توی ماشین،سکوتی که حاکم بود برای جک کاملا فشار آور بود..اون ادم شلوغ و پرهیجانی بود و حالا باید بخاطر ناراحت بودن دختر و مغرور بودن پسر بغل دستش اون فضای خفقان رو تحمل کنه !
سرفه ریزی کرد تا توجه اونهارو به خودش جلب کنه
جونگکوک درحالی که روی صندلی "شاگرد" نشسته بود و دستش رو به شیشه تکیه داده و چونه اش رو میخاروند نگاهش رو به جک داد
لارا هم که پشت نشسته بود از اینه به جک خیره شد..
جوری که دوتا چشم منتظر بهش دوخته شده بود معذبش میکرد..
"پسر تو که هیچی تو مخت نیست"
جک : میگم..میخواید یه چیزی بخوریم
جونگکوک نگاه تاسف باری بهش انداخت : ساعت یک و نیم شبه محض اطلاعت جایی باز نیست
جک : اهم..خب..اه بابا اینقد تو خودتون نرید خب کلافه شدم اینقد برگشتم قیافه یبس تورو دیدم، سر خم کردم قیافه ابوس اونو دیدم
+میتونی نگاه نکنی
_ فکر میکردم تو که چندین ساله میشناسیش به اخلاقای کاملا مضخرفش عادت کرده باشی!
جونگکوک کاملا بی تفاوت جواب داد: هیچکدومتون مجبور نیستید اینجا باشید منم علاقه ای به دیدن یه دلقک سیرک و یه مترسک ندارم
جک :هی هی هی.. به من گفای دلقک سیرک؟
لارا پوزخندی زد : مترسکش و با من بود پس بی شک اونی که دلقکه تویی
جک : ببینم تو طرف کی ای؟
_ هرکی بغیره این بشر
+ دیگه دارم زیادی بهت رو میدم!
_ من نوکرت نیستم!یه قرار باهم داریم همین! قرار نیست تو هرچی دلت میخواد بارم کنی! فکر کنم اونی که این وسط بهت رو داده من بودم!
+چیه نکنه بخاطر اینکه ویژگی اخلافیتو بهت یاداوری کردم بهت برخورده؟!
لارا خنده ناباوری کرد و به جلو خم شد
مثل اینکه جنگ بین دوتا بچه داشت شروع میشد
جک : ای بابا بس کنید دیگه.. دقیقا عین بچهای دبستانی شدید!
لارا با حرص خودشو به تکیه گاهه صندلی کوبید که جونگکوک زیر لب با غیض گفت : اها ، محکم تر
جک نگاه چپی بهش انداخت و سکوت کرد..
مثلا قصد بهتر کردن قضیه رو داشت اما ظاهرا جفتشو یه دنده و لجباز بودن!
خیابون های خلوتی که تنها چند ماشین درحال حرکت و عبور بودن رو یک به یک میگذروندند..کنجکاو بود..برای دلیل این به اصطاح "سفر" یکهویی کنجکاو بود!
چرا باید خودش،جونگکوک و جک به انگلیس میرفتند؟
سر درمیاورد..باید سر در میاورد!
سرش رو به پشتی چرم صندلی"عقب" ماشین تکیه داد و به خیابون ها نگاه کرد..هیچ آدمی قدم نمیزد..هیچ کودکی نمیدوید..دلش برای مادرش تنگ شده بود..کاش دختر خوبی برای مادرش میبود..کاش دختر خوبی برای پدرش میبود..کاش پدرش بخاطر اون سکته نمیکرد..کاش دلیل مرگ پدرش نبود..کاش اون روز به خونه برنمیگشت کاش میتونست هیچوقت کارهای گذشتش رو نکنه
قطره اشک؟ نه کلمه قطره حالا برای اون موقعیتش جایز نبود چون سرازیری سیل اشکهاش رو شاهد بود!
قطره های درشت و روونی که یک به یک بدون وقفه میچکیدن..جدیدا احساساتی تر شده بود..و این ورژن رو دوست داشت..سنگ بودن حس بدی رو بهش القا میکرد..پنجره ماشین رو پایین کشید و نفس عمیقی کشید..آینه بغل..درست زمانی که چشمش رو از بیرون پنجره سمت اینه بغل سوق داد نگاه کنکاش گرانه جونگکوک رو دید که با گره خوردن نگاهشون جونگکوک بیتفاوت جوری که انگار هیچ نگاهی وجود نداشته سرش رو برگردوند..
بحث های کاری اون دونفر براش حوصله سربر بود پس تصمیم گرفت تا رسیدن به فرودگاه چشمهاش رو روی هم بگذاره
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
با تکون خوردن شونه هاش چشمهاش رو باز کرد، چندباری پلک زد تا دید دقیق تری داشته باشه...قیافه جک رو دید : پاشو دختر رسیدیم
دستی به چشمهاش کشید : اون رفیقت کجاست ؟
جک خنده ریزی کرد : اگه جونگکوکو میگی باید بگم زودتر رفت داخل چون من پنج دقیقه اس دارم تلاش میکنم جنابعالی رو بیدار کنم
لارا از ماشین پیاده شد : تو کما که نرفته بودم، چمدونم پشته یا بردید؟
جک : اگه دقت کنی بغل پاته..خوشبختانه چرخ داره بکش بیار
لارا ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت : این حجم از جنتلمنی و نمیتونم هضم کنم..هرکدوم یجوری
جک : دارم میشنوم
لارا شونه ای بالا انداخت
_ بشو مهم نیست
جک سعی کرد کمی باهاش سر صحبت رو باز کنه..درب شیشه ای از هم باز شد و جک و لارا وارد فرودگاه شدن..جک سر چرخوند تا جونگکوک رو پیدا کنه که اون رو جلوی صف دید..
جک : بیا بریم..کارهای لازمه رو انجام دادن و حالا باید یکساعتی منتظر پرواز میشدن..
جک کنار لارا روی صندلی فلزی نشست و یکی از دلستری که خریده بود رو به لارا داد : بیا
لارا لبخندی زد : ممنونم
جک به جونگکوک که با فاصله دو صندلی ازشون دور بود نگاه کرد و خم شد تا نوشیدنی رو بهش بده
+ نمیخورم
جک : وقتی دارم ازت نمیپرسم که میخوری یا نه یعنی اگه ندادم نخور اگه دادمم که یعنی کوفت کن متوجهی که ؟
جونگکوک بالاخره چهره یبسش رو بازکرد و از دست جک گرفت..
جک سرجاش برگشت و قلپی از نوشیدنیش زد..
جک : هرچیزی نیاز داشتی بهم بگو باشه؟
_ ممنونم ازت..تنها کسی هستی که بهم حس ارزش میده..نه توی اون خونه و ادماش...
تلخندی زد و سرش رو پایین گرفت : بین همه ادمای زندگیم..
جک : اینطور نیست..تو قطعا برای تمام اطرافیانت مهمی فقط..فقط شاید بلد نیستن بروز بدن..هوم؟
لارا خنده ای کرد و گفت :کار از بروز دادن گذشته..دوستی که تو تمام بدبختیام فکر میکردم بهترینه و من باید بخاطر اونم که شده خوب بشم..بخاط حماقت دوست پسر الدنگ خودش منو هرزه خطاب کرد..
به جک نگاهی انداخت و لبش رو گزید : من از نزدیک ترین کسام خوردم پس..پس ادمای اطرافم بلدن بروز بدن..فقط یه سری جاها هم اشتباهی ذات کثیفشونو بروز میدن
خنده ای سرداد و به روبه روش خیره شد..
و اون طرف کسی نشسته بود و گوش تیز کرده بود تا حرفای اون دو رو بشنوه نه از حسادت! اشتباه نکنید! از کنجکاوی!
و خب..اون هم ادم بود مگه نه ؟ اون هم هرچقد تظاهر به سنگ بودن میکرد قلب داشت..!
دروغ بود اگه میگفت دلش نسوخته..
قلبی که بهش میگفت اون هم زجر کشیده و کمتر اذیتش کن..و مغزی که ازمنطق خود ساخته اش دستور میگیره وتنها چیزی که تکرار میکنه اینه که "هیچ کسی بی گناه نیست ! "
": پرواز کره به مقصد انگلیس
جک : اوه بچها پاشید وقت رفتنه..
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
مهماندار لارا رو به ردیف دوم راهنمایی کرد و صندلیش رو بهش نشون داد..
ظاهرا صندلی جک هم بغلش بود و جونگکوک ، یک ردیف جلوتر یعنی درست جلوی صندلی اونها بود و لارا فقط میتونست موهای لختش رو ببینه
جونگککوک به عقب برگشت و رو به جک گفت : اگه ازش خوشت اومده اینقد مسخره بازی نداره خیلی راحت میتونی ازم بخوای پاسش بدم به تو!
جک : مضخرف نگو
+ طرفداری های مداومت ، ازم نخواه الان رو هم یه سو تفاهم برداشت کنم
لارا که تا اون لحظه بی حرف به پنجره بغلش خیره شده بود گفت : یه بازیکن هیچوقت توپشو نمیندازه تو زمین حریف..! مگر اینکه خیلی ناشی باشه
جونگکوک پوزخندی زد و توی جاش صاف شد : داری درمود چیزی حرف میزنی که افتخار داشته باشه..! نه تو
لارا خنده ناباوری کرد که جک سری به نشانه تاسف تکون داد..
لارا : اره راست میگی آخه یادم رفته بود احترام گذاشتن برای تویی که اینقدر خودخواه و دیکتاتوری فقط واسه ادمای خرپول و جایگاه داره..یا شایدم جنده هایی که دورت و پر میکنن..پس خودتو با بقیه مقایسه نکن
+ باشه ولی خودتم یکی از اون جنده هایی نه؟! پس ویژگی ای که ازم گفتی غلط از اب دراومد..بد شد که..
لارا که واقعا درمقابل اون فرد کم آورده بود چیزی نگفت و چشمهاش رو با حرص برگردوند..
دختری با موهای بلوند و صورت تپل و زیبا با لبهای ریز، اما اندامی لاغر و استخوانی که با شلوار جذب چرم و نیم تنه خز دارش به خوبی قابل دید بود کنار جونگکوک نشست..
لارا با چهره حرصی که زبونش رو در دهانش تکون میداد به دختر نگاه کرد و بعد نگاهش رو به جونگکوکی که کاملا درحال انالیز کردنش بود داد..
جونگکوک : ممنونم جک..مثل اینکه صلاح اینطور بوده که شما پیش هم باشید..
و چشمکی به جفتشون زد..~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ووت :+90
منتظر نظراتتونم🤍
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...