لارا به محض رها شدن دستش توسط جونگکوک چشمهاش رو به مسیر برگشت دستان جونگکوک کنار بدنش داد..
بعد از تلاتم نگاهانشون جونگکوک لب باز کرد..
+از این به بعد هر عذابی که بکشم مقصرش رو "تو" میدونم..تو نذاشتی از این زندگی خلاص شم..
یک چیزی مثل چاقو،،خنجر..یک چیزی مثل تیزی قلبش رو خراشید..اون پسر ترجیحش مرگ بود تا چشیدن دردهای این زندگی..
_ از این به بعد قرار نیست عذاب بکشی!من نمیزارم!!!
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : اینقد من ناتوانم؟
_ تو ناتوان نیستی..اونقدری قوی ای که تونستی اونهمه درد و به دوش بکشی
+ ولی الان روی دوشم بدجوری سنگینی میکنه،کم کم فشارش داره باعث شکستن گردنم میشه! دیدی؟ یه درد، هزاران درد و به همراه خودش میاره
_چی میشه اگه یچیزی مرحم بشه روی زخمات؟
+ فعلا که هرچی بوده پازهر مرگ بوده!
_ شاید این یکی نباشه
+ منظورت خودته
_ منظورم خودمه
+ حس مضخرف له شدن غرورمو دارم
لارا بغضی کرد..جدیدا زودرنج،عاطفی تر و حساس تر شده بود!!!
_ چون من درداتو دیدم..؟ چون حس میکنی من یه ادم بی ارزشم و حالا با دونستن دردات ارزشتو اوردم پایین ؟ چون یه ادم بی ارزش میخواد-
جونگکوک نذاشت حرفش تموم بشه و با صدای بلندی گفت : تمومش کن! چرا خودتو بی ارزش میدونی؟؟؟؟
_ شاید چون تووو این حسو بهم القا میکنییی
جونگکوک قدمی بی جون به عقب برداشت
+ من اینکارو نکردم....
_ کردی جونگکوک شییی..دقیقا همینکارو کردی..چرا فکر میکنی من زجر نکشیدم..چرا فکر میکنی من درد ندارم چرا فکر میکنی من هیچکدوم از دردا رو تجربه نکردم
به چهره آروم پسر نگاه کرد..جونگکوک بدون پلک زدن به دادهای دختر گوش میداد...لارا صداش رو پایین اورد و گفت
+ چرا حتی یبارم سعی نکردی باهام مثل یه "آدم" رفتار کنی
پسر دهن باز کرد تا چیزی بگه اما..لبهاش بدون گفتن کلمه ای از هم تکون میخورد..انگار نمیدونست چی بگه؛
_ من میرم اپارتمان..نمیدونم میای یا نه ولی..
+ وایسا
لحظه ای سکوت کرد و کمی جلوتر رفت..
+ یه پرستار هیچوقت مریضشو تنها نمیزاره ،،، میزاره؟
لارا لبخند محوی زد و گفت : معمولا نمیزاره..ولی تاحالا ندیدم پرستار بیماری داشته باشه که از درمان فراریه
+ خب چون موقعیت و وضعیت فرق میکنه هوم ؟
لارا خندید : باورم نمیشه یعنی تو غرور لعنتی تو کنار گذاشتی؟
+ قرار نیست واسه غرورم اتفاقی بیوفته،مگر اینکه..یک بار دیگه از اعتماد بی جام ضربه بخورم
_ بهت ضربه نمیزنم..قول میدم
+ قول میدی..هه..
_ اگه قراره دوباره با اون دختر مقایسه شم لطفا شروعش نکن..
+ اوکی،بریم
_ کجا میریم
+ شاید هتل
_ میشه بریم خونه؟ حداقل اونجا همه چیز داریم و راحتیم..بعدشم هروقت خواستی کلا برگردیم کره دیگه هوم؟ من همه وسایلام اونجاست
+ احتمالا نامجون هیونگ تا الان اومده باشه..حوصله جواب پس دادن ندارم
_ تو مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی
+ صحیح!
_ بریم؟
+ هوم سوار ماشین شو الان میام
~~~~
جک ، عصبی دور تا دور خونه رو متراژ میکرد..اون دوتا احمق تا الان کجا بودن؟
صدای تق باز شدن در اومد و جونگکوک و پشتش لارا وارد خونه شدن
فریاد جک بلند شد : کدوم گوری بودید دقیقا؟؟
_ هِی!
+ بفهم چطوری حرف میزنی
جک : با توام لارا میگم با این احمق کجا بودی؟!
+ دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی!
جک : من علاف گند کاریای تو باشم اون وقت جنابعالی پی خوش گذرونی؟
_جک تمومش کنننن
جونگکوک با حرص جلوتر رفت و مچ دست جک رو فشرد..زیر دندون هاش و با صدای آروم غرید : هی پسر،اینقدر نمک کوری که بخاطر یه "دختر" داری بهم میپری هوم!؟
جک دستهاش رو با حرص پس کشید : دور از جون تو! نه که تو خیلی چشماتو میگیره
جونگکوگ به صورت نمایشی دست زد و رو به لارا کرد : لارا اون دوستت نانسی رو یادته؟ جک منو عجیب یاد اون میندازه..نکنه همزاد همن هوم؟!
جک به جونگکوک تنه از زد و کنار در موند : لارا زود برو وسایلاتو جمع کن بیرون منتظرتم!
+ لارا با تو هیچ جا نمیاد!
جک : مگه تو باید بگی؟
جونگکوک خنده ای از روی حرص کرد : نکنه تو باید بگی!؟
لارا با لحن مقتدر و محکمی گفت
_ جفتتون تمومش کنید! جک معذرت میخوام ولی من با تو هیچ جا نمیام!!!
جونگکوک پوزخند صداداری زد و سمت اتاقش رفت : گود نایت مستر جک
جک خنده عصبی ای کرد : پشیمون میشی میس لارا..اون روزی که داری جون میدی و باید جنازتو جمع کنم.. دقیقا همونروز پشیمون میشی
_ مزخرف نگو!!
جک : مضخرف نیست عین حقیقته! فکر کردی جونگکوک یه پسر مظلوم و مهربونه ؟ یا یه آدم جنتلمن و از خود گذشته ؟ توهم زدی اون یه هیولاعه که به وقتش جون تورو هم ازت میگیره! داستان دوستی خاله خرسه رو شنیدی؟! جونگکوک دقیقا همون خاله خرسس! شاید از حرص نکشتت ولی بلخره ختی خیرش هم باعث مرگت میشه!
_ حرفات تموم شد؟ حالا برو!
جک در و محکم به هم کوبید و خارج شد
جونگکوک پشت درِ اتاقش ایستاده بود و در سکوتش،به حرفهای جک گوش میداد..اینقدر پست و ترسناک شده بود!؟
سمت تختش رفت و خودش رو روی اون پرت کرد چشمهاش رو بست..
لارا از اون طرف ضربه آرومی به در اتاق جونگکوک زد
جونگکوک همونطور که روب تخت دراز کشیده بود و ارنجش رو روی چشمهاش گذاشته بود گفت
+ بیا تو
لارا آروم وارد شد : رفت..
+ هوم..
_ امم..خب..
+ باور کردی؟
_ چی رو...
+ حرفاشو
_ تو بهم بگو..باید باور کنم؟ بهم اسیب میزنی؟
+ بهت اسیب نمیزنم..
_پس دلیلی نداره حرفاشو باور کنم
+ هوم
_ بیا بیرون یچیزی درست کنم بخوریم ، گشنمه
+ برو من میام
_ زود بیا تنهایی حوصلم سر میره
جونگکوک خنده ای کرد : باشه
لارا هم متقابلا لبخندی زد و از اتاق خارج شد
جونگکوک کمی از پنجره اتاقش به سیاهی شب نگاه کرد و بعد از اتاق خارج شد
مثل اینکه لارا درحال حرف زدن با تلفن بود
قدمهاش رو آروم کرد و سمت لارایی که درحال هم زدن محتوای داخل قابلمه بود و در عین حال با تلفن حرف میزد رفت.. بدون اینکه لارا متوجه بشه پشتش ایستاد
_ اون دیوونه شده..
*........
_به حرفاش گوش نده
*.........
_ من حالم خوبه!
*.......
_ پوف..باشه خداحافظ
تلفنش رو قطع کرد و برگشت تا روی کانتر قرارش بده که با دیدن جونگکوک پشتش جیغی کشید و گوشی از دستش افتاد
+ چته دیوونه مگه روح دیدی
_ خب چرا یهو ظاهر میشی سکته کردم
خم شد و گوشی رو از روی سرامیک برداشت
_ صفحه اش شکست..ببخشید
جونگکوک با تعجب گفت
+گوشی منه!؟
_ اوم...ببخشید
+ هی هی ! داشتی با گوشی من با کی حرف میزدی
_ نامجون شی بود..چون دیدم نامجونه برداشتم جواب دادم وگرنه قسم میخورم دست نمیزدم به گوشیت
+نگفتم که قسم بخور! حالا چی میگفت؟؟
_ هیچی جک دیوونه شده رفته بهش چرت و پرت تحویل داده
+ چه چرت و پرتایی؟
_ چرت و پرت چرت و پرته ارزش گفتن داره؟
+ نه..
_ سوپ درست کردم..بشین برات بریزم بخور برات خوبه
جونگکوک سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و پشت میز نشست..
لارا سوپش رو کشید و خودش هم روی میز نشست و مشغول خوردن شدن..
ترجیح دادن در سکوت و ارامش غذاشون رو بخورن
بعد از خوردن غذا لارا ظرف ها رو داخل سینک گذاشت و جونگکوک با تشکری از اشپز خونه خارج شد
+مشکلی نداری اگه برق پذیرایی رو خاموش کنم؟
_ نه خاموش کن
جونگکوک برق های پذیرایی رو خاموش کرد و پرده رو کشید..با کشیدن پرده،نور سفید ماه همه چیز رو زیبا تر کرد...
جونگکوک کنار پنجره نشست و به ماه خیره شد..
لارا ظرف هارو اب کشید و داخل کابینت گذاشت..با حوله دستهاش رو خشک میکرد که صدای آواز ملیحی گوشش رو نوازش کرد..
جونگکوک بود که داشت میخوند؟
بهترین و دلنشنین ترین صدایی بود که توی زندگیش شنیده..
+Feelin’ hypnotized by the words that you said
احساس میکنم با کلماتی که گفتی هیپنوتیزم شدم
Don’t lie to me, just get in my head
بهم دروغ نگو، فقط وارد افکارم شو
When the morning comes, you’re still in my bed
وقتی صبح میرسه تو هنوز توی تخت من هستی
But it’s so, so cold
ولی خیلی خیلی سرده
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...