لارا سرش رو به تکیه گاه صندلی چسبونده بود و از ترس چشمهاش رو بسته بود..
جونگکوک به خودش اومد و مظطرب سمت لارا برگشت..کمربندش رو باز کرد و صورت لارا رو بین دستهاش گرفت و سمت خودش برگردوند..چشمهاش رو بین اجزای صورتش چرخوند و با لحن ترسیده ای گفت
+ خوبی؟؟؟
لارا بغضش ترکید و با گریه سرش رو توی بغل جونگکوک پنهون کرد و با دستهاش کتش رو مشت کرد : چرا هرچی جیغ زدم .. هرچی گفتم مواظب باش نشنیدی..
میون هق هق هاش گفت : م..من خیلی..تر..سیدم تو حت..ی نمیشنیدی من چی میگم..
جونگکوک چشمهاش رو بست و موهای دختر و نوازش کرد
+دیگه نترس من پیشتم باشه؟
با هق هق ادامه داد
_ جونگکوک اگه بلایی سرت میومد چی؟
جونگکوک سر لارا رو از بغلش بیرون اورد و میون دستهاش گرفت..
به گوشه پیشونیش نگاه کرد که کمی خراشیده شده بود
لبهاش رو به پیشونیش چسبوند و بوسه عمیقی به پیشانیش زد : دیوونه من به درک،حواست به خودت نبود؟ پیشونیت زخم شده!
با نوک انگشتاش روی زخم دست کشید که لارا هیسی از درد کشید
+میسوزه..؟
_ یکم..
+ چرا مراقب نبودی؟
_ یه نگاه به ماشین بنداز همینکه زنده ایم خیلیه..
نگاهش رو به ماشین داد..
کاپوت ماشین کاملا جمع شده بود و چسبیده بودن به تیربرق
+ الان چجوری تا بیمارستان بریم؟
لارا با دلهره گفت : جاییت درد میکنه؟؟؟
+ واسه زخم پیشونیت میگم
_ پیشونیم چیزی نشده یه خراش سادس..فعلا یجوری بریم خونه
+ مطمئنی؟
_ آره
جونگکوک از ماشین پیاده شد تا تماس بگیره اما انتن نمیداد..بلخره داخل اتوبان بودن!
درب سمت لارا رو باز کرد : این موقع ظهر جن هم از اینجا رد نمیشه،بیا پشت بشین تا ی ماشنی رد شه بگیم یجوری تا مرکز شهر برسوننمون
لارا پیاده شد و طبق گفته جونگکوک در پشت ماشین رو باز کرد و نشست جونگکوک هم کنارش سوار شد و نشست..
دوتا صندلی راننده و شاگرد رو جلو داد تا فضای کافی داشته باشن
_جونگکوک..
+ جانم
لحظه ای جفتشون از این جواب شکه شدن اما لارا سعی کرد با حفظ خونسردیش ادامه بده : اخه چطوری زدی به تیر برق؟ داشتیم وسط جاده میرفتیم یهو دستت دور فرمون شل شد ماشین مسیرش تغییر کرد..هرچی جیغ زدم نمیشنیدی..حتی واکنشم نمیدادی..من واقعا وحشت کرده بودم..
جونگکوک که علاقه ای به گفتن حقیقت نداشت گفت : داشت خوابم میبرد حواسم پرت شد..
+ جونگکوک..
اینبار جونگکوک جواب نداد و در عوض با نگاهش بهش خیره شد
_ اگه تو کنارم باشی از هیچی نمیترسم..بهت اعتماد دارم..درهرشرایطی بهت مطمئنم،میدونم از پس همه چیز برمیای..قوی ای..حتی اگه بگن باید از بین یه گله دایناسور رد شین من بازم بهت اعتماد دارم که میتونی..تو از نظر من قوی ترین و پرقدرت ترین آدمی هستی که وجود داره..بخاطر همین چون کنارمی دیگه از هیچی نمیترسم،چون تو نجاتم میدی
جونگکوک حاله ای از اشک دیدش رو تار کرد و در حین کنترل اشکهاش لبخند تلخی میزد..اما لارا هیچ کنترلی روی اشکهای نمیکرد و با خیال راحت رهاشون میکرد..
جونگکوک سرش رو نزدیک برد و با گذاشتن لبهاش روی لبهای لارا اولین قطره اشکش سُر خورد؛
طعم شوری اشک با شیرینی بوسشون قاطی شده بود .. لبهاش رو فشرد و بوسه محکمی روش کاشت،لحظه ای فاصله کمی گرفت تا نفس بگیرن و دوباره با گذاشتن انگشتهای بلند و باریکش روی گونه و موهای دختر بوسش رو سر گرفت..همزمان با بوسه های عمیق و صدادارش موهاش رو نوازش میکرد..
لبهاشون رو فاصله داد و پیشونیش رو به پیشونی دختر چسبوند : پس از هیچی نترس..چون از این به بعد این آدم از جونش میزنه تا نبازه!
_ ولی من نمیخوام جونش از بین بره
+ اگه برای نجات تو باشه،از بین هم میره
_ اون موقع نجاتش فایده ای نداره،چون منم از بین میرم!
جونگکوک خنده تو گلویی کرد : دیوونه!
لارا با لحن شوخی گفت : آخ ببخشید داشتی میبوسیدیم اشکام ریخت رو صورت تو
جونگکوک تازه متوجه سوتی عظیمی که داده بود شد و دست پاچه سرجاش نشست و گونه اش رو پاک کرد
لارا لبخند دردناکی زد و گفت : هرکاری میکنم تا دیگه حالت بد نباشه..هرکاری!
+ برای من از خودت نگذر..من ارزششو ندارم،چون خودم برای یه آدم بی ارزش از خودم گذشتم
لارا بغض کرد : ادم بی ارزشی که هنوز دوسش داری؟؟
جونگکوک سکوت کرد و به چشمهاش نگاه کرد..با سر انگشتهاش اشک گونه اش رو پاک کرد : حرفمو عوض میکنم..بخاطر من از خودت نگذر چون نمیخوام بخاطر من حالت بد باشه
لارا در حین گریه خنده ای کرد : حتی هنوزم انکارش نمیکنی
+ اینکه؟
_ اینکه دوسش داری!!!
جونگکوک تلخندی زد : به یه آدم مرده حسودی میکنی؟
_ادم مرده ای که تمام توجه تورو گرفتههه،ارهه بهش حسودی میکنممم
+ اروم باش!!!
لارا چونش لرزید و با صدای لرزانش گفت : الان بنظرت این عادیه؟ عادیه که حسودی میکنم؟
جونگکوک سرش رو بین دستهاش گرفت..خودش هم میدونست عادی نیست..اگر عادی بود خودش زمانی که لارا اونطور دلبرانه بهش حس تکیه گاه بودنو داد اشکش نمیریخت..اما نمیتونست اعتماد کنه..نه به خودش،نه به لارا..
با لحن آروم و با ملاحظه ای گفت
+ تمومش کن لارا..
لارا لبخندی زد و اشکش رو پاک کرد : تمومش میکنم..تمومش میکنم ولی نمیدونم این بحث و گریه ها قراره تا کی ادامه پیدا کنه
جونگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو چندبار اروم به صندلی کوبید : منم نمیدونم تا کی ادامه پیدا میکنه،فقط جلوشو بگیر
تقی به شیشه پنجره خورد که جونگکوک سرش رو برگردوند و با مرد میانسالی رو به رو شد..
از ماشین پیاده شد
بعد از دقیقه ای درب ماشین رو باز کرد و سرش رو خم کرد تا لارا رو ببینه : پیاده شو تا مرکز شهر میرسونتمون
لارا سرش رو تکون داد و اروم از ماشین پیاده شد
مرد میانسال با مهربانی سمت ماشینش هدایتشون کرد و جونگکوک بعد از باز کردنه درب عقب دستش رو پشت کمر لارا گذاشت تا سوار شه و بعد خودش هم کنارش نشست
_ چرا جلو ننشستی
+ اینجوری راحتترم
مرد سوار ماشین شد
( از اینجا مکالماتی که با مرد دارن انگلیسیه)
مرد : چطور شد که تصادف کردید ؟ اینجا جاده خطرناکی نیست..مست بودی پسرم؟
+ نه فقط کمی خوابم میومد بخاطر همین کنترل فرمون رو از دست دادم
مرد: باید بیشتر مراقب باشی وقتی خانمت همراهته..
جونگکوک چیزی نگفت و بجاش سرش رو سمت لارا چرخوند و به اجزای صورتش نگاه کرد
مرد: عجله داشتی که نخوابیدی؟
+ اره ، قرار بود صبح زود یه معامله انجام بدم که نرسیدم
لارا سوالی برگشت که جونگکوک ابروهاش رو بالا انداخت..
که لارا متوجه شد قصدش ساکت کردن مرده..
+ اینجا زندگی میکنید؟ چون چهرتون شبیه به آسیایی هاست
+ درسته،ما برای مدت کوتاهی بخاطر مخالفت های خانواده با ازدواجمون مجبور شدیم ازشون فاصله بگیریم
چه سناریوی جالب و رمانتیکی..لارا توی ذهنش تکرار میکرد که کاش واقعا همینطور بود..کاش بخاطر مخالفت خانوداه با ازدواجشون میومدن نه قتل!
مرد چهره اش رو با ناراحتی جمع کرد و رو به لارا گفت : دخترم قدر عشقتون رو بدون،عشق خیلی مقدسه..اینقدر شیرین زندگی کنید که هیچوقت از این سرپیچی تون پشیمون نشید و صدبار دیگه هم به عقب برگردید بازم با مخالفت خانوادتون سرپیچی کنید..نمیگم کار درستیه،اونا هم حتما دلایلی داشتن،ولی مهم خودتونید
لارا لبخند آرومی زد : قدرش رو میدونم ، و نمیخوام هرگز از آشناییم باهاش پشیمون بشم
لارا دستش رو سمت دست جونگکوک که روی پاهاش بود برد و گرفتشون که جونگکوک سمتش برگشت اما خودش نگاهش رو بهش نداد
مرد خنده ای کرد و ادامه داد : من و همسرم هم مثل شما خانوادمون مخالف ازدواجمون بودن
لارا منتظر ادامه حرف مرد موند
مرد : ما بدون اجازه اونها ازدواج کردیم،همسرم پنج سال بعد از ازدواجمون فوت کرد..ینی از قبل بیماری داشت،اما من با همه اینا بازم اگر به عقب برگردم همین کارو میکنم
جونگکوک لبخند تلخی زد و اروم گفت : منم اگه برگردم به عقب همون کارو میکنم
دستهای لارا شل شد و از روی دست های جونگکوک کنار رفت..
مرد لبخندی زد و جونگکوک رو تشویق کرد اما فقط لارا معنیه حرفش رو میفهمید
جونگکوک نگاهش رو سمت پنجره داد و در ادامه مسیر هیچکدوم حرفی نزدند..
با رسیدن به مرکز شهر به اسرار مرد اونهارو پیاده نکرد و تا خیابانشون رسوند..
جونگکوک از ماشین پیاده شد و دست لارا رو گرفت و راهش رو سمت برج کج کرد که ماشین مشکی رنگی رو مقابل برج دید،ماشین بنظرش آشنا میومد!
دست لارا رو کشید و اون رو پشت خودش برد
پسربچه ای از جلوی اون ماشین رد میشد که مردی ازش پیاده شد و پسربچه رو متوقف کرد و سوالایی ازش پرسید..
جونگکوک چشمهاش رو ریز کرد تا بیشتر دقت کنه..لعنت!
اینا آدمای پدر فلیکس بودن!
عقب رفت و لارا رو کشید سمت دیوار و بهش تکیه داد..لارا ترسیده گفت
_ چیشده جونگکوک
+ پیدامون کردن
_ ک..کی..
همون پسربچه داشت از کنارشون رد میشد که جونگکوک دستش رو گرفت و متوقفش کرد
+ هی اقا پسر..اونا ازت چی پرسیدن؟
پسربچه : تو همون مردی که تو گوشی بهم نشون دادن،اونا بهم گفتن اگه تورو بشناسم و بهشون بگم کجایی بهم یه عالمه پول میدن
جونگکوک زبونش رو به لپهاش فشرد و عصبی به اطراف نگاه کرد
+ بهشون نگو منو دیدی باشه؟
پسربچه : درهرصورت من نیازی به پولشون ندارم،پس اگه نگم هم اتفاقی نمیوفته..
+ افرین پسرخوب!
پسربچه رفت و جونگکوک دست لارا رو گرفت و از خیابون بیرون اومد
_ حالا چیکار کنیم..؟
+ کار اون جکه لعنتیه!!!
_ امکان نداره!
+ بغیره اون اشغال کی میدونست اومدیم انگلیس؟
_ باورم نمیشه..
+ باورت بشه که ادما همینقدر حرومزادن
_ الان ینی دیگه نمیتونیم بریم خونه؟
+ میبینی که بپا گذاشتن،اگه تنها بودم هیچ ترسی از رفتن به اونجا نداشتم..ولی تو با منی و این همه چیزو سخت میکنه
کارت بانکیم همراهمه پس نگرانی ای وجود نداره!
_ ولی من همه وسایلام اونجاست..بدون وسایل چیکلر کنیم
+ قرار نیست که تا ابد وسایلات اونجا بمونه! فعلا میریم یجایی و اجاره میکنیم تو روستاهای اطراف
قبلشم هرچی که بخوای و میخریم ، از همه مهمتر ماشینه پس زودباش بریم اول ماشینو جور کنیم
_ینی اینقد پول داری؟
+ بیشتر از اینقد
_ خب پس..فقط اینکه تو اصلا روستایی میشناسی این اطراف؟ چجوری میخوایم اونجا بمونیم
+ مادر بزرگ دنیل توی روستا زندگی میکنه
_ اگه جک از دنیل امارتو بگیره و دنیل بهش بگه چی؟
+ عا..نکته مهمی بود..پس شانسی به یه روستا میریم
لارا دست جونگکوک رو گرفت : وایسا اونور خیابون یه نمایشگاه ماشینه
به سمت نمایشگاه رفتن که ماشین های لوکس و متنوعی اونجا بود..
+ بنظرم یه ماشینه سنگین برای روستا نشینی و جنگل مناسب تر باشه
لارا با دستش به انتهای نمایشگاه اشاره کرد : یعنی اون؟
+ عالیه!
ماشین رو معامله کرد و با گرفتن سوئیچ ماشین سوار شدند و وارد شهر شدن
+ مقصد بعدی فروشگاهه لباسه!
جلوی یک فروشگاه بزرگ که قسمت بندی شده بود و انواع لباس هارو داشت ایستاد و وارد شدند..
چند دست لباس خونه،چند دست لباس بیرون،لباس زیر و یکی دوتا لباس مجلسی همراه با دوتا کتونی و دوتا کفش برداشت..
+ کیف برداشتی؟
_ نه..
جونگکوک دوتا کیف از داخل قفسه برداشت و روی دست لارا که نزدیک بود وسایل از دستش بیوفته گذاشت ( یکی از این دوس پسرای لارج لدفن)
_واسه خودت خرید کردی اصلا ؟
+اره روی صندقه
_سرعت عملت..
+میدونم ستودنیه
لباس هارو حساب کردند و بعد با کمک فروشنده پلاستیک های خرید رو داخل صندق عقب گذاشتن
جونگکوک سوار ماشین شد،نفسی گرفت و گفت : خب مقصد بعد؟
لارا خنده ای کرد و گفت : چجوریه که حتی فرار کردن با تو هم جذاب و هیجانیه؟
+ چون با منه هوم ؟
و چشمکی زد
_ صدالبته!
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود..به نزدیک ترین بنگاه خونه وارد شدند
+ سلام
مرد : چطور میتونم کمکتون کنم
+ یه خونه مناسب و تمیز برای یه زوجی که تازه ازدواج کردن..توی روستاهای اطراف
مرد خندید و به نگاه کردن به اون دوتا گفت : حالا چرا روستا ؟ با این جذابیت و لباس ها
+ خانم من مشکل تنفسی داره برای همین تصمیم گرفتیم مدتی توی یه روستای خوش اب و هوا زندگی کنیم
مرد : اوه پس..بله حتما..یه خونه شیک و مناسب براتون توی روستای اطراف در نظر میگیرم..
+ کی میتونیم قولنامه کنیم ؟
مرد : برای خرید میخواید یا اجاره؟
+ خرید!
مرد : عا..نهایتا فردا اماده میشه..فقط اینکه نمیخواید برید خونه رو ببینید ؟ شاید نپسندید
+ خودتون یه خونه شیک و مناسب پیدا کنید و لطفا،وسایل های داخل خونه هم فراهم کنید،پای معامله حساب میکنم
مرد : بله حتما..فقط یک شماره تماس بدید تا برای قرارداد باهاتون تماس بگیرم
+ بله حتما..
~
_ خینیم مین میشکیل تینیفیسی دیری
جونگکوک خندید و در هین راه رفتن لارا رو سمت خودش کشید : خب این کجاش بده خانمه دلقک؟
_ یااا تو الان به من گفتی دلقک ؟
+ کسی که ادا درمیاره چیه؟
لارا چشم غره ای بهش رفت و چیزی نگفت
+ نمیفهمم کجای حرفم ادا در اوردن داشت؟ چی میتونستم بگم بغیره اون حرف؟
ابروهاش رو بالا برد و با لحن مسخره ای گفت : نکنه چون در حد من نیستی تعجب کردی که تورو همسرم معرفی کردم؟
لارا که حرصی شده بود خودش رو از بغل جونگکوک خارج کرد و جیغ جیغی ادامه داد : هیییییی!!! اتفاقا تو در حد من نیستی واسه همین بهم برخوردههه
جونگکوک که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره و از قیافه بامزه و حرص الود دختر لذت میبرد با صدای بلندی خندید و بدون توجه بهش راهش رو سمت ماشین کشوند..
لارا همونجا موند و حرکت نکرد، داد زد : خیلی بی ادبی جئون جونگکوووک!
جونگکوک که در ماشین رو باز کرده بود سمتش برگشت و مثل خودش داد زد : توهم خیلی خنگی میس لارااا،حالا بیا سوار شو
مردم اطراف که با تعجب بهشون نگاه میکردن و از طرفی نمیتونستن بفهمن چیمیگن..یکسری یا خنده یکسری با نگاهه تاسف امیز از کنارشون رد میشدن..
لارا سمت ماشین رفت و سوار شد و در رو محکم بست
+ هی ، کلی بابتش پول دادم درست برخورد کن باهاش
_ الان کجا میریم
+ هتل،تا فرداشب که خونه خودمون میخوابیم
لارا تلخندی زد : یجوری میگی خونه خودمون که باورم شده تازه عروس دامادیم..
جونگکوک خنده اش رو خورد ماشین رو روشن کرد..
••••••••••
خب پارت جدید🤍
قبول کنید جفتشون نرم شدن🌚🍂
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...