𝗣𝗧𝟑𝟑•نمیخوام‌از‌دستت‌بدم•

2.7K 389 80
                                    

پلکهای چشمهاش روی هم می افتاد و باز میشد..
بیش از حد خسته بود و بدنش درد میکرد..
از ظهر تا به حال روی صندلیِ همراه نشسته بود..
امیدوار بود جک به خونه نرسیده باشه چون معلوم نیست ذهنش تا کجاها میره و چقدر نگران میشه..
گوشیش رو فراموش کرده بود و حتی شمارش هم حفظ نبود..
ترجیح داد تمام اون مدت بیکاریش رو به چشمهای بسته جونگکوک و بالا پایین شدن قفسه سینش خیره بشه..
پس کی میخواست بیدار شه؟
به بانداژ دستش نگاهی انداخت،سوختگی دستش هیچ اهمیتی نداشت..نه تا وقتی که شخص مهم تری روی تخت با چشمهای بسته خوابیده و ماسک اکسیژن بهش وصله..
کمی اون طرف تر ، دقیقا روی تخت، دقیقا همون شخص مهم برای اون دختر..دقیقه ها بود که از خواب بیدار شده بود‌‌‌..اما لعنتی‌‌..غرورش...غرورش له شده بود..درست مثل یک شیشه پر از شراب روی سرامیک سخت افتاده و شکسته بود ..‌
چطور میتونست ظاهر سرد و مغرورش رو برگردونه؟ اون در مقابل لارا ضعیف شده بود..اون در مقابل لارا شخصیت واقعیش فاش شده بود‌‌..اینکه چقدر شکنندس..اینکه توی خلوت هاش چه عذاب هایی میکشه..
دلش نمیخواست چشمهاش رو باز کنه و تو چشمهای دریای سرد دختر خیره بشه..
شاید خجالت میکشید..از اینکه یک "مرد" این طور بی دفاع روی تخت بیمارستان خوابیده‌..
نادیده نگیریم که اون علاوه بر نخواستنش برای باز کردن چشمهاش..حتی نایی هم برای انجام کوچکترین فعالیت نداشت،پس تصمیم گرفت کمی به استراحت بگذرونه..
صداهایی توی ذهنش پخش میشدن که نمیدونست توهمن یا واقعی..صداهای لارایی که برای قوی موندش التماس میکرد و اشک میریخت..از اون دختر بعید نبود..اون بارها بخاطر دردهای جونگکوک اشک ریخته بود و این برای جونگکوک قابل ستایش بود!!!اما خب ، اون پسر زبان تیزی داشت و به نحوی ،دل و زبانش یکی نبود!
صدای مبهم دخترانه ای که بی شک متعلق به لارا بود توی گوشش پیچید
_ببخشید؟ پس کی بیدار میشه..
پرستار : به بدن خودش بستگی داره عزیزم،اینکه چقدر نیاز به استراحت داشته باشه
_ اها‌‌..ممنونم
همچنان ایده ای برای رویارویی با دختر نداشت..اما با این حال پلکهای سنگین و چفت شده اش رو کمی از هم باز کرد..نور لامپ مستقیما به چشمهاش میتابید،کمی چشم هاش رو ریز کرد و بعد از چند پلک کاملا بازش کرد..هنوز هم چشمش به نور عادت نکرده بود..
سرش رو به سمت راست چرخوند که لارا رو نشسته روی صندلی دید که به دستهاش خیره شده‌...دستهاش...چرا بانداژ شده بود!؟
اخمی کرد و برای جلب کردن توجهش ، سرفه ارومی کرد
لارا سرش رو به تندی بالا اورد و جونگکوک رو دید .. از جاش بلند شد و به سمت تخت رفت..دستهای سرد پسر رو بین دستهاش گرفت..
_ جونگکوک..خوبی..؟میدونی چقد نگرا-
حرفش رو نصفه گذاشت..کاملش نکرد...
جونگکوک دستهاش رو از بین دستهای دختر بیرون کشید و نیم خیز شد
+ کی بهت گفت زنگ بزنی بیمارستان!؟
لارا کمی شک شد.. : پس میخواستی بزارم..
+ دقیقا میخواستم بزاری تو حال خودم بمیرم! بهتر از این خفتیه که تو بهم دادی!!حالم از خودم،،،از خووددتت بهم میخوره
_ جو..جونگکوک..
+چیه؟ خوشحالی منو اینطور ضعیف میببنی؟
سرفه ای کرد و ادامه داد : خوشحالی که منو بی زور روی تخت میبینی ؟ حس قدرت داری؟
_ جونگکوک!! من اگه خوشحال میشدم اونطور برای حال بدت اشک نمیریختم اونقدر دستپاچه برای زنگ زدن به اورژانس توی خونه نمیدوییدم ، از ظهر تا الان یه لنگه پا توی بیمارستان وای نمیستادم..جونگکوک من مثل بقیه نیستم..من حتی مثل تو هم نیستم که از بدحالی دیگران حس قدرت بگیرم..چرا نمیفهمی من اون آدم گوهی که تو ذهنت ساختی نیستم؟
چهره عصبیش جاش رو به صورتی ناراحت و درهم داد: حداقل نه الان که دارم خودمو میکشم تا ادم خوبی باشم..من پدرمو بخاطر کارایی که کردم از دست دادم..نمیخوام..نمیخوام تورم از دست بدم..
جمله آخرش رو اونقدری اروم گفت که شک دارم جونگکوک به "درستی" شنیده باشه
_چرا فقط یکم..فقط یکم سعی نمیکنی باهام مثل یه آدم رفتار کنی تا ببینی حتی از جونم مایع میزارم
_ چرا باید برای من، از جونت مایع بزاری
+ جونگکوک تو هربار سعی داری با این سوالات به چی برسی؟
جفتشون میدونستن..جفتشون میدونستن هدف جونگکوک از پرسیدن چنین سوالی رسیدن به چه جوابیه‌‌.‌..اما جفتشون تفره میرفتن..
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : سعی دارم؟ نه نه نه..اشتباه نکن،،فقط برام عجیبه حرفای دروغینی که تحویلم میدی
_ من دروغ نمیگم
+ پس ثابتش کن
_ ولی تو نمیخوای!
جونگکوک سکوت کرد..کمی بعد گفت : کی مرخص میشم؟
_ یکی دو روز دیگه..
+ نیازی نیست..به جک بگو بیاد مرخصم کنه
_ باید بمونی تا ازت مراقبت بشه
+ من حالم بد نیست که نیاز به مراقبت داشته باشم!
_ چرا اینقدر قد و یه دنده ای!؟
+ چون هیچ ربطی به تو نداره
لارا چشمهاش رو توی کاسه چرخوند : من شماره جک و حفظ نیستم
+ از تو گوشیم بردار..
_ اینقدر عجله کردم هیچی برنداشتم..
+ اینقدر که احمقی!
_ اینقدر که نگرانت بودم!
با این حرف لارا،جونگکوک سرش رو به طرف دختر چرخوند..چشمهاش رو بین دو چشمهای به رنگ شب دختر چرخوند..سرش رو انداخت پایین و گفت : میخوای برو خونه از توی کشوی اتاقم کیفم رو بردار و بیار..توش کارت و پول هست
_نمیتونم تنهات بزارم
+بچه که نیستم میتونم از خودم مراقبت کنم
_ اخه..
+ نمیتونم یک روز دیگه فضای اینجا رو تحمل کنم
_ باشه پس..
+ پس نداره،برو دیگه
_ خب باشه دیگه میرم..
+ لباساتم عوض کن یچیز درست حسابی بپوش..برای منم لباس بردار..
_ به سلیقه خودم؟
+ هوم...رانندگی بلدی؟
_ اره ولی خب اینجا یکم میترسم
+ وقتی با منی ترس معنی نداره! سوئیچ و بردار با احتیاط برون تا اینجا..اصلا حوصله تاکسی و ندارم!
_ هوف..باشه پس مراقب خودت باش..گرچه بعید بدونم اجازه ترخیص بدن
+ مگه دست خودشونه؟
_دست خودشون نیست!؟
+ تا وقتی چیزی درمورد من باشه جز من دست هیچکسی نیست..
_ اوپس..من میرم فقط...با خودم پول نیاوردم چجوری با تاکسی برم؟
+ مشکل خودته..
_ هی!
+ خب بگو منتظر بمونه تا بری از خونه پول برداری،پول معطلیشم بده..تا وقتی پول هست دنبال حاشیه نگرد
_ اوکی..خدافظ
+هوم برو..
از بیمارستان خارج شد و با گرفتن تاکسی خودش رو به برج رسوند..
از راننده خواست چند لحظه صبر کنه تا پول رو حساب کنه..بسرعت وارد اسانسور شد و وارد خونه شد.. از داخل کشوی جونگکوک کیف پولش رو برداشت و با برداشتن مقداری پول،از ساختمون خارج شد..
_ بفرمائید.
راننده تاکسی : ممنون اما زیاده
_ موردی نیست..
دوباره وارد پارکینگ ساختمان شد و اینبار با آرامش بیشتری وارد اسانسور شد..رمز در رو زد و وارد خونه شد..
مسیرش رو سمت اتاق جونگکوک گرفت،ساک کوچکی برداشت و از داخل کمدش یک دست لباس برداشت..طبق گفته جونگکوک سوئیچ و کارت بانکیش داخل کشوی بغل تخت بود..
جلوتر رفت و کشو رو باز کرد..کمی وسایل هاش رو این طرف و اون طدف کرد تا کارت بانکیش رو پیدا کنه..یک چیزی نظرش رو جلب کرد..همون انگشتری که قبل از اومدنشون به انگلیس توی اتاق جونگکوک دیده بود و جونگکوک هم نسبت بهش ضعف نشون داده بود!
|فلش بک|
جونگکوک که انگار شیئه مورد نظرش رو پیدا کرده بود سرش رو طرف لارا چرخوند و گفت : منم اماده ام بهتره حرکت کنیم
لارا نگاهش به کشوی باز جونگکوک گره خورد که انگار جای ساعت،گردنبند و امثالهم...بود!
با دیدن انگشتر مشکی رنگی به طرف اون رفت و توی دستش گرفت
جونگکوک متعجب بهش خیره شد
+ چیکار میکنی!
_ قشنگه:)
+ بهش دست نزن...یادگاریه!!
با تحکم بالایی گفت که لارا اون رو سرجاش گذاشت و همراه لا جونگکوک به طرف حیاط حرکت کرد..
|پایان فلش بک|
این انگشتر هم مربوط به اون دختر بود..
کمی کنجکاوی کرد و انگشتر رو بدست گرفت..کمی نگاهش کرد..داخل قوص انگشتر کلمه "H♡J" هک شده بود..هه را،،جونگکوک،،
انگشتر رو داخل کشو انداخت!
_ کاش این انگشتر نابود شه..هرچیزی که مربوط به هه راس نابود شه..وقتشه همه چیز تغییر کنه جئون جونگکوک..من نمیزارم دیگه درد بکشی.‌
از اتاق خارج شد و داخل اتاق خودش رفت و با پوشیدن پالتو طوسی رنگ بلندی از خانه خارج شد و سمت ماشین جونگکوک در پارکینگ رفت
امیدوار بود تو رانندگیش گند نزنه..
با تمام استرسش استارت ماشین رو زد و نم نم سمت بیمارستان حرکت کرد..آهی از سر اسودگی کشید و از ماشین پیاده شد و وارد بیمارستان شد..
سری به نشانه سلام برای پرستار کنار اتاق جونگکوک تکون داد و وارد اتاق شد
_ من اومدم
+ اوه..چه زود رسیدی..لباس اوردی برام ؟
_ اوهوم داخل ساکه..
ساک رو روی پاش گذاشت و گفت : من میرم پذیرش تا حساب کنم .. فقط رمز کارتت؟
+ 2368
_ اوکی توهم تو  این فاصله لباستو عوض کن
~~
کارهای ترخیصش رو انجام داد و بعد از سفارش های فراوان دکتر برای مراقبت های جونگکوک و قد بازی های جونگکوک و گفتن " من هیچیم نیست که بخواید مراقبم باشید" الان توی محوطه حیاط بیمارستان بودن و جونگکوک با تیپ جذاب و مرتبش که برخلاف چند ساعت پیشش بود درحال سوار شدن داخل ماشینش بود..
تا الان خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا سوالی درمورد بانداژ دست لارا نکنه...
با روشن کردن ماشین جهت مخالف مسیر خونه روند که لارا با تعجب گفت :از راه دیگه ای  میخوای بری خونه؟
+ نمیخوام برم خونه
_ پس میریم کجا ؟
+ درهرصورت که دیگه به اون خونه برنمیگردیم..دوست دارم برگردیم کره..ولی خب الان میخوام یکم ذهنمو ازاد کنم..یه فضای سبز این اطراف هست که منظره قشنگی داره..
_ پس میریم اونجا؟
+ اوهوم
بقیه مسیر به سکوت گذشت تا به اون فضای سبز برسن..
اونجا خالیه خالی بود..خالی از مردم و جمعیت..همین خلوت بودنش ارامش بخش بود..
+ پیاده شو
از ماشین پیاده شدند و کنار هم،قدم زدند..در سکوت ، در آرامش..
لارا دو طرف پالتوش رو بهم نزدیک تر کرد و به اسمونه تاریکه بالای سرش نگاه کرد و ایستاد..
نفس عمیقی کشید که جونگکوک هم با دیدن توقف لارا ، کنارش ایستاد و مثل اون به اسمون نگاه کرد
_ زندگی منم درست مثل این آسمون سیاهه.‌.
دستش رو کنار بدنش رها کرد و سرش رو پایین اورد و نگاهشو به جونگکوک داد
_ اما دیگه نمیخوام سیاه باشه..
جونگکوک برای بار چندم چشمش به دست دختر افتاد..اینبار دلش طاقت نیاورد و آروم دستش رو سمت دستهای باندپیچی شده ی دختر برد و بین دستهاش گرفت..
+ دستت...چیشده؟
لارا لبخند آرومی زد و با لحنه خنده داری گفت : وقتی صدای شکستن از اتاقت اومد هول شدم..قابلمه رو با اب جوشش ریختم رو دستم..
لارا خنده ای کرد و ادامه داد : دست و پا چلفتی نیستما..
چهرش رو نرم تر کرد و دوباره به چشمهای جونگکوک که حالت نگرانش از ابتدای پرسش سوالش تغییر نکرده بود داد : فقط خیلی ترسیدم..
درحالی که همچنان دستهای جونگکوک دستهای سردش رو گرفته بود ادامه داد : وقتی دیدم اونطور صورتت رو به کبودی میره وحشت کردم..وقتی دیدم نفست بزور بیرون میاد وحشت کردم..حتی تا خوده بیمارستان سوزش دستمو حس نکردم..چون یه سوزش بزرگتری روی قلبم بود.....
+ تو ترسیدی..
_ ترسیدم..
جونگکوک لحنش رو سرزنشگر کرد و برای شنیدن همون جمله ای که میخواست گفت
+ ترسیدی مرگ‌ من بیوفته گردنت هوم؟
_ ترسیدم با مرگت از دستت بدم..
جونگکوک چهرش درهم ریخت..مگه این همون چیزی نبود که میخواست بشنوه..؟
+ من کسی نیستم که با از دست دادنش تغییری تو زندگیت ایجاد شه
لارا تلخندی زد.. : اینطور فکر میکنی:)؟
+ اینطور نشون میده..
دختر با خودش کلنجار رفت..کاش میتونست بگه اینطور نشون نمیده..کاش میتونست دهن باز کنه و بگه از از دست دادنش میترسید..از نبودش میترسید،کاش میتونست بگه بعد از سالها تونسته یکبار هم که شده آروم بخوابه..ولی در عوض سکوت کرد..سکوت کرد و چیزی نگفت..اون نمیتونست بازهم ریسک کنه و خودش رو ببازه..برای مردی که تمام زندگیش یک قمار و بازیه..تمام ادمای زندگیش درحال تعویضن و از همه مهمتر..هیچ حسی،به هیچ کسی، نداره..
البته که این ساخته های ذهن پر شده ی دختر بود..
جونگکوک بلخره دست لارا رو رها کرد و توی چشمهاش خیره شد..امیدوار بود توی سیاهه دریایی دختر غرق نشه..غرق نشه و چهره اش مبهوت باقی نمونه..
+ از این به بعد هر عذابی که بکشم مقصرش رو "تو" میدونم..تو نذاشتی از این زندگی خلاص شم!
_ از این به بعد قرار نیست عذاب بکشی! من نمیزارم!!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هلو گرلام..
پارت جدید خدمت نگاهتون 🍂🤍
ووت: +220

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now