چمدون به دست،دوان دوان سمت فرودگاه میرفتن..بی خبر از جک که از صبح زود کنار خونه منتظر خروج اونها بود و تا خوده فرودگاه دنبالشون بود..اینقدر حواسشون پرت بود که حتی متوجه ماشین مشکوکی که از همون لحظه خروج از خانه دنبالشون بود نشدن
جونگکوک ماشینش رو داخل پارکینگ فرودگاه پارک کرد و ماشین رو خاموش کرد..از داخل داشبورد،کارت و مابقی لازم مورد نیازش رو برداشت..
ناگهان درب ماشین،سمت لارا با صدای بدی باز شد..جک بود..بدون دادن فرصتی دست لارا رو کشید و از ماشین پیادش کرد..به جیغ دختر اهمیتی نداد و اون رو دنبال خودش کشوند،جونگکوک به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت جک دوید..
از پشت دست لارا رو گرفت و کشید سمت خودش .. لارا از کشیدگی دستش جیغی از درد کشید و پشت جونگکوک پنهان شد
جونگکوک با فریاد بلندی که رگهای گردنش بیرون زده بودن گفت : هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی احمققق؟؟؟
جک متقابلا داد زد
جک : معلوم نیست؟دارم از شر تو خلاصش میکنم..تهدیدش کردی؟ ازش آتو گرفتی ازش عکس داری؟ چیکارش کردی که مجبوره کنارت بمونهه؟؟
_ دیوونه ای چیزی هستی؟؟؟
جک : لارا نترس نمیزارم چیزی بشه بیا بریم
لارا پشت جونگکوک ایستاده بود و پیرهنش رو از درده دستش چنگ میزد..
_ یبار دیگه میگم تو مغز پوچت فرو کن! لارا ، هیچجا ، نمیاد..!
جک : اگه یکم براش ارزش قائلی بزار با من بیاد..نمیخوام دفعه بعد جنازه اونو جمع کنم میفهمیییی؟؟
جونگکوک پوزخند تلخی زد و سرش رو به نشانه تاسف تکون داد..
همینقدر رُک..بوم..شلیک اخرش رو زد..دقیقا وسط پیشونیش..
بهش فهموند که ادم غیر قابل اعتماد و خطرناکیه..درحالی که..نبود؟ شایدم بود..ولی برای همه نبود
سرش رو بلند کرد و تو صورت جک نگاه کرد..با آرامش محضی گفت
+ دهنتو ببند!
جک : خودتم خودتو میشناسی
+ خودمو میشناسم،پس گمشو برو
جک: تو-
لارا با صدای بلند درحالی که با یک دستش پیراهن جونگکوگ رو میفشرد گفت : جک چرا نمیفهمی؟ نمیخوام جایی بیام
جک : حماقته..
لارا با صدای دو رگه ای فریاد زد : پس میخوام حماقت کنممم!!
هرکسی که رد میشد بهشون نگاه مینداخت..
جک قدمی به عقب برداشت و پوزخند ما امیدی زد...و رفت!
لارا با دیدن رفتن جک چشمهاش رو کلافه بست و با ول کردن پیراهن جونگکوک روی زمین نشست..با دست چپش، دست راستش رو گرفته بود و از درد لبش رو گاز میگرفت..
جونگکوک برگشت و روی زانوهاش خم شد..: درد میکنه؟!
لارا سری به نشانه مثبت تکون داد
+ حتما ضرب دیده..یا در رفته،پاشو بریم دکتر
_ پرواز
+ گور بابای هرچی پروازه،پاشو بریم بیمارستان
لارا با احتیاط بدون اینکه به دستش فشار بیاره پاشد و کنار جونگگوک به سمت ماشین رفت..
_ یعنی نمیریم کره؟
+ کره مهم تره یا دردت؟
_ برای تو کدوم مهم تره؟
+مشخص نیست که کره برام مهمه اونوقت دارم میبرمت بیمارستان؟؟جک نگو لطفا
لارا لبخندی از حرف جونگکوک روی لبش نشست..براش مهم بود..شاید کمتر از هه را ولی..مهم این بود که مهم بود! وارد نزدیک ترین بیمارستان شدند،دستش دچار یک در رفتگی ساده شده بود..نیازی به گچ و آتل نداشت
بعد از اتمام کارشون توی بیمارستان،سمت برج برگشتند
جونگکوک رمز در رو زد و وارد خونه شدند..همه چیز رو جمع کرده بودند و الان خونه تقریبا خالی بود..
نگاهی به هم انداختن و خنده ای کردن
_ باید دوباره بچینیمشون
+ مثل اینکه فعلا انگلیس ول کنمون نیست
_ اینجوری نشون میده
+ اتاق تو چیزیش تغییر نکرده،تو برو استراحت کن من اینجارو مرتب میکنم
_ نه منم کمک میکنم،تنهایی سخته
+ دوباره تکرار نمیکنم
لارا خنده ای کرد : باشه..
با دست سالمش چمدونش رو برداشت و وارد اتاق شد
رفت و لباسش رو با لباسی راحتی عوض کرد..روی تخت نشست و از پنجره به بیرون خیره شد..تنها دلیلی که این اتاق رو انتخاب کرده بود..همین پنجره بود..
با شنیدن صدای جاروبرقی سمت در برگشت و لبخند محوی زد..چقد عوض شده بود..همه چیز..دیگه نمیتونست منکر علاقش به اون پسر بشه!
منکر تپش های گاه و بی گاه قلبش..منکر لرزش دستش وقتی باهاش حرف میزد..
ولی..جونگکوک اونو دوست نداشت و این تیر خلاصی بود تا لارا بغض بدی راه گلوش رو بگیره
دستش رو دو طرف شقیه اش گذاشت و ارنجش رو به زانوهاش تکیه داد
این چه سرنوشتی بود؟
گوشیش رو برداشت و شماره نامجون رو گرفت
نامجون : لارا؟ خوبی؟ چرا با جک نرفتی؟؟ هاا؟
لارا با صدای لرزونش گفت : نمیتونم..
نامجون : یعنی چی نمیتونم دیوونه؟ لارا از اولشم کارت اشتباه بود..دیگه ادامش نده
لارا با صدای ارومی که جونگکوک نشنوه و گریون گفت : نمیتونم نامجون نمیتونم..دوسش دارم
نامجون سکوت بدی کرده بود و چیزی نمیگفت..تنها صدایی که رد و بدل میشد صدای فین فین لارا بود..
نامجون : یعنی چی؟؟میفهمی چی داری میگی؟؟ عقلتو از دست دادی؟
_ نامجون..بخدا نمیتونم..اصلا خودمم نفهمیدم چجوری..فقط..فقط میدونم دوسش دارم
نامجون : این بحث مسخره رو تمونش کن
_ نامجون این دارم تاوان پس میدم..میدونم..
نامجون با لحن عصبی گفت : قرار نیست تاوان تورو جونگکوکم پس بده!
_ نمیزارم چیزی بشه قول میدم
نامجون با صدای تحلیل رفته ای گفت : هیچ به عواقبش فکر کردی؟
_ فقط میخوام بگذره همین..
نامجون : نمیدونم..من دیگه هیچی نمیدونم..همون روزی که گفتم پا تو خونه ی جونگکوک نزار به حرفم گوش نکردی که الان اینجوری شده..فقط..فقط یادت باشه دلم نمیخواد جونگکوک و توی حال بدی ببینم!
_ نمیزارم..دیگه نمیزارم عذاب بکشه
با قطع شدن صدای جاروبرقی خداخافظی سریعی کرد و روی تخت دراز کشید..باید چیکار میکرد!؟ چیکار میتونست بکنه؟
قلب جونگکوک هنوزهم متعلق به کسی دیگری بود و این تمام بدنش رو سر میکرد...چطوری باید مرحم زخم های پسر میشد؟
_ شاید بهتر باشه هیچوقت نگم که دوست دارم..فقط بهتر شو..همین..
غلتی توی جاش زد و به پهلو خوابید؛
حال و هوای انگلیس عجیب حالش رو درهم میریخت..
انگار از اسمون غم میبارید..از ابرها اشک..!
نمیدونست کدوم وجهه جونگکوک رو در نظر بگیره..وقتایی که نگرانش میشد و با همون غرور و عصبانیتش مراقبش بود..یا وقتایی که با درد و عشقه پنهون توی چشماش از هه را حرف میزد؟!
جونگکوک هیچوقت زیر حرفاش نمیزد..
پس هیچوقت زیر این حرفی که بهش زده بود نمیزد "اینجا عاشق شدن ممنوعه..گاهی نیاز دارم لاس بزنم،امیدوارم برداشت نکنی"
ولی نگرانی هاش برای دختر لاس زدن نبود بود!؟
هرچی که بود..هیچ اسمی نمیشد براش گذاشت..چون اون شخص جونگکوک بود و هیچ حساب کتابی برای کارهاش نداشت
به ساعت نگاه کرد..دوساعت کامل توی فکر بود و به پنجره زول زده بود..
صدای بیرون کمتر شده بود
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون اومد،پذیرایی تقریبا چیده شده بود..تقریبا؛
از پله پایین اومد و جونگکوک رو دید که روی کاناپه لش کرده بود و سرش رو تکیه داده بود..چشمهاش بسته بود و قفسه سینش بالا پایین میشد و
موهای خیس از عرقش روی پیشونیش چسبیده بود
سمتش رفت و به قصد هوشیار کردنش روی موهاشو فوت کرد
جونگکوک چشمهاش رو درحالی که بسته بود کمی متعجب فشرد : بیدارم
_ خوبه پس پاشو
+ خستم
_ چیکار کنم خستگیت در بره؟
چشمهاش رو باز کرد و به لارا که کنارش ایستاده بود نگاه کرد : اگه چیزی به ذهنم رسید خبرت میکنم
_ عا..باشه ، برم یعنی؟
جونگکوک خودش رو جمع و جور کرد و موهاش رو عقب داد : کجا بری؟
_ تو اتاقم؟
+ نمیدونم،میرم دوش بگیرم
از جاش بلند شد و بعد از باز کردن چمدونش،حوله و لباسش رو برداشت و سمت حمام رفت
وتف؟ چرا یهو اینجوری کرد؟ لابد خسته اس عصبی شده
شونه ای بالا انداخت و سمت اشپزخونه رفت
بی هدف در کابینت هارو باز میکرد و توشون نگاه مینداخت
پوف کلافه ای کشید : تو این خونه هیچ چیز سرگرم کننده ای وجود نداره
روی کاناپه نشست و گوشیش رو برداشت و گشتی داخل اینترنت زد
داخل گوگل رفت و سرچ کرد " چگونه کوکائین را ت-"
جونگکوک با شلوار راحتی و تیشرت مشکی ای و حوله ای روی سرش اومد و لارا گوشیش رو کنار گذاشت
+ دوست داری برگردی کره؟
لارا به جونگکوکی که با حوله کوچکش موهاش رو خشک میکرد نگاه کرد : چرا یهو یه همچین چیزی میپرسی؟
+دوست داری برگردی؟
_ تو میخوای برگردی؟
+ تو به من چیکار داری؟
_ من با تو اومدم اینجا!
+میتونی بدون من برگردی
_ قرارمون یادت رفته؟ یادت رفته چرا اینج-
+چرا اینجایی؟ کنجکاوم بدونم! دقیقا کی طبق اون قرار پیش رفتیم که داری ازش حرف میزنی؟
_ مگه من گفتم پیش نریم؟
+ تو گفتی از زجر دیدن خودم لذت میبرم پس چرا درد میکشیدی!؟ چرا گریه میکردی؟ هوم؟؟
لارا با صدای تحلیل رفته و ارومی گفت : ن.نمیدونم...
+ تو علاوه بر اینکه توی زخمی کردنت روحمو ارضا نمیکنی،باعث میشی بیشتر ذهنم آشفته بشه،بیشتر توی صداهای ذهنم غرق بشم..باعث میشی هرچقد بیشتر پیش برم خودم دیوونه تر بشم..دقیقا برخلاف بقیه..میفهمی دارم راجب چی حرف میزنم؟ حالا هیچ قراردادی وجود نداره،چون هیچکدوم نمیتونیم باهاش کنار بیایم
لارا پلک آرومی زد و با پوزخند گفت : یعنی داری میگی برم ، چون حضورم بی فایدست
جونگکوک عصبی چشم هاش رو روی هم فشار داد و با حرکت دست هاش حرف زد : من همچین حرفی نزدم!
_ ولی منظورت همین بود،نبود؟
+ نه!!!! تا کی میخوای از زبون دیگران حرف بزنی؟
_ حرفایی که نمیتونن بزنن و میگم ،همین
+ دقیقا برخلاف حرفایی که میخوان بزنن و میگی،من نمیگم برو چون حضورت بی فایدست،میگم برو...چون من آدم غیرقابل اعتمادیم یادت رفته جک چی گفت؟
لارا سرش رو کلافه چرخوند : جونگکوک تو هنوزم داری به چرت و پرتای اون فکر میکنی!؟
جونگکوک هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد..
_ تو خودت گفتی بهم آسیب نمیزنی
+ اگه یروزی بزنم چی؟
_ اون روز قطعا تقصیر خودمه..نه هیچکس دیگه
+ چرا نمیری که اون روز تقصیر هیچکسی نباشه؟
_ جونگکوک..از تحمیل کردن خوشم نمیاد..اگه واقعا..این تویی که میخوای برم،لطفا دنبال حاشیه نرو..هزار بار گفتم من هستم..میمونم با تمام چیزایی که گفت،ولی اگه تو اینو نمیخوای دنبال بهانه نگرد..باشه میرم..ولی چون تو نمیخوای باشم،الانم میرم وسایلامو جمع کنم
از جاش بلند شد و خواست سمت اتاقش بره تا وسایلش رو جمع کنه که جونگکوک دستش رو کشید که لارا برگشت سمتش..چشم توی چشم،جونگکوک گفت: صبر کن
نگاهش رو بین چشم های دختر چرخوند..چشم هایی که برق میزدند از اشک و تلاش میکردند برای قوی بودن..!
قطره اشکی از چشم لارا چکید که جونگکوک با انگشت شصتش اون رو پاک کرد و کلافه سرش رو به یکطرف چرخوند و بعد به چشمهای دختر نگاه کرد : عادت داری واسه خودت ببری و بدوزی؟
_ چه بریدنی چه دوختنی؟ خودت میفهمی با خودت چند چندی؟
جونگکوک صادقانه جواب داد: نه..
_ میگی برو ولی نمیزاری برم، معنی رفتارات چیه؟
بغض کرد و با صدای بلندی ادامه داد :
نمیزاری به جک نزدیک شم درحالی که خودتم ازم فاصله میگیری انگار بیماری واگیر دار دارم،یروز جوری رفتار میکنی انگار حیوونممم شبش یکی دیگه ای
با جیغ های گریونش ادامه داد : یبار بغلم میکنی و میگی فکر کن همچین چیزی نبوده بعدش میگی فراموشش نکننن،بعدش میگی بوی هه را رو میدییی..من و چی میبینی هااا؟؟ یه عروسک که یاد آورد اون دختره؟؟؟ من و چی میبینی جونگکووککک؟؟
مشتی به سینه جونگکوک کوبید که جونگکوک مچ دستهاش رو گرفت و مانعش شد...هیچ چیزی نمیگفت و فقط با چشم های ناراحتش به دختر نگاه میکرد..لارا سعی در خلاص کردن دستش از دستهای پر زور پسر داشت: بگو دیگه چرا لال شدییی؟!
جونگکوک دستهاش رو ول کرد و توی همون فاصله کم ایستاد..
+ هیسس...برو تو اتاقت استراحت کن،جاییم نمیری..
همین؟ این بود جواب اونهمه حرفاش؟ لارا با چشمهای منتظرش به جونگگوک نگاه میکرد..منتظر جواب سوالاش بود..!
_همین؟برم تو اتاقم؟
جونگکوک با لحن عاجزی گفت
+ چی میخوای بشنوی لارا؟از تکرار کردن اینکه اون دختر و دوست دارم حالم بهم میخوره..میدونم برات اذیتت کنندس که یاد آور یه آدم عوضی باشی
نه..لارا منظورش این نبود..منظورش این نبود..اون میخواست..میخواست بشنوه که رفتارای جونگکوک واقعین..میخواست بشنوه لارا خودشه نه یاداور یکنفر دیگه..
لارا ترجیح داد با تفسیر جونگکوک پیش بره و حرف خودش رو معنی نکنه پس با لحن حرصی گفت : از این به بعد منو با اون دختر مقایسه نکن
جونگکوک سرش رو به نشونه مثبت تکون داد : باشه دیگه اینکارو نمیکنم..حالا برو استراحت کن
_ زیاد استراحت کردم بسه دیگه.
+ باشه پس بشین همینجا فیلم ببین
_ چطوری میتونی بعد از یه بحث اینقد اروم باشی؟ من الان دلم میخواد تیکه تیکه ات کنم و اصلا نمیتونم باهات حرف بزنم
جونگکوک خنده ای کرد و گفت : باشه پس اینجوریه؟ من میرم بیرون دور میزنم توهم بشین تو خونه حرصتو خالی کن
جونگکوک سوئیچش رو برداشت که لارا از جاش پرید و سمتش رفت : هی هی هی هی کجا؟
+ بیرون؟
_ هیچ جا نمیری
جونگکوک سوالی نگاهش کرد: تو باید بگی!؟
_ آره
ابرویی بالا انداخت : یادم نمیاد به کسی اجازشو داده باشم
_ باشه هرجا میخوای برو ولی قول نمیدم برگشتی منو ببینی
جونگکوک خنده عصبی کرد : تهدید میکنی!؟
_ هرچی میخوای برداشت کن
+ اوکی برو ببینم کجارو بلدی! فقط گم شدی شمارمو بده یکی زنگ بزن بیام پیدات کنم
_ مسخرم میکنی؟
+ خودت چی فکر میکنی؟
_ مسخرم میکنی
+ پس مسخرت کردم
لارا سکوت کرد و بعد گفت
_ دیگه حالم داره از این خونه و اینجا بهم میخوره..از وقتی اومدم صبح تا شبمو اینجا گذروندم،کل تفریحم خلاصه میشه به خریدی که با جک رف-
متوجه اخم غلیط روی چهره جونگکوک شد ، پس ادامه داد!
_ تنها تفریحم همون روز بود،خیلیم خوش گذشته بود..فقط حیف که-
+ برو تو اتاقت
_ وتف؟
+ مگه نمیخوای بری بیرون؟ نکنه میخوای با این لباسای گلگلی بیای!؟
_ اوپس..
~~~~~
پارتی که گذاشتم مشکل داشت،اینم پارت 35
ووت:+250
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...