اجوما : آقا؟!
+ بله؟
اجوما : چندتا دختر جوان گفتن برای پذیرش اومدن
+ بفرستش پیشه لارا
اجوما : چشم
به دخترایی که تک تک از جلوش رد میشدن و سمت پله های طبقه سوم یعنی"اتاق لارا" میرفتن خیره شد
+جانگ!
جانگ : بله آقا
+ ماشین و آماده کن..تا دو ساعت دیگه میریم خونه ی جک
جانگ:چشم
اجوما اروم به در ضربه ای زد : دخترم؟ میتونم بیام داخل
لارا از جاش بلند شد و در رو باز کرد
_ بفرمایید اجوما
اجوما به دختر های پشتش که حدودا پنج شش نفر بودن اشاره کرد : آقا گفتن بیارمشون پیش شما
_ بله در جریانم ممنون میتونید برید
به رفتن اجوما خیره شد و به دختر ها نگاهی انداخت..
_ عام..باهم میاید داخل یا یکی یکی؟
دختر۱ : بهتره تک تک بیایم
_ هوم خوبه
یکی از دخترها وارد شد و در رو بست
دختر ۲ : عجب دختر تخسیه..
دختر۳ : هرچی باشه ما حق نظر نداریم
لارا ویو :
نمیفهمم..چرا باید برام خدمتکار شخصی بگیره وقتی اجوما هست؟
نکنه قراره بپای من باشه؟
از بین اون چند دختره قرطی و از خود راضی یک نفر ساده و خوش رو بود...سانا!
تصمیم گرفتم همون رو انتخاب کنم..
شاید میتونست هم صحبت خوبی برای من باشه..
دختری با موهای مشکی و چشمهای درشت..بهش نمیخورد بیشتر از ۲۰ سال سن داشته باشه..
به آجوما گفتم تا باقی دخترهارو بفرسته...
خواست سمت در بره که صدای زنگ گوشی بلند شد!
با دیدن اسم نانسی اخمهاش رو توهم کشید و قطع کرد...ثانیه ای بعد پیامی ازش دریافت کرد..
دستش رو برای لمس بالا اورد که صدای جونگکوک اون رو برگردوند
+ اماده شو میخوایم بریم خونه جک..
_هوم..باشه
بیخیاله گوشیش شد و سمت کمد لباس هاش رفت..
بلوز مشکی و شلوار چرمی رو برداشت تا به تن کنه..
از اینه نگاهی به خودش انداخت..
شاید بهتر بود رنگ و لعابی به چهرش بده!
بعد از کرم پودر..کمی رژ گونه ی گلبهی رنگ به گونه هاش زد و بعد از زدن ریمل و یک رژلب ملایم از جاش بلند شد..
موهای تقریبا صاف و کوتاهش که حالا کمی از شونه هاش پایین تر اومده بودن رو باز گذاشت ؛
کفش اسپرتی رو انتخاب کرد و بعد از زدن ادکلن کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت..
طبقه سوم جز یک اتاق ، دستشویی و یک نشیمن کاملا کوچک چیزی نداشت و بقولی "بهار خواب" بود
اما چه چیزی بهتر از اینکه اون طبقه در اختیار لارا بود؟
پله هارو یکی یکی طی کرد و به طبقه دوم رسید..
به اتاق جونگکوک که درش بسته بود نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث به سمتش رفت و تقه ای به در زد
+بله؟
_ میشه بیام تو ؟
لحظه ای بعد در باز شد..لارا نیم نگاهی به داخل انداخت و وقتی جونگکوک رو دید که از در فاصله گرفته و قدمهاش رو سمت کمد گرفته
وارد اتاق شد و اونجا رو از نظر گذروند.. بنظر میرسید اون دره گوشه اتاق مطعلق به سرویس بهداشتی و حمام باشه!
اتاق بزرگ و شیکی بود که در عین سادگی ادم رو جذب میکرد..
از اباژور و وسیله های تزئینی استفاده نشده بود و تنها یک تخت طوسی رنگ و پاتختی و چیز ها ضرور اتاق درش دیده میشد..
پنجره قدی ای که با پرده های طوسی رنگ گرفته شده بودن..
تازه فهمید رنگ طوسی چقدر میتونه جذاب باشه!
نگاهش به جونگکوک که با اباهت همیشگیش مشغول پیدا کردن چیزی از کشوی بغل تختش بود گره خورد..
اون بافته مشکی رنگ عجیب به چهره ش نشسته بود..گردنبد نقره ای و زنجبر مانندش جذابیتش رو دوچندان میکرد..!
_من آمادم
جونگکوک که انگار شیئه مورد نظرش رو پیدا کرده بود سرش رو طرف لارا چرخوند و گفت : منم اماده ام بهتره حرکت کنیم
لارا نگاهش به کشوی باز جونگکوک گره خورد که انگار جای ساعت،گردنبند و امثالهم...بود!
با دیدن انگشتر مشکی رنگی به طرف اون رفت و توی دستش گرفت
جونگکوک متعجب بهش خیره شد
+ چیکار میکنی!
_ قشنگه:)
+ بهش دست نزن...یادگاریه!!
با تحکم بالایی گفت که لارا اون رو سرجاش گذاشت و همراه لا جونگکوک به طرف حیاط حرکت کرد..
|فلش بک 2017|
روی نیمکت چوبیِ پارک نشسته بود و پاهاش رو تاب میداد..
چشم چرخوند تا جونگکوک رو پیدا کنه ؛
از دور یه پسر نووجون با پلیور چرم رو دید که پا تند کرد و به طرفش میاد..مثل همیشه به موقعه میرسید..
هه را لبخند آرومی زد و چشمهاش رو ریز کرد و روی صورتش دقیق شد و به جونگکوکی که روی زانوهاش خم شده و نفس تازه میکنه
+هوه...س..سلام...دیر..دیر که نکردم؟
ههرا : سلام ، نه مثل همیشه زود رسیدی
جونگکوک کنارش نشست و دستهاش رو با خجالت روی پاهای دختر گذاشت..با لبخند آرومی رو بهش گفت
+ خوبی؟
ههرا : اوهوم...ببینم نمیخوای بهم شیرینی بدی؟
جونگکوک خنده خجالت زده ای کرد و سرش رو پایین انداخت
+ میخوام یچیزی بگیرم که یادگاری بمونه..
سرش رو بلند کرد و به چشمهای دختر خیره شد
+ چیزی که هروقت ببینیش یاد من بیوفتی
ههرا : این که خیلی خوبه
جونگکوک موهای هه را رو پشت گوش فرستاد و آروم لب زد
+ یعنی الان ما ... باهمیم؟
هه را : باهم که بودیم ولی..الان دیگه جفتمون میدونیم همو دوست داریم مگه نه؟
+ شاید ، پاشو یکم قدم بزنیم بعدشم یچیزی بخریم
دوش به دوش هم راه رفتن و کل مسیر جونگکوک تند تند حرف میزد و این نشونه استرسه بشدتش بود
با رسیدن به مغازه زیورآلات توقف کرد و پشت ویترین وایستاد..
+ههرا..این انگشترو نگاه کن..قشنگه؟
ههرا : خیلیی..!
+پس بخریمش..قول بده هیچوقت گمش نکنی..منم قول میدم همیشه داشته باشمش
ههرا : قول میدم
جونگسو ویو :
با باز شدن در به قامت کوچک هه را نگاهی انداخت
دود سیگارش رو رها کرد و گفت : دیر کردی!
هه را : داداشت خیلی ذوق زدس..یکسره حرف میزد بزور اومدم
جونگسو پوزخندی زد و نگاهش رو به دختر دوخت..
+ جئون بزرگ فکر کرده میتونه سوگولیش و جانشین خودش کنه ؟
فکر کرده با تحقیر کردن من اونو تربیت میکنه!
سوگولیتو به گوه میکشونم جئون یانگسو
هه را روی پای جونگسو نشست و دستشو دور گردنش حلقه کرد
هه را : اوپا من بخاطر تو قبول کردم با اون جقله قرار بزارم
جونگسو : منم بهت قول دادم تا اخر عمر تو بهشت زندگی کنی
هه را : اما من اون بهشت و با تو میخوام..
جونگسو دستی به موهاش دختر کشید پوزخندی زد..
جونگسو : تو دوست دختر منی..بیبی من بهم اعتماد کن
اون بچه دبیرستانی هنوز هم عقلش کامل نشده بود و سرش باد داشت..اگر متوجه میشد میفهمید کسی که ینفر رو دوست داشته باشه اونو با کسی شریک نمیشه..حتی اگه نقشه باشه..عشقه بچگی اونقدر احمقانس که حتی اون دختر حاضر شد بخاطرش با یکی بازی کنه..
| پایان فلش بک |
زمان حال :
+ جانگ
جانگ : بله آقا
+ ما امشب دیر برمیگردیم نگهبان هارو مرخص نکن
جانگ : چشم آقا
+ خوبه..
خطاب به لارا گفت : سوارشو
بعد از نشستن داخل ماشین لارا سعی کرد نگاهش رو به بیرون بدوزه!
جونگکوک ویو:
فرمون رو توی دستش میفشرد..از یادآوری اون خاطرات کفرش میگرفت!
به لارا نگاهی انداخت که چهره گرفته اش رو دید..کمی کنجکاو شد...نگاهش رو به جاده دوخت و درحالی که اینه بغل رو چک میکرد پرسید : چته..گرفته ای
لارا سرش رو بطرف جونگکوک برگردوند و لبخند ارومی زد : چیزی نیست
+بچه گیر آوردی؟ فکر نکن از بسکه برام مهمی ازت پرسیدم! فقط کنجکاو بودم و خوشمم نمیاد کسی بهم دروغ تحویل بده
لارا چشمهاش رو بست و بعد نگاهش رو به جاده رو به روش داد
_ نیازی نبود تخریبم کنی..با لحن یا واژه های دیگه ای هم میتونستی حرفتو بیان کنی!
+ ولی دلم خواست تا اینجوری بیانش کنم!!
_ اوکی...فقط نانسی بهم پیام داده بود یکم درگیرش شدم
جونگکوک پوزخندی صداداری زد و نیم نگاهی با لارا انداخت
+فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی که بخوای دوباره به یه آدم قدرنشناس فکر کنی
_ من حتی پیامشم باز نکردم..فقط وقتی اسمشو دیدم..بقول خودت یا قدر نشناسیاش افتادم..اصلا بگو ببینم..تو که اینقدر تز میدی..تاحالا نشده که با اومدن فکر یکی از عوضیایی که قدرتو ندونسته حالت گرفته شه؟
جونگکوک از گستاخی دختر اخمهاش رو توهم کشید و جواب داد : مطمئن باش عوضیایی که دور من بودن کاراشون حتی یکدرصد این دوست اسبقت نبود! پس نمیتونی منو با خودت مقایسه کنی
_ ولی تو گفتی فقط یه احمق میتونه با فکر کردن بهش گ...
حرفش تموم نشده بود که با داد جونگکوک به خودش اومد..
+خفه میشی یا نه ؟
مثل اینکه واقعا زیاده روی کرده بود!~~~~~~~~~~~~~~~~~
شخصیت ههرین کم کم دستتون میاد>
ووت برای پارت بعد:+90
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...