𝗣𝗧𝟐𝟐•همدرد:)•

2.4K 294 47
                                    

محض رضای فاک!
اون دونفر حتی یک لحظه هم دست از حرف زدن که دست کمی از لاس نداشت برنمیداشتن!
لارا حرصی پوفی کشید و رو به جک گفت : یعنی الان این موجوده کند ذهن فکر میکنه قراره حرص مارو دربیاره؟!
جک بیخیال برگشت و گفت : تاجایی که من میشناسمش اهل اینجور کارا نیست..پس واقعا قصد داره مخشو بزنه
لارا چشم هاش رو چرخوند و بی اهمیت به بقیه خیره شد..
کمی با گوشیش ور رفت
واقعا صدای اون دونفر مخصوصا صدای لوند اون دختر رو مخش بود..
حالا که جونگکوک قصد مخ زدن داشت و ازجمله چندی قبل سر به سر اونو جک گذاشته بود ، خواست کمی اذیتش کنه..حرصش رو دربیاره..
دست جک رو گرفت و سمت خودش برد و با چشمکی که بهش زد فهموند که نقشه ای داره..
دستش رو ثابت روی ناحیه رانش نگه داشت و با صدایی که مطمئن باشه به جونگکوک میرسه گفت : آه جک‌شی..همینه..تندتر انگشتاتو حرکت بده
چشمهاش رو خمار کرد و به جونگکوکی که با حرص و عصبانیت به چهره خمار و پوزخند لارا ، و تعجب جک که سعی در جمع کردن قیافش داشت نگاه میکرد با حرص و زیرلب غرید
+ حیف که نمیتونم اینجا حرف بارت کنم!!
لارا سر کج کرد و نیشخندی زد : ولی من فکر نمیکنم خارش پا چیز بدی باشه که بخوای حرف بارم کنی
جونگکوک برگشت و با حفظ چهره قبلیش به دختر کنار دستش که متعجب ب اونها نگاه میکرد لبخند ارومی زد : دوستم با دوست دخترش زیادی حشرین..!
دختر : عاو‌‌..یعنی تو نیستی..؟
و با لوندی نگاهش کرد
جونگکوک برگشت و به جلوش نگاه کرد : به موقعش! حتی میتونم به مرض مرگ برسونمت
دختر که جور دیگه ای حرفش رو برداشت کرده بود خنده ای کرد و گفت : هرلحظه کنجکاو ترم میکنی
و لارایی که قصد دراوردن حرص جونگکوک رو داشت اما حالا بازهم خودش با ابروهای گره خورده اطراف و نظاره میکرد..
هواپیما فرود کرد و اون سه نفر که حالا تخس تر از همیشه بودن راهی شدن و لارا با حس دوئیدن اون دختر پشتشون چشم غره ای رفت و از جونگکوک و جک فاصله گرفت
دختر : اوپا میشه شمارتو بهم بدی ؟
جونگکوک که بدش نمیومد تا یه عروسک متفاوت داشته باشه گفت : شماره خودتو برام بنویس کارت داشتم تکست میدم
دختر : واقعا؟!
+ هوم..جک میشه زحمتشو بکشی ؟! میرم تا یه ماشین پیدا کنم
جک پوف کلافه ای کشید و منتظر موند تا اون دختر شمارش رو بده..
جونگکوک قدماش رو تند کرد و به لارا رسید‌،دستش رو کشید و سرجاش ثابت موند
+ تو هواپیما داشتی چه غلطی میکردی
_ فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه
+ ربط داره..حداقل تا وقتی که اون برگه هارو امضا کردی
_ کاش همون موقع یادم میبود و میگفتم اگه من قراره فقط دراختیار تو باشم تو هم نباید با لوندای دیگه بپری!
جونگکوک خندید و کمی بعد با قیافه جدی نگاهش کرد : دختر زیادی جدی گرفتی ..نکنه فکر کردی زوجیم؟
_ نه جونگکوک شی..من جدی نگرفتم فقط ازت میخوام یچیزی و رعایت کنی..حداقل جلو روم با این و اون نباش
لبخند غمگینی زد و با چشمهای سرخش بهش خیره شد : منم آدمم..منم غرور دارم..و این مسئله هیچ ربطی به توهم زوج بودنمون نداره..
+میدونی که عاشق شدن تو این قرار ممنوعه..پس مواظب احساساتت باش
_ خیلی وقته مرده..احساساتمو میگم..
نفس عمیقی کشید و چمدونش رو جا به جا کرد : تنها چیزی که ازت خواستم احترام بود..به شخصیتم
پشت به جونگکوک کرد و راه افتاد
بعد از چند قدم با صدای جونگکوک متوقف شد
+ آها یعنی تویی که از زمان ورودت به خونم چسبیدی به رفیقم احترام به شخصیت حالیته؟!؟!؟
لارا برگشت و آروم گفت : من بهش نچسبیدم..فقط کسی و دیدم که برخلاف "تو" بهم احترام میذاشت و باهام مثل آدم برخورد میکرد!
کلمه تو رو با تاکید و اشاه انگشتش گفت که جونگکوک قدمی به جلو برداشت و یقه لارا رو صاف کرد و از بین دندوناش غرید : نچ..ارزششو نداری..که بخوام سر به سرت بزارم..پس به پای من نپیچ چون آدمی نیستم که راحت بگذرم!
لارا دست جونگکوک رو از یقه اش باز کرد
_ فقط میخوام یکچیز بدونم..از تحقیر کردن آدما چی نصیبت میشه؟!
+ لذت!
_ چجوری میتونی...
+ شاید اگه توهم جای من بودی این لذت و میبردی..مثل وقتی که دوست داری به جسمت آسیب بزنی..!!
لارا سکوت کرد و حرف اضافه ای نزد و به جک که بی تفاوت نسبت به اونها دنبال ماشین دوستش میگشت چشم دوخت
کشان کشان چمدونش رو حرکت داد و سمت جک رفت
جونگکوک هم پشتش به راه افتاد
جک : بالاخره تشریف اوردید؟!
بشینید بریم..بشین لارا من چمدونتو میزارم
لارا لبخندی زد : ممنون جک
و جونگکوک همونطور که به لارا خیره بود و زبونش رو داخل لپش فشار میداد چمدونش رو به جک داد
دلش پر از حرف نا گفته بود..حرفایی که نمیتونست به کسی بزنه...روی قلبش سنگینی زیادی حس میکرد..عذاب.‌.ترس..و بیشتر از همه تقاص..
همه اینها تقاص گذشتش بود و لارا حتی به خودش اجازه نارضایتی هم نمیداد..
چقدر خیابون های اینجا با کره فرق میکرد..
با توقف ماشین جلوی درب مشکی رنگی به خودش اومد و توی جاش صاف شد و دیدش رو نسبت به خونه دقیق تر کرد..
آپارتمان بلندی بود که نمای شیک و ساده ای داشت..
جک با زدن ریموت در وارد اپارتمان شد و ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد
جک : پیاده شید رفقا
جونگکوک که جلو نشسته بود سریع پیاده شد و بی اهمیت به اون دونفر ازشون دور شد
جک : هییی وایستا کجا میری تو که نمیدونی طبقه چندمه
جونگکوک : وایسادم..تشریف بیارید
جک سریع چمدون هارو برداشت و با صدا کردن لارا به سمت اسانسور حرکت کرد..
دکمه رو فشرد و منتظر اومدن اسانسور شد..
جک : چتونه باز سگ شدید؟!
لارا : چیزی نیست
آسانسور باز شد و اون سه نفر بدون حرف اضافه ای واردش شدن..
جک دکمه طبقه هشتم رو فشرد..
جک : واحد بیست و سوم خونه ماست
به اون دونفر (جونککوک و لارا) نگاه کرد که چشمهاشون از داخل آینه اسانسور باهم در تلاطم بود،هیچ جوره درکشون نمیکرد
جونگکوک از نزدیکیِ بی منظور اون به لارا بد برداشت کرده بود..میدونست حتی ذره ای برای این مسئله ناراحت نیست!
فقط نگران دیدگاه جونگکوک نسبت به خودش بود
با رسیدن به طبقه مورد نظر و باز شدن درب اسانسور
خارج شدن و جک کلیدی از جیبش بیرون آورد : یادم باشه بدم از روش براتون بسازن
وارد خونه شدن..
حال نسبتا بزرگ و مستطیل شکلی که با دو دست ، مبل بخش پذیرایی رو جدا کرده بود و یک دست مبل راحتی دیگه که دور تلوزیون گرد میشد..
طیف رنگهای سفید و کرم اون خونه حس آرامش داشت
اشپزخونه گوشه سمت چپ خونه بود و کنارش یک راهرو پهن که یک خواب ، دستشویی و حموم اونجا بود
کنار راهرو چهار پله میخورد و وارد یک فضای کوچیکتر میشد که سه خواب دیگه در اون طبه بود و یک نشیمن کوچک..
وقتی کامل خونه رو دید زد به پایین برگشت
لارا : خونه جالبیه..دوسش دارم
جک : اوهوم..ولی خیلی سخت بود..خونه سه خوابه پیدا نمیکردم..این مورد خیلی شانسی گیرم اومد..چهار خوابه ولی خب مهم اینه ما سه نفر و تو خودش جا میده
جونگکوک : الان کدوم اتاق مال کیه؟
لارا : ام..اگه میشه من اون اتاقی که پنجره قدی داره رو برمیدارم..بالا اونی که سمت تراسه
جک : منکه مشکلی ندارم
جونگکوک : اگه اون بهترین اتاقه این خونه باشه من مشکل دارم
لارا : نگران نباش اون دوتا اتاق خیلی بزرگترن من فقط بخاطر پنجره اش اینو انتخاب کردم..درهرصورت بازم برام فرق نمیکنه..فقط اینکه اتاقا خالین..باید وسایل بگیریم چیزی بغیر یه فرش توشون نیست
جک : اوکیه..دوستان الان اینجا ساعت ۹ شبه ولی خب نُه ساعت از کره عقبتره و منم دارم از خستگی میمیرم..فعلا بیاید استراحت کنیم تا به تایم اینجا هم عادت کنیم فردا میریم خرید
جونگکوک : موافقم فقط میشه بگی رو چی بخوابیم ؟
لارا : باید بگم که تو اتاقا هیچی نیست..نه پتو نه بالش..
جک : نظرتون چیه یه امشب و رو مبلا بد بگذرونید؟!
لارا : اخه فقط دوتا مبل سه نفره هست..
جونگکوک : خب درسته..منو جک رو سه نفره میخوابیم..توهم رو دونفره بخواب..حجمت خیلی کمتر از ماعه مشخص نیست؟!
لارا : باشه من مشکلی ندارم!
جک : اوه..داره بارون میاد بگیرید بخوابید..شوفاژ هم زیاد کنید یخ نکنیم..
هرکدوم روی یکی از مبلا جا گرفتن..
یک طرف دیوار که پنجره بزرگ و قدی داشت به خوبی بارون رو به نمایش میگذاشت
لارا کمی توی جاش جا به جا شد..
هنوزهم خوابش نبرده بود..صدای بارون آزارش میداد..
بلند شد و کنار پنجره قدی روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد.‌‌..
به قطره بارون هایی که با شدت روی شیشه کوبیده میشدند نگاه میکرد..
تمام غمهای دنیا سراغش میومد..
با صدای تقی سرش رو برگردوند که دید جونگکوک فندک به دست داره و سیگاری روشن کرده..چهره جونگکوک توی تاریکی زیر نور آتش فندک و سیگار بین لبهاش تصویر جذابی رو رقم زده بود..
لارا صداش رو آروم کرد و گفت : توهم خوابت نمیبره؟!
جونگکوک نگاهی بهش انداخت و پکی به سیگارش زد و سمتش اومد..
جونگکوک : دنبال یچیزیم که آرومم کنه
لارا : و اون چیه!؟
کنارش روی زمین نشست و دود سیگارش رو بیرون فرستاد..
پوزخندی زد گفت : هیچیزی نیست که آرومم کنه..آرامشمو خیلی وقته از دست دادم
لارا غمگین نگاهش کرد : توهم خیلی سختی کشیدی..
جونگکوک : کسی نیست که سختی نکشیده باشه..هرکسی یه نحوی
جونگکوک : تو چرا نخوابیدی؟!
لارا : داره بارون میاد..صدای نفرت انگیزش نمیزاره راحت بخوابم..
جونگکوک : از بارون بدت میاد؟!
لار تلخندی زد : ازش متنفرم..
بغض راه گلوشو بسته بود و صداش رو میلرزوند
لارا : از پاییز متنفرم..بخاطر باروناش..بخاطر قطره های بی رحمی که درد هارو روی اسفالت خیابون و شیشه های اتاق ها میکوبه..
هر قطره بارون برای من یک درده..
دست خودم نیست..حتی صداش باعث میشه حس مرگ کنم..بی دلیل گریه کنم..میدونی..یجورایی هم ازش ممنونم..شبای بارونی اونقدری اشک ریختم که خالی شدم..حس رهایی پیدا کردم..
شاید خدا بخاطر درداش بارون و از اسمون میریزه..درست مثل اشک..وقتی اشک از چشمات میریزه هر قطره اش یک درد و غم رو از وجودت دور میکنه..
هرچی بیشتر اشک ریختم راحتتر شدم..
گریه کردن بهم آرامش میده..
حس خلاصی ای که بعد از اشک ریختن هام داشتم رو نمیشه با اون قرصای لعنتیه آرامبخش مقایسه کرد...
جونگکوک نگاهش رنگ غم گرفت..اون دختر شکننده تر از این حرفا بود..اون دختر دردمند تر از چیزی بود که نشون میداد
جونگکوک به سیگارش نگاهی کرد و گفت : چجوری درداتو نشون نمیدی..!؟
لارا لبخندی زد که اشکهاش با سرعت بیشتری ریخت : به سختی،اما با لبخند
جونگکوک کمی جلوتر رفت و دختر رو به آغوش گرفت..چشمهاش رو بست..حس درد رو توی تک تک سلول هاش حس میکرد..جوری‌که با بغلش کردنش انگار تمام دردهاش باهم امیخته شده باشه..زیادی اون دختر رو درک میکرد...چونه اش رو روی موهای لارا گذاشت که لارا حلقه دستاش رو دور کمر جونگکوک سفت کرد و هقی زد
جونگکوک ازش جدا شد و کمی فاصله گرفت لب پایینش رو به دندون گرفت و به لارا که با دستهاش گونه هاش رو پاک میکرد نگاه کرد..
جونگکوک : امشب و این اتفاق رو فراموش کن..فکر کن کل شبو خواب بودی..
جونگکوک بلند شد و وارد طبقه بالا شد..
لارا زیر لب گفت : از این غروره لعنتیت که حتی همدردی رو در شان خودش نمیبینه متنفرم..
~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک پارت واقعا طولانی😂
2000 کلمه برای اولین باررر
قدر بدونید😔🌚
ووت :+100
  تکست مورد علاقتون از این پارت؟)

𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـ‌رWhere stories live. Discover now