جونگکوک ویو :
زخم دستش رو اروم تمیز کرد و اون قسمت رو با گاز استریل پوشوند
+تموم شد
_ممنون
بدون اینکه جوابش رو بده راه کج کرد و به طرف حیاط رفت،با تمام قدرتش در رو به هم کوبید..به صورتی خشمش رو،روی اون در بیچاره خالی کرده بود اما چه خشمی؟!
خشمش از چی بود!؟
آره خب..حتی خودش هم نمیدونست از چی عصبانیه..! فقط میدونست یکچیزی این وسط میلنگه!
و مطمئن بود این نقطه سیاه رو بزودی پیدا میکنه
کمی اون اطراف قدم زد..
خیلی وقت بود که توی حیاط خونه اش قدم نکنده بود؛
با صدای پاشنه کفش که به سنگفرش های حیاط کشیده میشد و مسلما سرعت بالایی هم داشت،چشم چرخوند و نگهبان رو دید
اخم ریزی کرد و اروم به طرفش قدم برداشت
+تو اینجا چیکار میکنی مگه نگفته بودم مرخصی!؟
مرد همونطور که نفس نفس میزد گفت
نگهبان :اقا..جناب جک گفتن خودمو برسونم اینجا تا خودشون بیان
اخم بین ابروهاش بیشتر شد..جک چه کار مهمی میتونست باهاش داشته باشه؟!
+ چرا همچین چیزی بهت گفته؟!
نگهبان : اطلاع خاصی ندارم..فقط خیلی عصبی بودن
با دیدن ماشین جک که جلوی در پارک شد مرد رو کنار زد
دستش رو داخل جیب شلوار اسلشش کرد و به چهره عصبی جک خیره شد
با فریادی که زد متعجب به قیافش خیره شد
جک : هیچ معلوم هست کدوم گوری هستیییی!؟؟!؟!
+ چته اروم باش!
جک : چرا گوشیت و جواب نمیدی از وقتی پای نکبتت و از خونم گذاشتی بیرون دارم میگیرمت!
جونگکوک با لحن تند و تهاجمی گفت: گفتم چخبره مثل ادم حرف بزن ببینم چه مرگته
جک : باید یمدت بری
+برم!؟کجا برم؟!
جک : بابای فیکیلس..فهمیده کشتیش..فهمیده اتیش سوزی اون ویلا و ناپدید شدن مدارک و اسناد کاد ما بوده
جونگکوک که انگار قانع نشده گفت : خب که چی؟مثلا چه غلطی میخواد بکنه!؟
جک سعی داشت ولوم صداش رو کنترل کنه..
جک: احمققق...! هممونو میکشه!
جونگکوک پوزخندی زد : چرا فکر کردی واسم مهمه!؟
جک : اره یادم نیست تو یه ادم بی احساسی که مرگ اطرافیانت واست اهمیتی ندارن! فکر کردی به همین راحتی میکشتت احمق؟! نه! اول نابودت میکنه..میشی یه ادم بدبخته بی پول..میشی یه ادمه-
+ بس کننن باید چه گهی بخوریم؟!؟!
جک : ب..بیا واسه یه مدت بریم انگلیس .. اونجا رفیق زیاد دارم..یه مدت بمونیم تا آب ها از اسیاب بیوفته..اینجارم بفروش هیچ ردی از خودت نزار..یه برج تو خیابون 116 هست که تازه تخلیه شده..!
+پس برو بلیط بگیر
جک : گرفتم.. سه تا!
جونگکوک دندون غروچه ای کرد و برگشت : دقیقا به چه دلیل فاکی ای سه تا بلیط گرفتی!؟
جک : نکنه میخوای این دخترو به امون خدا ول کنی؟
+ این دختر ننه بابا داره لزومی نمیبینم دم پر خودم بچرخونمش! اونم تو این موقعیت
جک : تو پای اونم به ماجرای فلیکس کشیدی..یک درصد فکر کن جاشو پیدا کنن میدونی چه بلایی سرش میاد!؟
جونگکوک کلافه چشماشو بست و نفس عمیقی کشید : پرواز ساعت چنده!؟
جک : دقیقا چهار ساعت وقت داریم..
جونگکوک هوف کلافه ای کشید و سمت خونه رفت..
درو محکم باز کرد که قیافه ترسیده و متعجب لارا رو دید
همونطور که سمت پله ها میرفت کلافه گفت : جمع کن وسایلاتو
لارا شکه از جاش بلند شد و پشت سرش به راه افتاد : واسه چی؟!
+ باید یمدت بریم انگلیس
لارا متعجب تر و گیج تر از قبل پرسید : چرا؟!
جونگکوک پله اخر هم طی کرد مسیر اتاقشو پیش گرفت : فضولیش به تو نیومده وسایلاتو جمع کن چهار ساعت دیگه پرواز داریم
_ب..باشه پس
جونگکوک در اتاقش رو باز کرد و واردش شد که دید لارا هم همراهش وارد شده
+پس چی!؟ برو دیگه کجا داری میای!؟
لارا با چشمای گرد شدش به جونگکوک نگاه کرد : وای حواسم نبود خدافظ
جونگکوک خنده ای کرد و در و بست : احمق
یک چمدون بزرگ برداشت و تمامی مدارک لازم،کمی دلار ،ساعت و..چند دست لباس راحتی و بیرونی رو داخلش گذاشت..خواست زیپش رو ببنده که کشوی کنار تخت باعث شد کمی مکث کنه و ... حداقل اون انگشتر مشکی رنگی که از ههرا به یادگار مونده بود رو برداره..
امیدوار بود حس دخترونگی لارا گل نکنه تا پنج ساعت منتطرش بمونه..
کمی روی تختش نشست که بعد از زمانی کمی صدای در اتاقش اومد..و بعد چهره لارا پشت در ظاهر شد..به دو چمدون کنار ش اشاره کرد : من امادم
به بافت نخودی اور سایز،که توی تنش میرقصید نگاهی کرد که با شلوار مشکی گشادش ست کرده،
+ خیل خب..برخلاف تصورم زود کارت تموم شد ولی دوتا چمدون لازم بود؟!
_ همینجوریشم کل زندگیمو تو دوتا چمدون جا دادم اومدم اینجا دیگه نمیشد چیزیش و کم کرد
+اوکی برو پایین منم الان لباسمو عوض میکنم میام
_ باشه..
در رو بست و لباس خونه اش رو با یک کت چرم و شلوار زاپ دار مشکی که عضلات پاهاش رو به خوبی به نمایش میگذاشت عوض کرد..ساعت نقره ای رنگش رو به دست کرد و با چمدونش از اتاق خارج شد و پایین رفت که لارا رو دید که منتظر روی مبل نشسته
+ سنگین نبود؟! از پله اوردیش پایین
لارا لبخند ارومی زد : اشکال نداره..
جونگکوک صداش رو صاف کرد و گفت : به خاطر اشکالش نمیگم بخاطره..بخاطره..
لارا خنده ارومی کرد و سعی کرد طبق عادت همیشگی جونگکوک به یه تخریب کوچولو از خودش حرفش رو جایگزین کنه
_ باشه بخاطر این گفتی که از منه ضعیف بعیده که بتونم دوتا چیز جا به جا کنم
+ اره..دقیقا منظورم همین بود! پاشو بریم دیر میشه جک سه ساعته منتظره
_ جک؟!
+ اره با اون میریم
_ هوففف پس حداقل یکی هست که بتونم باهاش چهار کلمه حرف بزنم
با نگاه برزخی جونگکوک قیافه حق به جانبش رو با قیافه ای متاسف عوض کرد و سر به پایین دنبالش از خونه خارج شد..
احیانا الان نباید خیلی تخس برمیگشت و تو صورتش میتوپید و میگفت " چیه اینجوری نگاه میکنی مگه دروغ میگم؟ تو یه ادم نچسب و خودخواهی که نمیشه باهات حرف زد"
اما خب این در زمانی درست بود که لارا همون چندساعت قبل این سوال رو از خودش نپرسه که "منِ قبل کجا رفته!؟"
نزدیک به ماشین که شد با هینی که کشید جونگکوک و جک همزمان به طرفش چرخیدن : چیه؟جن دیدی!؟
لارا با حالت زاری غرید و صورتشو به حالت گریه گرفت: احتمالا پاسپورتم خونس
جونگکوک با صدای بلندی غرید : اَاَهههه
جک : عیب نداره میریم برش میداریم
جونگکوک عصبی غرید : توی چمدون لعنت شدت نگاه کن شاید باشه..یعنی توعه احمق هیچی با خودت نیاوردی!؟
_ باشه باشه دعوام نکنید وایسید شاید بود
چمدونش رو زیر و رو کرد..با نامیدی میخواست ببندش که یادش افتاد موشمای مدارک رو پشت پارچه چمدون داخل زیپ گذاشته
زیپ رو باز کرد و با جا به جا کردنش و دیدن پاسپورت نفس اسوده ای کشید
_ اوردمش
جونگکوک با صدای عصبی و لحنی تند بهش توپید : یادم باشه پیش بهترین دکتر واست وقت بگیرم چون علاوه روانی بودنت مغزتم از دست دادی
لارا از اینکه جونگکوک برای بار چندم اون رو روانی خطاب کرده بود لبش رو گزید و بدون جواب دادن بهش پشت ماشین نشست
ناراحت شده بود...و سعی داشت واقعا ناراحتیش رو بفهمونه!
جک : از دست تو
جونگکوک دستی به صورتش کشید : بشین بریم..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ووت:+90
الوعده وفا♡
چطورید با این پارت!؟
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...