خشمم میشد..
لارا خواست حرفی بزنه که جونگکوک در ماشین رو باز کرد و نشست : تمومش کن نمیخوام راجب گذشتم چیزی و به یاد بیارم
لارا سکوت کرد و داخل ماشین نشست
جونگکوک ماشین رو روشن کرد و بخاری رو زیاد کرد..
لارا دستش رو روی پاهاش گذاشت ،
جونگکوک از پارکینگ خارج شد و ریموت در رو زد..
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...