𝗣𝗧𝟒𝟐•!دوست دارم•

3.9K 407 138
                                    

اینکه مجبور شدیم از کشورمون فرار کنیم دروغه؟
_ اینکه بخاطر عشقمون اومدیم دروغه!
+ پس تو ذهنت هکش کن
_ اینکه دروغه؟
+ اینکه مجبور شدیم فرار کنیم!
_ یعنی دروغ نیست؟
جونگکوک سوالی سمتش برگشت ، لارا با تلخند گفت : عشقمون
+ خستم،میرم بخوابم
لارا عصبی از طفره رفتن جونگکوک چشم چرخوند : حداقل بیا شام بخوریم گشنه نخواب
+میل ندارم
_ میخوای از من فرار کنی
+ چرا باید از یه بچه فرار کنم؟
_ همین بچه باعث سردرگمیته
+ کی گفته من سردرگمم؟
_ نیستی؟
کمی سکوت کرد..چون حرفی برای گفتن نداشت
_ میبینی،حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی
+ میخوای به چی برسی
لحن لارا ملتمس شد : به دلیل کارات..به ضد و نقیض بودن رفتارات.. به حرفات..به خودت..میخوام به تو برسم!
+داری عصبیم میکنی
_ عصبی بشی بهتر از این سردرگمیمه
+ تو سردرگمی؟!
_ سردرگمم کردی
+اونوقت چرا ؟
_ چون دلیل رفتارات و نمیفهمم..یروز باهام خوبی یروز بد..یروز هوامو داری یروز دشمنی..میگی نمیخوای اسیب ببینم درحالیکه هیچ نقشی تو زندگیت نَ-
+ مُسکن
لارا سوالی نگاهش کرد،جونگکوک به چشمهاش نگاه کرد و با صورت بی حسش گفت : نقشت تو زندگیم
لارا خنده بغض الودی کرد و گفت : میگی مسکنتم ولی نشونم نمیدی که بفهمم واقعا اینطوریه..منو تو اتاقت راه نمیدادی چون فکر میکردی هرزم و الان دو شبه کنارم میخوابی
جونگکوک صداش تحلیل رفت و با صدای دورگه و چهره خنثی و عصبیش گفت : گفتم میخوای به چی برسی!
_ من برای تو کی ام جونگکوک؟
جونگکوک اعتنایی نکرد و برگشت و قدمی به جلو برداشت که لارا صداش زد
_ جونگکوک
جونگکوک کلافه و با صورت درهم و فک منقبض برگشت به طرفش با هرکلمه یک قدم جلو برمیداشت و صداش بالاتر میرفت: چیه؟ چیو میخوای بفهمی؟ چیو میخوای بفهمونی؟ آره دوست دارم بهت وابسته شدم بهت نیاز دارم خیالت راحت شددد؟
دقیقا صورتش مماس صورت دختر بود و چشمهای عصبیش خیره به چشمهای متعجبش..
الان چیشد..؟ اعتراف کرد؟ گفت دوسش داره؟
_ ت..تو
جونگکوک صداش رو پایینتر اورد : من چی؟
لارا اینبار با بغض گفت : تو الان..
+ مگه نمیخواستی همینو بشنوی؟
جونگکوک صداش تحلیل رفت و پلکهاش برای کنترل اشکهاش با احتیاط باز و بسته میشدن : مگه نمیخواستی بفهمی؟حالا فهمیدی چیشد؟با دونستنش بهم علاقه پیدا میکنی یا فقط وجدانتو راحت میکنی که مثل هرزه بهت نگاه نمیکنم؟
لارا خواست چیزی بگه که جونگکوک انگشت اشاره اش رو روی لبهای دختر گذاشت : هیششش فقط گوش بده ،،، الان دونستنش بهت چه کمکی میکنه؟ میخواستی بگی که برنده ای؟ جونگکوک با اونهمه غرور و ادعاش عاشقم شده؟ بهم نیاز داره؟ جونگکوکی که میگفت فقط هه را تو قلبمه برای بار دوم دلش لرزیده؟
پلکی زد که یک قطره اشک از چشمش چکید و با دندون های بهم چفت شده غرید : جونگکوکی که همه دخترای زیرش میمردن قلبش برای یه زخم کوچیکی که روی شونم گذاشته هنوزم له میشه؟ حالا فهمیدی نه؟
فهمیدی؟ برو!
لارا چشمهای پُرش رو بین تیله های مشکی پسر چرخوند و صورتش رو جمع کرد : برم؟ کجا برم؟ حتی بهم فرصت حرف زدن نمیدی
+ لارا!
دختر با پشت دست اشکهاش رو پس زد و حرصی گفت :چرا فکر میکنی دوست ندارم چرا گارد میگیری چرا نمیشنوی حرفامو؟ چرا نمیبینی زجه هامو ؟ دیوونه چرا دارم تلاش میکنم اون حرف لعنتیو بگی؟ بیمارم؟ ازت کینه دارم یا دنبال آتو ام؟ چرا نمیخوای بفهمیییی .. چرا نمیخوای ببینی دوست دارم؟؟؟ چرا نمیخوای باورم کنی؟ چرا نمیفهمیدی اگه دوستت نداشتم همون روز با جک میرفتم؟ چرا نفهمیدی منه احمق بخاطر چی با وجود اونهمه حرفای ضدت و خرابکاریات موندم دم نزدم؟
پشت هم پلک زد تا دیدش بهتر بشه،سرش رو بطرفی کج کرد و چشمهاش رو ریز کرد و لبهای لرزونشو به دندون گرفت..حالت چهره اش پر از خواهش بود ..
_ تو چرا نفهمیدی جونگکوک؟
جونگکوک روی مبل نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت
_نفهمیدی یا نخواستی؟
+ نخواستم..
کنارش روی مبل نشست و صورتش بی حس شد..به رو به روش زول زد : منو؟
+ حسمو!
از جاش بلند شد : من بهت آسیب میزنم
_ نمیزنی
+ میزنم!شاید خودم،شاید علاقم...من آدم نرمالی نیستم خودتم خوب میدونی
_ برام مهم نیست
+برای من مهمه.‌..نمیخوام بلایی که هه را سر من آورد و من سرت بیارم
_اینکارو نمیکنی ،هه را دوست نداشت ولی تو دوسم داری
+ از کجا میدونی؟ از کجا میدونی راست گفتم؟ از کجا میدونی دروغ نبوده؟ از کجا میدونی نگفتم تا از سرم بازت کنم ؟ ازت استفاده کنم
_ اگه هدفت اینا بود هیچوقت نمیگفتی ، به بازی دادنم ادامه میدادی..نگران اسیب زدن بهم نبودی
جونگکوک پوزخندی زد : از کجا بفهمم حست واقعیه؟ از کجا بدونم نقشه ای تو سرت نداری
_ نمیدونم چجوری بهت ثابت کنم..قول میدم-
+ این دروغو یبار دیگه هم شنیدم
_فقط یاد گرفتی اون گذشته لعنتیتو بکوبی تو سرم
نگاهی از زیر چشم بهش انداخت : اینقدر اینکارو میکنم تا وقتی یروزی بهم ضربه بزنی عذاب وجدان ولت نکنه! بفهمی به کی ضربه زدی..
به کسی که به زور خودشو سرپا نگه داشته
_ دنبال برد و باختی؟
+ هرچی که باشه،قطعا نمیخوام بازنده باشم..پس اگه همه چیزت ادعاس،برای یه باخت سنگین آماده شو!
_ مطمئن باش منم نمیخوام بازنده باشم! چه بهتر که جفتمون باهم ببریم هوم؟
+ تو یه مسابقه چندتا برنده داریم؟ یکی!
_ عشق مسابقه نیست
+ ولی تلاش برای نگه داشتنش مسابقس!
لارا با دیدن اینکه جونگکوک کوتاه نمیاد و مُسرانه به بدبینیش ادامه میده لبخندی زد تا میمیک چهره اش رو مخفی کنه..سعی کرد بحث رو عوض کنه : شام بیارم؟
با اینکه از شدت فشار عصبی و بغض گلوش حالت تهوع داشت اما این پیشنهاد رو داد..خیلی وقت بود از این حالات فاصله گرفته بود...فشار عصبی ای که بخاطر عشقه..حالت تهوعی که بخاطر اون فشاره..داغ شدن سرش..تند زدن قلبش..گر گرفتگی بدنش..
+میل ندارم
_ نمیشه که چیزی نخوری،وایسا میز و بچینم
غذاهایی که پیرزن اورده بود رو داخل دو بشقاب ریخت و روی میز گذاشت
جونگکوک برعکس لارا در حین عصبانیت بیشتر از قبل غذا میخورد،اما لارا حتی با بوی اون غذا هم حالت تهوع میگرفت..
بزور دوقاشق خورد و با بقیه غذاش بازی کرد جونگکوک بعد از خوردن غذاش بی صدا بلند شد و وارد پذیرایی شد و روی مبل نشست و با گوشیش ور رفت
لارا نگاهی به ساعت انداخت و بعد به جونگکوک نگاه کرد..امیدوار بود هرچه سریعتر جونگکوک بخوابه تا بتونه با خیال راحت اشکهاش رو رها کنه،دیگه تحملش داشت دیوونش میکرد
هنوزهم حرف های جونگکوک رو نمیفهمید
فقط میدونست که تمام ذهنش شده جونگکوک..!
جونگکوک از مبل بلند شد و برق پذیرایی رو خاموش کرد ،لارا متوجه شد که قصد خواب داره
با صدای آرومی که صداش میزد طرفش برگشت که اون رو دم ورودی اشپزخونه دید: لارا
_ جانم؟
کمی مکث کرد و دستی به صورتش کشید ، مشخص بود کلافه اس‌‌..درگیره..
+ من..هرچقدر فکر میکنم میبینم..هیچ حسی نمیتونه برام تداعی چیزی که تجربه کردم باشه ، اون حسه مُرده رو ترجیح میدم به-
_ به من
تمام مدتی که اینارو میگفت سرش پایین بود،با صدای خشک لارا سرش رو بالا گرفت : شاید یروزی جایگزینش بشی
_ زاپاس
جونگکوک سوالی نگاش کرد
_ زاپاستم
لبخندی زد و گفت: برام مهم نیست،شب بخیر
جونگکوک با تعجب و تردید نگاهش کرد و با قدم ارومی عقب رفت و مسیرش رو به اتاق پیش گرفت و در رو محکم بست
لبخند لارا هرلحظه فشرده تر میشد ،با شنیدن صدای بستن در لبخندش محو شد و لبش از گریه لرزید...روی سرامیک نشست و به دیوار تکیه داد..دو دستش رو روی دهانش گذاشته بود تا صدایی ازش خارج نشه‌‌..صداش رو خفه میکرد تا پنهان شه..تا اون باور کنه براش مهم نیست..
مهم نبود؟ چه حرف مسخره و غیرباوری..
اما جونگکوک فقط میخواست از اسیب دیدن احتمالیه لارا جلوگیری کنه..
دستهاش در حالتی که روی دهانش چفت شده بودن خیس از اشک بودن..متنفر بود از این وجه ضعیفش که با دیدار با جونگکوک خودش رو نشون داده بود
اون هیچوقت اینقدرر ضعیف نبود..اینقدر زیاد گریه نمیکرد..
ساعت از دستش در رفته بود..نمیدونست چند ساعته که داره اشک میریزه ، فقط متوجه ورم پلکهاش میشد که روی چشمهاش رو پوشونده بود و دیدش رو کم میکرد..حتی با اینکه شام نخورده بود تهوع داشت،ضعف داشت اما نمیتونست چیزی بخوره..سرش رو جلو برد و ساعت رو نگاه کرد..پنج صبح بود..جدیدا توی تایم گریه کردن رکورد خودش رو میزد!
از جاش بلند شد .. به اپن که رسید دستش رو بهش رسوند تا وزنش رو روی اون بندازه..
چشمهاش سیاهی میرفت،توجهی بهش نکرد و از اشپزخونه خارج شد .. بازهم سرش گیج میرفت و جلوی چشمهاش سیاه بود‌‌..عملا جایی رو نمیدید
دستش رو با فشار روی مبل گذاشت تا نیوفته که مبل عقب رفت و لارا روی زمین نشست
جونگکوک که از سر شب نخوابیده بود و به صدای گریه خفه و آروم لارا که هرزگاهی به گوشش میخورد گوش میداد ، با شنیدن صدای کشیده شدن پایه مبل روی سرامیک اخمی کرد و نیم خیز شد..کنجکاو و ترسیده ملحفه رو کنار زد و از اتاق خارج شد‌‌
به محض خارج شدن لارا رو دید که روی زمین چهار زانو نشسته و با دستهاش مبل رو نگه داشته و پیشونیش رو به اون چسبونده
ترسید..بدو سمتش رفت و کنارش نشست،شونهاش رو گرفت : لارا؟
لارا جونی برای جواب دادن نداشت پس حرکتی نکرد که جونگکوک موهاش رو کنار زد و صورتش رو در دست گرفت،با دیدن ورم وحشتناک پلک ها و سرخیه اطرافش با لحن مظطربی گفت : چیکار کردی با خودت
لارا همچنان جوابی نداد و چشمهاش رو بسته نگه داشت چون میدونست با هر حرکتی که کنه چشمهاش سیاهی میره!
با صدای بیجونی گفت : خوبم،برو بخواب
+ چجوری برم بخوابم وقتی حالت بده؟
_ راحت..با فکر کردن به عشقِ قدیمیت
+مضخرف نگو!
_ نمیگم
برای اینکه جونگکوک رو راضی کنه با احتیاط روی پاهاش بلند شد و سرپا موند که جونگکوک هم همراهش بلند شد اما طولی نکشید که چشمهاش بازم دیدش رو تاریک کردن ، بیخیالی طی کرد و چیزی نگفت اما با داغ شدن سرش فهمید که خون به مغزش نرسیده پس ناخواسته روی زمین دراز کشید
و چشمهاش رو بست تا حالتش رفع شه..
جونگکوک با افتادن لارا با صدای بلند و مظطربی اسمس رو صدا کرد: لاراا؟؟
فکر میکرد بیهوش شده..اما لارا لبهاش نای تکون خوردت نداشتند تا از نگرانی درش بیاره
لارا عُقی زد که جونگکوک بیشتر از قبل ترسید..معدش خالی بود و چیزی برای پس دادن نداشت پس عق های خالی میزد..جونگکوک نمیدونست باید چیکار کنه یا حتی چی بگه فقط با اظطراب و ترس به حالِ بد دختر نگاه میکرد و چشمهاش غمگین میشد
+لارا داری میترسونیم..پاشو ببرمت دکتر
لارا نیم خیز شد که جونگکوک دستش رو گرفت و سرش رو توی بغلش گرفت ، لارا به پیرهنش چنگ زد
جونگکوک بوسه ای روی موهاش گذاشت
+ وایسا سوئیچمو بیارم بریم دکتر
لارا بیجون گفت : چیزی نیست،بخاطر فشار عصبیه..قبلنم اینجوری شدم
جونگکوک با چشمهاش تمام صورتش رو از نظر گذروند...
_ میشه برام یه آب بیاری؟
جونگکوک سری تکون داد و لیوان آبی برداشت و پرش کرد .. کنارش روی زمین نشست و یک لیوان آب رو با بک شکلات دستش داد
لارا قلپی بهش زد که جونگکوک گفت: شکلاتو بخور ضعفتو بگیره..بعد از چند دقیقه که نگاه خیره جونگکوک رو روی خودش حس کرد پرسید
_ چیزی شده؟
جونگکوک با لحن آروم و مهربونی گفت : نصفه جونم کردی..میدونی چقدر ترسیدم؟
_ گفتم که چیزی نیست...سرم گیج رفت همین..فقط چون چیزی نخورده بودم و بدنم ضعیف بود نمیتونستم حرف بزنم..
جونگکوک جلو رفت و صورتش رو قاب کرد و لبهاش رو روی پیشونیش فشرد..
چندثانیه همونطور موند که لارا چشمهاش رو بست تا ارامش تزریق شده به وجودش رو حل کنه
بلخره رضایت داد و لبهاش رو از پیشونی دختر فاصله داد ، پیشونیش رو روی پیشونی اون گذاشت و توی چشمهاش نگاه کرد : حتی یکدرصدم نمیخوام بببنم که حالت بده..اگه واقعا دوسم داری این عذابو بهم نده
لارا همونطور که صورتش بین دستهای جونگکوک بود با صدای ارومش گفت : یادت رفته یه زاپاسم؟
+ نیستی
_ خودت بهم گفتی
+ فقط نمیخوام آسیب ببینی همین
_ من اگه تو کنارم نباشی آسیب میبینم!
~~~~~~~~~~~
بلاخره بعد دق دادن های زیاد ( که همچنانم دارن دق میدن*) اعتراف کردن

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now