حوله رو از روی موهاش کنار زد و به خودش توی اینه نگاه کرد،دیدن جونگکوک که اونطور با ملایمت بدنش رو میشست غیرباور بود،از نظر نندازیم که لارا هم با دیدن حرکات نرم جونگکوک رگ ناز کردنش زد بالا و خودشو لوس کرد..
یاد وقتی افتاد که جونگکوک بهش گفت سرپا بمونه تا موهاشو بشوره ولی وقتی چهره درهمش رو دید حالت چهرش رنگ ترس گرفت و سریع کنار وان نشوندش..صد البته که لارا بیشتر خودش رو لوس کرد
لبخند احمقانه ای روی صورتش نشست و موهاش رو خشک کرد،جونگکوک اونقد درگیر شستن بدن اون بود به کل خودش رو فراموش کرده بود،پس لارا رو که کاملا تمیز کرد فرستاد بیرون تا خودش هم دوشی بگیره
لارا بلند شد و گره حوله سفید رنگ رو کنار سینش سفت کرد که جونگکوک هم از حموم خارج شد
+ خوبی ؟
_ اوهوم خوبم
جونگکوک صورتش رو با حوله کوچکی خشک کرد و همزمان به اطراف اتاق نگاه کرد : لباس نداری نه؟
_ نه دیگه..نمیدونستم قراره بمونیم و..
اشاره ای به خودشون کرد
جونگکوک خنده ای کرد و گفت: اوکی..تو که نمیتونی لخت بمونی،سرما میخوری،صبر کن ببینم میتونم از دخترای اینجا لباسی چیزی بگیرم برات
سمت گوشیش رفت و شماره دنیل رو گرفت
لارا به گوشه تخت رفت و با ملحفه خودش رو پوشوند تا لرز نکنه
جونگکوک تلفن رو قطع کرد و سمت لارا برگشت : الان میارن
_ اوهوم..توهم یچیزی بپوش
+ من عادت دارم
لارا اخمی کرد : به لخت خوابیدن ؟! یا به حموم بعده سکس!
جونگکوک پوزخندی زد : حسودی نکن،به جفتش
_ حسودی نکردم!!!
+ تو راست میگی
_ چرا باید حسودی کنم؟
+ چراشو تو باید بگی
تقی به در خورد که جونگکوک سرش رو برگردوند به طرف در که لارا چشمش به کبودی گردنش و چکه آبی که از کنارش و موهای خیسش میچکید نگاه کرد،خواست سمت در بره که لارا با شتاب بلند شد
_ وایسااا..اخ..
شکمش رو گرفت و خم شده سمت در رفت و با اخمی گفت : اینجوری میخوای جلوی یه دختر غریبه بری؟ برو کنار ببینم
کنار زدش و درو باز کرد ، سینه هاش کاملا با حوله فشرده شده بودن پس برجستگی زیادی مشخص بود و کبودی های روش درخشان ترش میکرد
لارا درو باز کرد که با دیدن گارسون مردی که جلوی در بود خجالت کشید اما خب یکم دیر بود
جونگکوک با شنیدن صدای پسر سریع و با اخمی سمت در رفت و با گرفتن کمر لارا و هل دادنش به پشت در ، لباس رو گرفت و در رو محکم بست که لارا گوشش رو گرفت..
_ نمیدونستم ممکنه مرد باش-
جونگکوک با لحن تیزی گفت : دهنتو ببند
_ هی! میگم نمیدونستم ممکنه مرد باشه خب فکر کردم همون دختری که داره لباسشو میده میاره
+ آها ! الان سینه هاتو دید خوشت اومد؟؟ برا چی مثل ماست وایستاده بودی نگاش میکردی؟ کنار رفتن از در اینقد سخت بود؟؟ اره دلت درد میکنه. بعد موقعی که اومدی درو باز کنی دلت درد نمیکرد؟
_ جونگکوک نمیفهمم..چرا باید به همچین چیزی گیر بدی؟!
جونگکوک با صدای بلندی گفت
+ تو چرا باید گیر بدیییی؟
_ چون من
+ چون تو چی لعنتییی!!؟
لارا با بغضی ادامه داد
_ جونگکوک میفهمی کله این چندروزمون شده گریه و دعوا؟
+ اره چون همه اش تقصیر توعه لعنتیههه
رگ های گردنش متورم شده بود و فریاد میزد
_ تقصیر منه..؟
+ دقیقا تقصیر توعه لعنتیه
_ اگه حضورم اینقدر آزارت میده پس بزار برمممم
+ خفه شو
_ میرم راحت شی خوبههه؟؟؟
جونگکوک مغزش درحال انفجار بود..اگه یکم شک داشت..الان از حسش به دختر مطمئن شده بود..
لیوان کنار میز رو برداشت و محکم به زمین کوبید : خفه شووو
فکش از عصبانیت میلرزید..نباید حس پیدا میکرد..نباید دوباره گول میخورد..نباید دوباره عاشق میشد..
لارا با گریه سعی کرد آرومش کنه : لعنتی مگه نمیگی باعث همه اینا منم؟ میرم که راحت زندگی کنی
جونگکوک با لحن ترسناک اما ارومی لب زد : پس توهم حرفات دروغ بود..
دروغ گفتی تنهام نمیزاری،دروغ گفتی کنارم میمونی،دروغ گفتی با همه اخلاق گندم میسازی،دروغ گفتی میخوای مسکنم باشی..دروغ گفتی که پرستارم میشی
لارا سرش رو به ترفین تکون داد : دروغ نگفتم
+ گفتی
_ نگفتمممم..چجوری میتونم دروغ بگم وقتی نرفتم؟ چجوری میتونم دروغ بگم وقتی تمام ساعتای روزمو کنار تو گذروندم؟
+ تو-
لارا با بغض ادامه داد
_ جونگکوک..بنظرت همه اینا عادیه؟ عادیه که اینقدر دعوا داریم ؟ اینقدر اشکم درمیاد؟ لعنتی نه میزاری برم نه میزاری کنارت باشم..عادیه این رفتارات؟؟
+ من آدم غیرعادی ایم
لارا با لحن کلافه ای غرید
_ جونگکوک عادی نیست .. عادی نیست که دلم نمیخواد لختتو یه دختر دیگه ببینه..عادی نیست که تا فهمیدی پشت در پسره عصبی شدی
+ غریضیه!
لارا اخرین تلاش هاش رو برای فهموندن احساسش میکرد..
اما جونگکوک نمیتونست..نمیتونست به همین زودیا این اعترافو بپذیره..میترسید از عواقب همه اینا میترسید،خودشم میدونست اینا عادی نیستن،اما بروز نمیداد..
همه اینا شرایطو برای جفتشون سخت تر میکرد
جونگکوک چشمهای خسته اش رو چرخوند و با لحن لَش زمزمه کرد : فقط بگو با همه اینا میخوای مسکن دردام باشی یا نه
_ با همه اینا میخوام مسکن دردات باشم...!
جونگکوک پوزخندی زد : خوبه
_ ولی چرا درداتو بهم نمیگی؟ چرا نمیزاری کمکت کنم؟
+ دردام..؟ گفتنی نیست..نمیبینیشون؟
لارا سکوت کرد و هیچی نگفت..
جونگکوک از خستگی چشمهاش روی هم میرفت و بزور بازش نگه داشته بود..
لارا زمزمه وار گفت :کاش لحظه های خوبمون یکم بیشتر طول بکشن..
_ خسته ای..بیا رو تخت بخوابیم
جونگکوک سری تکون داد و با باز کردن حوله اش و پوشیدن باکسرش روی تخت خزید..
از این عادت جونگکوک که بعد از بحث و دعوا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده متنفر بود..
خودش ساعتها حرص میخورد و جونگکوک دقیقه بعد جوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
نمیدونست کدوم روی جونگکوک رو بپذیره،روی عاطفی و اهمیت دهنده اش..یا روی عصبی و تخسش رو؟ اما اون یه روی دیگه هم داشت..و اون توی انکار کردن کارها و رفتاراش بود..
لارا هرلحظه خودش رو با رفتاراش امیدوار میکرد اما ساعتی بعد کاملا تصوراتش فرو میریخت
مطمئن بود اون دوسش نداره..
و از طرفی دیگر..پسر هم تمام ذهنش با این احاطه شده بود که " اون بهت علاقه نداره،فقط حسوده و حس میکنه چون قرارداد داریم من کاملا باید در اختیار اون باشم"
جفتشون با یک نظریه احمقانه خودشون رو توجیح میکردن..به اشتباه!
لارا تیشرت سرخ رنگی که براش اورده بودن رو با لباس زیرش پوشید و روی تخت کنار جونگکوک دراز کشید..اینقدر خسته بود که در عرض چند دقیقه خوابش برده بود
نفساهای سنگینش نشون از خواب عمیقش میداد..رابطه امشب جز لذت بخش ترین رابطه هاش بود..پس واقعیت داره که عشق لذت هرچیزی رو دوچندان میکنه؟ تمام حرارت اون لحظات از گرمای عشقش بود..از تپش های قلبش برای نزدیکی لبهای پسر مورد علاقش به خودش
نوک انگشتش رو روی خال گردنش،که حالا کبود شده بود نوازش وار کشید و لبخند تلخی زد..
( _ اونم به اندازه من دوسش داشت؟....خال گردنتو میگم..
+ اون هیچ چیزی از من رو دوست نداشت)
من دوست دارم..همه چیزتو..هرچیزی که متعلق به تو باشه..هرچیزی که متعلق به تو باشه به چشمم قشنگه..لبهای ریزت برام از هرموقعی خواستنی تره..چشمهای سیاهت از هرموقعی درخشان تره..خالِ گردنت از هرموقعی بوسیدنی تره..
کاش همه اینارو میدونستی..
کاش میتونستم همه اینارو بهت بگم..کاش غرور لعنتیمو کنار بزارم..مقابلت گارد نگیرم..البته..این تویی که به هرچیزی مربوط به منه گارد میگیری..
از فکرش بیرون اومد و با زمزمه لرزونی گفت : توهم مثل همون..هیچیزی از من و دوست نداری
با پشت دستش صورتش رو پاک کرد و بهش پشت کرد و سعی کرد بخوابه
اما جونگکوک توی خواب و بیداری بود..حس میکرد داره خواب میبینه و لارا،توی خوابی که میبینه بهش همچین چیزی و گفته..
پس با اخمی سرش رو با چشمهای بسته اش تکون داد تا این خواب مضخرف از ذهنش بپره
YOU ARE READING
𝗛𝗨𝗡𝗧𝗘𝗥 | هـانتـر
Romance+ من از زجر دیدن دیگران لذت میبرم ! _ چه جالب ! چون منم از زجر دیدن خودم لذت میبرم ، فکر کنم بتونیم درد همدیگه رو تسکین بدیم... شاید اینجوری حس عذاب وجدانم کمتر بشه زجر دیدن میتونه لذت بخش باشه وقتی اون گوشه ذهنت هنوز هم خودت رو سرزنش میکنی..البته...