+میخوام یه مهمونی بزرگ بگیرم
جک پوزخندی زد و خطاب به جونگکوک گفت : یه مهمونی بزرگ؟ با کیا اونوقت؟!
جونگکوک در جواب گفت : خودمون..دنیل و رفیقاش..و اون دختر بلونده داخل هواپیما
و چشمکی به لارا زد..
لارا لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت و با حالت سوالی نگاهش کرد
_ و اون دختر بلونده؟
+ اوهوم..مشکلی هست؟!
_ اینطور فکر میکنم!
+ ولی من اینطور فکر نمیکنم
لبخندی حواله صورتش کرد و از میز بلند شد..
+ یه ویلا اجاره کردم برای مهمونی و..
باقی کاراشو سپردم به دنیل..
فرداشب یه مهمونی جذاب داریم!
_ الان کجا میری!؟
+ عام..شاید پیش همون دختر بلونده ؟
لارا لبخند حرصی ای زد و گفت : عا چه بد..میخواستم برای مهمونی لباس بخرم پس..با جک میرم..جک؟میتونی باهام بیای؟
جک جا خورد و سرش رو به نشانه مثبت تکون داد : آ..آره آره حتما
لارا لبخندش دو پررنگ تر کرد و رو به جونگکوک که زبونش رو به دیواره لپ هاش میفشرد و دستهاش رو داخل جیب شلوارش کرده بود نگاه کرد
شونه ای بالا انداخت و گفت : توهم میتونی با اون دختر بلونده به کارات برسی
از میز بلند شد و تنه ای به جونگکوک زد : مزاحمتونم نمیشم!
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : فکر کنم تذکراتم یادت رفته؟
_ نه من یادم نرفته..ولی انگار "تو" حرفای منو یادت رفته! من با جک میرم همونطور که تو با اون دختره لَوَند میری!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گفت : اوه گرل...یعنی اینجا من باید به حرف یه دختر گوش بدم!؟
نامجون کلافه غرید : تمومش کنید این بچه بازیارو!!
+ بهتره به لارا بگی!
نامجون : با جفتتونم!
لارا جوابی نداد و به اتاقش رفت..
نامجون : جونگکوک نکنه توهم بچه شدی ؟
جونگکوک هوف کلافه ای کشید و موهاش رو به عقب هدایت کرد
جک از جاش بلند شد و روبه نامجون گفت : ممنون بابت صبحانه..میرم اماده بشم..پیدا کردن یه لباس که برازنده لارا باشه وقت زیادی میبره!
از کنار جونگکوک گذشت که جونگکوک پوزخند صداداری زد...
جک غرور پشت چهره اش رو پنهون نکرد و به قدمهای محکمش وارد اتاقش شد..
بعد از چندی لارا با لباس هایی کاملا برازنده و زیبا و چهره ای ساده اما زیبا و موهای لخت شده ی خرماییش وارد حال شد و سمت جک که روی مبل نشسته بود رفت : جک ، بریم؟
جک از جاش بلند شد و دستش رو پشت کمر لارا گذاشت ، لبخند ملیحی زد: آره عزیزم بریم
لارا مقتدر و با قدم های محکمش از خونه خارج شد و جک هم پشت سرش رفت و خواست در رو ببنده که جونگووک گفت : اوه راننده ی خانم لارا گوش به فرمانه؟!
جک غرید : دهنتو ببند!
و در رو محکم بست!
سمت لارا که جلوی اسانسور ایستاده بود رفت و لبخندی بهش زد
سوار اسانسور شدند و به طبقه همکف رفتند
جک سوئیچش رو بیرون اورد و صدای دزد گیر ماشین به صدا در اومد : بپر بالا دختر
لارا سوار ماشین شد ،
جک ماشین رو روشن کرد و با سرعت از پارکینک خارج شد..
_ امم..من جایی نمیشناسم واسه ی خرید
جک : میبرمت یه جای خفن نگران نباش
_ واااو
جک چشمکی به لارا زد ، لارا نگاهی به جک انداخت که با سرخوشی رانندگی میکرد و مدام شوخی میکرد ..
تو دلش گفت "امیدوارم همه اش بخاطر دوستیمون باشه..نه حس دیگه ای"
دستی به پنجره ی بخار گرفته ی پنجره کشید و نگاهی به خیابونه خیس انداخت
لبخندی روی لبهاش شکل گرفت..
اگه الان با اون پسره تخس توی ماشین بود حتی یک لحظه شون هم بدون بحث و دعوا نمیگذشت..
احتمالا الان بخاطر اینکه به شیشه دست کشیده بود دعواش میکرد که چرا رد انگشتاشو روی پنجره ی عزیزه ماشینش کشیده
و خودش هم حق به جانب جوابشو میداد که "میخواستی سوارم نکنی"
سرش رو تکون داد تا از شر افکاراتش خلاص بشه
جک ترمز کرد و رو به لارا گفت : پیاده شو اینجا یه فروشگاهه بزرگه که همه چیش برنده
لارا خندید و گفت
_ اوه..ولی من اونقدر پول ندارم
جک قیافه مغروری به خودش گرفت و گفت : فکر کردی وقتی یه آقای جنتلمن کنارت نشسته تو باید دستتو تو جیبت کنی؟
لارا حالت متفکری گرفت : اوووممم...آره
جک با حالت ملتمسی نگاهش کرد : هی دختر میشه تر نزنی به فازم؟
لارا خنده ای سرداد و گفت : خیلی خب باشه...درهرصورت فکر نکنم بتونم همه شو پرداخت کنم پس باید زحمت پول شو بکشی
جک : حتما ، بشین تو ماشین
از ماشین پیاده شد و سمت در شاگرد رفت و در رو برای لارا باز کرد..دستش رو رو به دختر گرفت و گفت : افتخار میدید لیدی؟
لارا خنده ای کرد و گفت : دیوونه
قدم هاشون رو هماهنگ کردن و وارد اون فروشگاه بزرگ شدن..
لارا نگاهش رو به رگال های داخل فروشکاه انداخت و لباس ها ، کفش ها و بقیه لوازمشون رو از نظر گذروند..
_ یه لباس مشکی میخوام
جک : مطمئنن خیلی بهت میاد..
فروشنده خانمی با لبخند نزدیکشون شد
به زبان انگلیسی*
فروشنده : میتونم کمکتون کنم؟
جک : اوه بله..لطفا بهترین لباس هایی که با رنگ مشکی دارید رو بهمون پیشنهاد کنید
فروشنده : حتما آقا..بفرمایید از این طرف..
سمت رگال بزرگی رفتند و زن چند لباس رو بیرون اورد و رو به لارا گرفت : این ها پر فروش ترین لباس های موجود هستن..انتخاب با شما
_ ممنونم خانم
زن لبخندی بهشون زد و از کنارشون رد شد..
لارا از بین اون ها دوتا لباس رو بیرون کشید..یکی لباس مشکی ای که با اکلیل پوشیده شده بود و بلندیش تا روی ران میرسید ، یقه هفتی و بازی داشت که احتمالا تا روی چاک سینه میومد..و آستین شُلی که از روی شونه میفتاد
و دیگری لباس مشکیِ کوتاهی که بسیار تنگ به نظر میرسید و قسمت دو طرف کمرش،کاملا لختی بود..
یک طرفه شانه اش به شکل تاپ و قسمت دیگریش بندی باریک داشت..
_ اومم..کدومش بهتره؟
جک : از نظر من هیچکدومش..زیادی لختین..
_فقط درمورد زیباییش نظر بده لطفا
جک : هی..
_ بگو دیگه زود
جک : هوف..جفتش قشنگه
_ نه یکیش و بگو
جک : این که مشکی اکلیلیه
_ خب پسسس بگیریمش..بنظرت چه کفشی باهاش میاد؟
جک : صدردرصد یه کشف براق یا شایدم مشکیه اکلیلی
_ مشکیه اکلیلی بهتره..بیا ببینیم دارن اینجا
جک : اره پشت ویترین بود دیدم
_ خب پس میشه بگی برامون بیارنش؟
جک : اوه حتما..
''''''''''''''''''''''''''''''''''''
ساک های خریدشون رو گرفتند و سمت ماشین اومدند..
_ هی چرا قیافت رفته توهم؟
جک : چون لباست خیلی بدن نماست
_ خب چربطی داره به تو
جک : هیچی! بشین بریم
_ بیخیال بریم یکم دور بزنیم...دلم میخواد قدم بزنم
جک : باشه ولی قبلش اینارو بزاریم تو ماشین
_ موافقم
لارا دستش رو دور بازوی جک حلقه کرد و توی پیاده رو های اون ناحیه قدم میزدند..گه گداری هم میخندیدند..
ناگهان ذهن لارا سمت روزی رفت که جونگکوک دنبالش میگشت و اون رو با چهره گریه آلود توی پارک پیدا کرده بود..
|فلش بک اون شب|
+ لارا !؟
لارا سرش رو بالا اورد که جونگکوک رو دید
بلندش کرد و توی بغلش گرفت..سر دختر رو به سینه اش فشرد
+ دختره دیوونه..اگه یچیزیت میشد خودم میکشتمت!
لارا با صدای گرفته که اثر گریه اش بود گفت : مهم نیست
جونگکوک لارا رو از خودش فاصله داد و دستی به گونه هاش کشید که از سرما یخ کرده بودن!
+ هوا سرده داری از سرما میلرزی!
|پایان فلش بک|
سرش رو پایین انداخت و تلخندی زد..
جک : به چی میخندی؟
_ هوم؟
جک : همین الان سرتو انداختی پایین لبخند زدی
_ هیچی نیست یاد یچیزی افتادم
جک : اووو..اون چی بود واقعا کنجکاوم راجبش
_ هی پسر ول کن..سردمه بریم؟
جک : اره بریم
مسیرشون رو برگشتند و سمت ماشین رفتند ..
سوار ماشین شدند و جک استارت زد و راه خونه رو پیش گرفت..
بین مسیر حرفی بین شون رد و بدل نشد ، هوا تاریک شده بود و چراغ های خیابون ها روشن..
جک ریمووت در رو زد و وارد پارکینگ شد
_ هوف..خسته شدم
جک : زیاد قدم زدیم بخاطر اونه
_ اوهوم..
ساک های خریدش رو برداشت و سمت اسانسور رفت..
جک دکمه طبقه مورد نظر رو زد و سوار شدند.........
لارا جلوتر از جک از اسانسور ببرون اومد و در زد ، منتظر موند تا جونگکوک بیاد و در رو باز کنه..
در باز شد و چهره نامجون پشت در نمایان شد
چهره لارا درهم رفت و گفت : سلام..
نامجون رو کنار زد و وارد خونه شد..
چشمهاش رو داخل خونه چرخوند..
اثری از اون پسره تخس و غرغرو نبود
_ ام..کسی خونه نیست ؟
جک سلامی گفت و وارد خونه شد
نامجون در جواب گفت : اگه من کسی حساب میشم که آره ولی اگه نه هم که..نه کسی نیست
لارا لبخند زورکی ای زد و گفت : خستم میرم بخوابم
وارد اتاقش شد و در و محکم بست..
حتما الان با اون دختره بلونده هَوَل توی خیابون ها پرسه میزد یا شاید هم باهم..
آه دختر به چی فکر میکنی
موهاش رو عصبی از صورتش کنار زد و لباسش رو عوض کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد..
.................
چشمهاش کم کم از هم باز شدن..از سره شب خواب بود و انگار خوابش تکمیل شده بود..
هوا هنور هم تاریک بود..
ساعت رو نگاه کرد که چهار صبح رو نشون میداد
غلتی تو جاش زد
خواب از سرش پریده بود و چشمهاش مثل مشعل باز بود..
پتوش رو کنار زد و از تخت بلند شد..خونه ساکت بود..خب مشخصه..همه خواب بودن..
نگاهی به دره نیمه بازه اتاق جونگکوک کرد..هنوزهم نیومده بود..
شونه ای بالا انداخت
_ به تخمدانم
از پله پایین اومد و هالوژن زر رنگ کنار پرده رو روشن کرد و خونه کمی روشن شد اما همچنان تاریکی سراسره اونجا رو گرفته بود..
پرده رو کنار زد و کنار پنجره قدی نشست..
دقیقا همونجایی که اون شب گریه میکرد و جونگکوک بغلش کرده بود
همینطور به خیابون زول زده بود اما هیچی نمیدید..چون ذهنش اینجا نبود..
صدای قفل در به صدا اومد که به خودش اومد و نگاهش رو به در داد..
جونگکوک کاپشنش رو تو دستش جا به جا کرد و در رو آروم بست که صدایی تولید نکنه
جونگکوک قدمهای آرومش رو سر گرفت و سمت پله ها رفت
لارا ولوم صداش رو کنترل کرد و با پوزخند صداداری گفت : خوش گذشت؟
جونگکوک کمی شکه شد..انگار انتظار حضور کسی رو نداشت..
سمت لارایی که روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود برگشت
سمتش اومد و کاپشنش رو روی مبل پرت کرد..
+ اینجا چرا نشستی
_ به تو چه
جونگکوک پوزخندی زد و گفت : خیلی دلم میخواد در جواب توهم بگم به تو چه ..ولی دوست دارم جوابتو بدم..چون خیلی خوش گذشت!
لارا از جاش بلند شد و سمت جونگکوک رفت..نمادین خاک روی سینه جونگکوک رو پاک کرد و گفت : پس امشب بدنت خیلی کثیفه و دست خورده..!؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت
+ کثیف؟
_ اره..! بببنم..تنوع طلب بودن تو ذات توعه ؟
جونگکوک خنده ای کرد و ابروهاش رو خاروند
فشاری به شونه ی لارا وارد کرد و اونو روی مبل نشوند
روش خم شد و چونه اش رو بالا گرفت : ببین دختر! من هرکاری دلم بخواد میکنم..!
_ ولی تو نباید..
+ هیچ بایدی تو زندگیه من وجود نداره!
بیشتر رو صورتش خم شد و نفسهاش رو روی صورتش پخش کرد : اوه..ببینم..جک که بفاکت نداد!؟
لارا اخمی کرد : بفهم چی میگی!
+ نفهم بودن و از تو یاد گرفتم!
_ تو داری تهمت میزنی!
+ فقط دارم کار خودتو تکرار میکنم..پس اسمش تهمته..!؟
لارا ابروهاش رو درهم گره زد و گیج نگاهش کرد..
جونگکوک چونه اش رو ول کرد
+ بهتره استراحت کنی! فردا شب قراره خیلی جذاب باشه..!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ووت:+170
وی پی انم نمیگرفت..فاک
دیشب با هزاران یاری رسانی وصل شدم
میخوام یه کلیپ تو چنل بزارم که مربوط به هانتره..دوسیش دارم:) اگ دوستدارید برید ببینید برای تصور بهتر
راستی، امتحانا شروع شده ممکنه نتوتم سر وقت اپ کنم
درک کنید کیص یو
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...